💠 #مجموعه_داستان_های_شهید_همت 💠
این قسمت دشت های سوخته
🔶 #قسمت_بیستم
🔶 #قسمت_بیست_و_یکم
برای سروسامان دادن و آماده کردن
پادگان دوکوهه ''هرکس گوشه ای
از کار را گرفت.😔
مجتمع ها را،اتاق هاش را،جارو
می زدیم ،تمیز می کردیم تا نیروی
جدید بیاید.😊😊
البته هنوز گستردگی کار را
نمی توانستیم حدس بزنیم.فقط
کارمان را می کردیم.حاج همت
شروع کرد به سازماندهی.😊😊
یک چارت تشکیلاتی تنظیم کرد و
هر کس فهمید چه کار باید بکندو
چه کاره است.؟؟☺️☺️
حاج احمد شد فرمانده ی
تیپ.محمود شهبازی شد جانشین
فرمانده.حاج همت هم رئیس ستاد
فرمانده گردان ها هم مشخص
شدند.😊☺️
مثل قجه ای و چراغی و دیگران.
کارها در قالب سازمانی نظم پیدا
کرد.ولی همه چیز خودمانی
بود.😊☺️
مثلا حاج احمد جارو دستش
می گرفت می رفت اتاق ها را تمیز
می کرد.چند روز بعد نیروهای
جدید هم از تهران آمدند.☺️😊
کسانی مثل وزوایی و حاجی پور
واین ها.حالا دیگر مراسم صبحگاه
هم داشتیم😊😊☺️☺️😉
خود حاج همت و حاج احمد
برگزارش می کردند .خیلی هم
تاکید داشتند باید حتما انجام
شود.👌👌👌
تهدید هم البته می شدیم از طرف
حاج احمد که اگر نیاییم عواقبش
خیلی سخت خواهد بود.🙈🙈😁
یک روز باران زیادی آمد.همین
باعث شده بود که خیلی ها فکر
کنند آن روز صبحگاه نداریم.😄😄
برای من البته فرق نمی کرد چون
پام توی گچ بود.ولی بقیه به دلشان
صابون زده بودند که آن روز
،راحت باش است.😂😂😃😃
دیدیم اعلام شد😩امروز صبحگاه
برقرار است.))دو سه تا از بچه ها
گفتند:
((ما امروز نمی رویم))ونرفتند.😔
حاج احمد آمد توی راهرو ،تک تک
اتاق ها را وارسی کرد ببیند کسی
توی اتاق ها مانده یانه.☹️☹️
بچه هاتا فهمیدند ،خودشان را گم
وگور کردند.یکی از پنجره رفت
بیرون.یکی رفت زیرتخت،یکی
رفت توی کمد و...😜😜😜😧😉
حاج احمد در را باز
کرد،گفت😩کسی اینجا
هست؟؟))☺️☺️
ترسیدم ولی مجبور بودم بگویم
نه.این طور نبود که چون مثلا اول
کار است،آسان بگیرند اتفاقا بیشتر
سخت می گرفتند.😐😐
حتی نسبت به هم.بارندگی باز هم
بود.حاج احمد گفت😩امروز باید
خیلی به خودتان امتحان پس
بدهید))🙂🙂
نمی دانستیم می خواهد چه کار
کند.به هم نگاه می کردیم.🙄🙄
حدس هم نمی توانستیم بزنیم🤔
گفت 😩همه تان باهم،سینه خیز
ازاین طرف زمین صبحگاه
می روید ان طرف))☹️☹️
هیچ کس جرات نکرد بگوید:
((توی این گل؟))همه سینه خیز
شدیم.البته نه همه😖😫😫
بعضی ها با زانو وکف دست
می آمدند.حاج همت هم این طوری
می آمد.😔😔😩
او که کلک زد [ویا خواست به این
روش بچه ها را از باران نجات
دهد] بچه ها فهمیدند چه کار
کنند تعدادشان هم کم
نبود.😁😁😒
حاج احمد دید .رفت طرف حاج
همت. پایش را گذاشت روی
کمرش و گفت😩گفتم سینه خیز
،نگفتم مثل مارمولک))😐😐😇😟
حاج همت ناچار روی زمین گل الود
توی آب دراز کشید وسینه خیز
رفت.😔😔😖😖😫😫
ادامهی داستانها انشاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوسهدایت" تقدیم شما میگردد🌷
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄