آلا با آن لباس سفیدش مثل فرشتهها شده بود. کمی مکث کرد و یک دفعه انگار چیزی در ذهنش جرقه زده باشد گفت:
خانوم تو کار گروهی نباید سخت گیر باشیم. اگه کسی کاری رو انجام داد ازش قبول کنیم و ایراد نگیریم.
- آفرین! از دوستت کمک بگیر و همین رو بنویس روی آدمکت
آدمکها که دوستانه دست هم را گرفتند، بچهها دوربین را نگاه کردند و اولین عکس یادگاری ثبت شد.
حالا نوبت تعریف کردن داستان «درسی بزرگ برای خرس کوچک» از #سایت_فهم_قرآن بود. با شروع داستان گفتم:
- بچهها خوب حواستونو جمع کنید، قراره هر کدوم یه نقش از توی داستان پیدا کنید.
با فراز و فرودهای داستان چشمهایشان ریز و درشت میشد و ابروهایشان دور و نزدیک.
این حجم از توجهشان برایم جالب بود.
بعد از اتمام قصه نقشهای انتخابیشان را پرسیدم. حدس میزدم سر نقشهای اصلی «سنجاب» و «خرس» دعوایشان شود!
-زینب سادات شما چه نقشی انتخاب کردی؟
-من میخوام «باد» باشم!
یکی سنجاب شد، دیگری خرگوش، یکی درخت و یکی قصه گو! هرکدام بدون انتخاب حتی یک نقش تکراری، نقشها را بین خودشان تقسیم کردند.
چند دقیقه ای گذشت و بعد از بازی و تمرینشان به تماشای زیباترین نمایش #ایلافی دنیا نشستم. حقیقتا که سورهی #قریش مربی همهمان بود. الحمدلله رب العالمین.
https://ble.ir/fahmeghoran_dabestan
#حدیث_نعمت
#فهم_قرآن