eitaa logo
فانوس هدایت
1.7هزار دنبال‌کننده
773 عکس
116 ویدیو
3 فایل
ارتباط با خادم کانال @admin_kanaall شرایط تبلیغ کانال https://eitaa.com/joinchat/3003711671C2cfcbd89e9
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 💠 این قسمت دشت های سوخته 🔶 ابراهیم وژیلا ان شب را در اتاق کوچکی که مهمان خانه به حساب می امد،خوابیدند.😴😴 صبح زود ،ژیلا وقتی چشم باز کرد ،ابراهیم را ندید.😒😒 از جا برخاست.ابراهیم در یادداشت کوچکی به همسرش نوشته بود که مجبور است به مقر فرماندهی سپاه برود وشب بر میگردد😔😔😞 ژیلا از اینکه تنها مانده بود ،ناراحت شد.اهسته از اتاق بیرون امد توی حیاط به دست شویی رفت😒😒 کنار حوض وضو گرفت وبرگشت داخل اتاق نماز ودعا خواند و دوباره سرش را روی بالش گذاشت.😞😞پتو راکشید روی خودش و به ابراهیم فکر کرد.😒 ابراهیم رفته بود و ژیلا دل تنگ او بود.😔😔 هنوز او را سیر ندیده بود😞😞دوباره تنها شده بود تنها وغریب😞😞😔😔 چند دقیقه بعد صدای به هم خوردن لنگه های چوبی در حیاط را بر یکدیگر ،حس کرد و بعد صدای زن صاحب خانه راشنید که از شوهرش می پرسید:کی برمی گردی حاجی؟؟😒😒😔😞 با خداست. فعلا خداحافظ.✋️✋️ به سلامت✋️✋️😢😢 ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 💠 این قسمت دشت هاے سوخته 🔶 حاجی که رفت،زن برگشت به اتاق پیش بچه های خودش.😔😔 ژیلا از زیر پتو بیرون آمد.پتو و متکا را مرتب ڪرد و در گوشه ای گذاشت.😔😔😒 بعد چادرش را سر کرد و به دیوار تڪیه داد. حالا هوا روشن شده بود و آفتاب داشت آرام آرام طلوع مے ڪرد.😔😔 ژیلا چند دقیقه ای غرق در افکار خودش بود . به زندگے گذشته اش فڪر مے ڪرد. 🙄🙄🙄 به پدر ومادر و خانواده اش ڪه اصلا در دنیای دیگری بودند و به شهرش و دانشگاهش و دوستانش ڪه هر ڪدام در جایے سر در زندگی خصوصی خویش فرو ڪرده اند و از بین ان ها ژیلا انگار جنون خاص خودش را داشت و لاجرم به این جا رسیده بود که اکنون بود.😊😊☺️ ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 💠 این قسمت دشت های سوخته 🔶 به جایی که می دانست اگر ده بار دیگر هم به دنیا می آمد،دوباره به همین نقطه،به همین سرگشتگی ،به همین جا می رسید.😔😔😞😒 ودوباره به دیواری تکیه می داد که رنگ و بوی کهنگی داشت 😞😞😔 وبه افقی نگاه می کرد که رنگ خون داشت و به کسی فکر می کرد که آرام آمده بود😒😒 وتمام زندگی اش را،پیدا و پنهان وجودش را تسخیر کرده و او را با خود برده بود.😞😞😒😒😔 ژیلا آه کشید: ابراهیم کجاست الان؟؟😖😖😢 در زدند وژیلا غرق در خود بود.ترسید و ناگاه از جا پرید.😢 بله؟کیه؟😟😟 زن صاحب خانه بود آمد تو.با یک سینی که در آن یک استکان چای بود و یک تکه نان ومقداری پنیر وحلوا😌😌 سلام!😊😊 سلام خانم.باعث زحمت شدیم.😒 این حرف ها را نزنید شما که غریبه نیستید ژیلا خانم!☺️☺️☺️ ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 💠 این قسمت دشت های سوخته 🔶 ژیلا لبخند زد وکمی راحت شد:😊 اسم مرا از کجا می دانید ؟😒 حاج همت خودش شما رو معرفی کرد. راستی حاج همت کی رفت؟؟اصلا متوجه نشدیم☺️☺️ راستش من هم متوجه نشدم .وقتی برای نماز بیدار شدم ،رفته بود😢😢 صدای بچه های صاحب خانه که درآمد،زن از اتاق بیرون رفت.😔 ژیلا یک استکان چای ولقمه ای نان و حلوا خورد و دوباره سرجایش به دیوار تکیه داد.😞😞😔 چند دقیقه گذشت.آفتاب حالا تمام دیواره های حیاط و داخل ان را پر کرده بود و از پشت شیشه های پر از لک و پیس اتاق به داخل آن می تابید.😢😏😏 روی قالیچه ی کهنه ای که در کف اتاق پهن شده بود و کم کم داشت به دیوار سبز رنگ و کهنه و ترک خورده ی اتاق هم می رسید .😏😢 ژیلا دلش می خواست از اتاق بیرون برود.😔😏😏😢😢 دلش می خواست از توی حیاط هم بیرون برود.گشتی توی محله و خیابان ها بزند و ببیند که دزفول چه جور شهری است؟؟😔😒😢 دلش هوای بیرون را داشت و نمی دانست که چه کار بکند.😔😒 ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 💠 این قسمت دشت های سوخته 🔶 سینی رابرداشت و دم در اتاق صاحب خانه رفت .در زد.😔 دو سه دقیقه بعد دختر بچه ای پنج، شش ساله سبزه روی،در حالی که روسری روشن سر کرده بود ،در را باز کرد😊😊 سلام خانم😍😍 سلام دختر گلم،ماشاالله دخترم،اسمت چیه خاله جان؟😊 معصومه😍😍 معصومه جان خوبی؟؟مدرسه میری؟؟😘😘 اول دبستانم .امروز تعطیلیم😍😍 خاله جان این سینی رو بده مامان!😊😊 زن صاحب خانه آمد دم در و دوباره به ژیلا سلام کرد وگفت:شما که صبحانه تان را نخورده ای!😒😒 خوردم،خیلی ممنون😊😊 همین یک لقمه؟؟😔😔 بیشتر از این میل نداشتم.😔😔 ژیلا این را گفت و بعد افزود : اینجا وضع چجوریه؟؟😔😔 راستش دلم می خواهد بیرون بروم😔😔 الان که خیلی زوده،بازار ساعت هشت،نه زودتر باز نمیشه!😒😒 شما کاری چیزی نداری کمکت کنم؟😔😔 اختیار دارید شما مهمان ما هستید.😊😊😊 تشریف ببرید توی اتاقتان استراحت کنید😊😊😘😍☺️ ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 💠 این قسمت دشت های سوخته 🔶 وژیلا حس کرد که راهی جز برگشت به اتاق ندارد و برگشت.😒😒 دوباره همان اتاق کوچک ونمور،😞 دوباره همان تنهایی ودوباره همان فکر و فکر و مرور خاطرات گذشته😔😔 باز هم اصفهان،باز هم چهار باغ،باز هم نقش جهان،باز هم چهل ستون،😔😔 باز هم سی وسه پل،باز هم زاینده رود و باز هم ابراهیم😔😔 پر رنگ تر از همه وهر چیز .ابراهیم و کردستان.ابراهیم وپاوه😔😒 ابراهیم و زخم هایی که در دل داشت.و حرف هایی که فرصت گفتن آن ها فراهم نبود.😒😞 با این که چند روزی بود حاج همت و یارانش در مناطق جنوب می چرخیدند و تجربه کسب می کردند😊😊 اما هنوز هم جبهه ی جنوب برای آن ها مرموز وناشناخته و هیجان انگیز بود و این حس فقط متعلق به حاج همت نبود😔😒😞 حاج احمد هم همین حس را داشت محمود شهبازی ،عباس کریمی،سید رضادستواره،علیرضاناهیدی، مجتبی صالحی،اسماعیل قهرمانی،جعفر جهروتی،و... همین حس را داشتند.😔😔😞 محمود مرادی جانشین فرمانده گردان ((انصار الرسول)) هم همین عقیده را داشت که نوشت:😒😒 ((وضعیت جنوب تجربه ی تازه ای بود که در وهله ی نخست حس کنجکاوی وسپس شیرینی و حلاوت خاصی را در ما ایجاد می کرد☺️☺️ پس از استقرار کامل کادر اصلی تیپ،نیروهای بسیجی ورسمی سپاه از تهران و سایر شهرها و روستاهای کشور وارد دوکوهه شدند.😊😊 حضور انبوه این نیروها به دلیل تبلیغات و رسانه های گروهی بر روی محور های جنوب صورت می گرفت😊😊 در این میان من و دیگر نیروهایی که از غرب امده بودیم مظلومیت نیروهای مستقر در جبهه های غرب را به خاطر می آوردیم.😔😔 ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 💠 این قسمت دشت های سوخته 🔶 🔶 در ایامی که گردان ها شکل می گرفت ،نشست و گفت وگوی اغلب نیروهای اعزامی از غرب،آکنده از ذکر خاطراتی بود که از نبرد های خود با دشمن در غرب داشتند😔😔😞 لحظات سخت و دشوار ((عملیات روح الله)) و عملیات محمد رسول الله(ص) را به خاطر می آوریم.😊😊 لحظاتی که در میان ارتفاعات بسیار بلند و پوشیده از یخ و برف،با مشکلات و کمبود اب،غذا و مهمات و نیرو،روبرو بودیم😔😔 و در همان حال روزها وشب های بسیار در برابر دشمن می ایستادیم.😒😒 ابراهیم همت و حاج احمد متوسلیان برای شناخت دقیق منطقه ی عملیاتی جنوب از هیچ گونه دقتی فروگزار نمی کردند😒😒😞 به همین دلیل گاهی بر سر کوچک ترین مسائل هم با هم بحث می کردند😒😒😔 مثلا حاج همت توی سنگر دیدگاه گفت 😩 برادراحمد!بعضی جاهای این منطقه مثل غرب صعب العبور است))😒😒 حاج احمد در جواب او گفت 😩نه برادر من !این جا بلندترین ارتفاعش ۳۵۰ متر است ولی ما در غرب ،ارتفاعی کمتر از ۱۲۰۰ متر سراغ نداشتیم...)))😊😊 ابراهیم همت گرچه غرق در کارهای سروسامان دادن و راه اندازی تیپ ۲۷ لشکر محمد رسول الله و غرق در آشناشدن با منطقه جنوب و محاسن و معایب جنگیدن در دشت با نیروهای دشمن بود😔 اماحتی یک لحظه هم خیالش از یاد همسرش ،تنهایے،غربت و مشکلات زندگے اش،خالی و آسوده نبود😒😒😒 هر جا مے رفت و هر کارے مے کرد ژیلا هم با او بود.😔😒 با او راه مے رفت.با او حرف مے زد،با او سرما و گرما را تجربه مے ڪرد و با او به دفاع از کشورش مے پرداخت.😔😔 ژیلا هم همین طور بود .توے خواب،توی بیدارے، توے کوچه،توے خیابان و هرجا ڪه بود ،هرجا ڪه خیالش مے رفت ،با ابراهیم بود.😔😒 با همسرش ڪه تازه یڪ ماه بود با او عروسے کرده بود و هنوز نتوانسته بود ،با آرامش،بدون دغدغه ی خاطر و به دور از اضطراب ڪنارش بنشیند،😔😒😞 نگاهش کند،دست هایش را بگیرد و سر بگذارد روے شانه هایش و خستگے اش را بگیرد😔😒😞 ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 💠 این قسمت دشت های سوخته 🔶 🔶 ابراهیم مے آمد .مے گفت ،مے شنید ومے رفت. ژیلا هر بار ڪہ ابراهیم را مے دید ،هربار ڪه دلتنگے به او فشار مے اورد سر بر شانہ ی او مے گذاشت و گریہ مے ڪرد😔😭 چیزے نمے گفت .فقط گریہ مے ڪرد نہ گلہ اے،نہ شڪایتے ونہ هیچ حرف وحدیث دیگرے.😞😔 ڪلام ڪم مے آورد هیچ حرفے نمے توانست شوریدگے و سرگشتگے اش را توصیف ڪند.😔😭😒 فقط سڪوت مے ڪرد .فقط گریہ مے کرد😔😭 چے شده ژیلا ؟؟😞😞😔 هیچے فقط دلم تنگ شده😔😒 ابراهیم هم نمے دانست چه بگوید.حال او را مے فهمید اما حرفے ڪہ بتواند ثقل شیدایے او را تاب آورد و بیان ڪند .پیدا ڪند 😔😭 چہ عریان وشڪننده بودند ڪلمات. چقدر تهے از معنا .ابراهیم هم ناگزیر سڪوت مے ڪرد وفقط به او ،بہ ژیلا نگاه مے ڪرد.😔😔 نگاهش مے ڪرد و چون چیز دیگرے نمے توانست بگوید ناچار مے پرسید :😔😒😞 ((ناراحتے ،مے روم خط.))😒😢 ناراحتم؟؟ ((نہ .بہ گریہ هام نگاه نڪن .ناراحت هم نشو و از گریہ هام .اگر مے بینے ڪه دل تنگے مے ڪنم فقط بہ خاطر این است ڪہ رزمنده اے .😔😭 غیر از این بود .اصلا دلم برایت تنگ نمے شد😞😞😔 ابراهیم لبخند بر لب سڪوت مے ڪرد تاژیلا حرفش را ادامہ دهد و ژیلا ادامہ مے داد:😔😔😞 همین رفتن های توست ڪہ باعث مے شود من اینقدر بے قرارے ڪنم😞😞 ژیلا همین قدر مے گفت و سڪوت مے کرد . دلش نمے خواست از دزفول بگوید و از احساس تنهایے وحشتناڪے ڪہ در این خانہ بہ جانش چنگ انداختہ بود😖😖 دلش نمے خواست بہ ابراهیم از احساس مزاحمتے ڪہ در خانہ ی مردم مے ڪرد ،چیزے بگوید.😔😭 ژیلا در آن جا اصلا آرام و قرار نداشت .احساس مے کرد نفس هایش را مے شمارند.😭😔 از نگاه آن ها ،از حرف هاے آن ها مے گریخت اما بہ ڪجا؟؟😒😞 نہ راهے داشت و نہ جایے و نہ کسے و نہ چاره اے .مے دید ڪہ ابراهیم بہ شدت درگیر مشڪلات جبهہ است و درگیر سروسامان دادن . بسیجے ها و آماده ڪردن لشڪر براے حملہ ای تازه و نمے خواست در چنین شرایطی ،مشڪلے بر مشڪلاتش بیفزاید. بلڪہ دلش مے خواست همیشہ همراه و همگام ابراهیم اش باشد و لاغیر...😔😞 حرفت را بہ من نمے زنے ژیلا؟؟😒😒 چہ حرفے را؟؟ مے دانم چیزے در دلت هست ڪہ بر زبان اش نمے آورے ، و این مرا ناراحت و نگران مے ڪند. درستہ؟؟😔😔😞 ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 💠 این قسمت دشت های سوخته 🔶 🔶 ژیلا کمی تامل کرد ،بعد گفت: راستش من اینجا راحت نیستم،اذیت می شوم😔😔 ابراهیم،لحظه ای سکوت کرد ،و بعد گفت:صبر کن ببینم این جا می تونم کاری بکنم یا نه.😔😔 اگر نشد چی؟؟؟اگر نتوانستی کاری بکنی چی؟؟😭😔😞 آن وقت برگرد برو اصفهان .😞😞 این جوری خیال من هم راحت تر است. 😒😒 ماندن تو زیر این موشک باران هیچ کمکی به من نمی کند جز این که بیشتر نگرانم می کند😢😢 ژیلا اما این را نمی خواست.موشک باران هرروز بود 😒😒😒 روزی چندین مرتبه و هر بار او هم همراه در ودیوار می لرزید اما او اینجا نیامده بود که برگرد😖😔😒 آمده بود که بماند .آمده بود که کنار ابراهیم باشد اما بیشتر دلش می خواست که هر روز همراه او به جبهه برود همراه او تفنگ بردارد،بدود،بجنگد و مثل سایر رزمنده ها مستقیما درگیر جهاد وشهادت باشد .😔😭😞 اما هربار که این حرف را به ابراهیم می گفت ،ابراهیم او را از چنین فکرهایی منصرف می کرد و می گفت:مطمئن باش اگر امکانش فراهم باشد که تو توی خط باشی،توی خط مقدم باشی،خودم تورا می برم😔😔😞😢😢 و او تا می آمد بگوید چرانیست؟؟ ابراهیم رفته بود😔😭😔 مدن های ابراهیم همیشه کوتاه بود.کوتاه کوتاه.😔😒 و ژیلا تا می آمد یک استکان چای برای او درست کند ،تا می خواست لقمه ای غذا برایش ببرد.تا می خواست دست او را بگیرد و احوالش را بپرسد،ابراهیم برگشته بود.😒😒😞 ابراهیم همیشه می دوید و ژیلا همیشه جا می ماند.😒😒 دوکوهه،دشتی میان دو تپه بود.جنب اندیمشک_حسینیه.😔😒 و همه ی شهرتش به پادگانی بود که توسط ارتش شاه و با کمک مستشاران خارجی ساخته شده بود.😞😞 محل بار انداز مهمات و در حقیقت تبعیدگاه ارتش در زمان شاه بوده است.😞😞 گرمای تابستان های دوکوهه طاقت فرسا و سرمای زمستانش کشنده بود.😔😔 قبل از انقلاب در جنوب پادگانش ،ساختمان هایی برای زندگی افسران و فرماندهان پادگان درست کرده بودند که بعضی از آن ها ناتمام باقی مانده بود.😞😒 پس از انقلاب این ساختمان ها کامل شد.وقتی که حاج احمد و حاج همت با نیروهایشان به دو کوهه رسیدند،دوکوهه تقریبا هیچ گونه امکاناتی نداشت.😔😭 بنابراین به اشاره ی حاج احمد و مخصوصا با تلاش شبانه روزی حاج همت،آن جا سروسامان گرفت😭😔 ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 💠 این قسمت دشت های سوخته 🔶 🔶 برای سروسامان دادن و آماده کردن پادگان دوکوهه ''هرکس گوشه ای از کار را گرفت.😔 مجتمع ها را،اتاق هاش را،جارو می زدیم ،تمیز می کردیم تا نیروی جدید بیاید.😊😊 البته هنوز گستردگی کار را نمی توانستیم حدس بزنیم.فقط کارمان را می کردیم.حاج همت شروع کرد به سازماندهی.😊😊 یک چارت تشکیلاتی تنظیم کرد و هر کس فهمید چه کار باید بکندو چه کاره است.؟؟☺️☺️ حاج احمد شد فرمانده ی تیپ.محمود شهبازی شد جانشین فرمانده.حاج همت هم رئیس ستاد فرمانده گردان ها هم مشخص شدند.😊☺️ مثل قجه ای و چراغی و دیگران. کارها در قالب سازمانی نظم پیدا کرد.ولی همه چیز خودمانی بود.😊☺️ مثلا حاج احمد جارو دستش می گرفت می رفت اتاق ها را تمیز می کرد.چند روز بعد نیروهای جدید هم از تهران آمدند.☺️😊 کسانی مثل وزوایی و حاجی پور واین ها.حالا دیگر مراسم صبحگاه هم داشتیم😊😊☺️☺️😉 خود حاج همت و حاج احمد برگزارش می کردند .خیلی هم تاکید داشتند باید حتما انجام شود.👌👌👌 تهدید هم البته می شدیم از طرف حاج احمد که اگر نیاییم عواقبش خیلی سخت خواهد بود.🙈🙈😁 یک روز باران زیادی آمد.همین باعث شده بود که خیلی ها فکر کنند آن روز صبحگاه نداریم.😄😄 برای من البته فرق نمی کرد چون پام توی گچ بود.ولی بقیه به دلشان صابون زده بودند که آن روز ،راحت باش است.😂😂😃😃 دیدیم اعلام شد😩امروز صبحگاه برقرار است.))دو سه تا از بچه ها گفتند: ((ما امروز نمی رویم))ونرفتند.😔 حاج احمد آمد توی راهرو ،تک تک اتاق ها را وارسی کرد ببیند کسی توی اتاق ها مانده یانه.☹️☹️ بچه هاتا فهمیدند ،خودشان را گم وگور کردند.یکی از پنجره رفت بیرون.یکی رفت زیرتخت،یکی رفت توی کمد و...😜😜😜😧😉 حاج احمد در را باز کرد،گفت😩کسی اینجا هست؟؟))☺️☺️ ترسیدم ولی مجبور بودم بگویم نه.این طور نبود که چون مثلا اول کار است،آسان بگیرند اتفاقا بیشتر سخت می گرفتند.😐😐 حتی نسبت به هم.بارندگی باز هم بود.حاج احمد گفت😩امروز باید خیلی به خودتان امتحان پس بدهید))🙂🙂 نمی دانستیم می خواهد چه کار کند.به هم نگاه می کردیم.🙄🙄 حدس هم نمی توانستیم بزنیم🤔 گفت 😩همه تان باهم،سینه خیز ازاین طرف زمین صبحگاه می روید ان طرف))☹️☹️ هیچ کس جرات نکرد بگوید: ((توی این گل؟))همه سینه خیز شدیم.البته نه همه😖😫😫 بعضی ها با زانو وکف دست می آمدند.حاج همت هم این طوری می آمد.😔😔😩 او که کلک زد [ویا خواست به این روش بچه ها را از باران نجات دهد] بچه ها فهمیدند چه کار کنند تعدادشان هم کم نبود.😁😁😒 حاج احمد دید .رفت طرف حاج همت. پایش را گذاشت روی کمرش و گفت😩گفتم سینه خیز ،نگفتم مثل مارمولک))😐😐😇😟 حاج همت ناچار روی زمین گل الود توی آب دراز کشید وسینه خیز رفت.😔😔😖😖😫😫 ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 💠 این قسمت دشت های سوخته 🔶 🔶 حاج احمد متوسلیان بعد از آن که همه را مجبورکرد تا در میان آب و گل و زیر باران در محوطه ی زمین صبحگاه سینه خیز بروند،خودش هم همراه آن هاتوی همان محوطه و در میان همان آب و گل و در زیر سرمای استخوان سوز بهمن ماه ((۱۳۶۰))سینه خیز رفت.😢😢 بعد از نیم ساعت سینه خیز رفتن از زمین بلند شد و((برپاداد))همه برخاستند.😌😌 به صف شدند و بعد هم ((از جلونظام)) و چند لحظه بعد صدای آن ها محکم تر و باصلابت تر از همیشه توی فضای پادگان دوکوهه پیچید: الله اکبر📢📢 خمینی رهبر📢📢 و.... ما همه سرباز توایم خمینی!!📢📢 گوش به فرمان توایم خمینی!!📢 باز هم نیمه شب بود که ابراهیم برگشت.خسته و خواب آلود اما شاد شاد.☺️☺️☺️ از آنچه که در خط ومنطقه جنگی می گذشت و شاد از اینکه دوباره همسرش را می دید .☺️☺️😊😊 همسرش را دید،گفت،شنید،چشم بر هم گذاشت و دوباره رفت.😔😔 ژیلا که بیدار شد،ابراهیم دوباره رفته بود.😞😞 صاحب خانه هم نبود.نه خودش ونه زن و بچه هایش.😔😔 آن ها هم انگار به فکر رفتن بودند.ژیلا توی حیاط تنها مانده بود.چشم چرخاند به همه سو و ناگاه چشمش روی پله ها توقف کرد.😔😔 پله ها و طبقه ی بالا.در این سه چهار شبانه روز ،هیچ وقت به فکررفتن به پشت بام نیفتاده بود و حالا ناگهان احساس کرد که می خواهد برود پشت بام و از آن جا شهر را تماشا کند.😔😔 چادرش را سر کرد و آهسته ومردد ،از پله ها بالا رفت.پله ها کثیف و خاک آلود بودند و نفس تنگی می آوردند😞😞 ژیلا به پشت بام که ر‌سید و نگاهی به اطراف که انداخت و بوی دود و باروت و گرد و خاک تخریب و بمباران را که در شهر و بر فراز شهر دید،دلتنگ تر از قبل شد و خواست برگردد که چشمش به اتاقکی نیمه باز افتاد.😔😔 پیش رفت و نگاهی کرد .اتاقی ،1۰،12متری خالی اما کثیف دید.😔😔👀 👀 با در و پنجره ای چوبی و کهنه.داخل اتاق شد.پر از بوی کثیف و فضله ی مرغ بود.😔 ژیلا دو سه بار اتاق را بر اندازکرد.سپس لبخندی زد وگفت:😊😊 در بیابان لنگه کفش غنیمت است .اگر این جا را تمیز و مرتب کنم ،بهترین جا برای زندگی ما خواهد شد.☺️☺️☺️ سپس پایین رفت و یک چاقو و دوسه تکه پارچه ی کهنه و کثیف پیدا کرد و با یک سطل پر از آب آورد بالا.☺️ آب را ریخت کف مرغدانی و بعد باچاقو🔪🔪تمام کثافت ها را تراشید.☺️☺️ دوباره رفت از پایین سطل را پر از آب کرد .جارو را هم از کنار حوض کوچک و قدیمی حیاط برداشت و بالا آورد.😊😊😊 دوباره آب را در کف اتاقک ریخت و این بار با حوصله ی بیشتر آن را جارو کرد.بعد هم با پارچه ای کهنه وخیس در و پنجره و دیوارها را تمیز کرد.😊😊☺️☺️ آن قدر از خستگی و کمر درد و سرگیجه از حال رفت. در گوشه ای نشست و چند دقیقه ای استراحت کرد.😔😔😞😒😒 ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 💠 این قسمت دشت های سوخته 🔶 🔶 در همین وقت چشم اش به زن صاحب خانه افتاد . از پله ها پایین رفت و پس از سلام و علیک به او گفت:که چه کار دارد می کند و هم چنین از او اجازه گرفت که از آن اتاقک استفاده کنند.😔😔 زن صاحب خانه اول کمی تعارف کرد،بعد گفت :که اگر در آن جا می تواند زندگی کند ،البته آن اتاق دراختیارشان باشد.☺️☺️ خیلی ممنون زهرا خانم.😊😊 خواهش میکنم ولی لازم نبود خودتان را اذیت کنید و از ما جدا شوید.☺️☺️ من آن جا راحت ترم. راستش دلم می خواهد از آن جا شهر را هم تماشا کنم.😊😊😊 ژیلا پس از آن ،وسایلی را که از پاوه با خودش آورده بود ،بالا آورد. زن صاحب خانه هم کمکش کرد. کف مرغدانی که خشک شد،دو تا پتوی سربازی در آن فرش کرد.☺️ دو سه تکه وسیله،کتری و قوری و دو تا استکان و نعلبکی اش رادرگوشه ای گذاشت.یک دست رخت خوابش را هم که شامل یک تشک و یک لحاف و یک متکای دو نفره بود ،در گوشه ای به دیوار تکیه داد.😒😒 زن صاحب خانه نگاهی به وسایل او انداخت و دلسوزانه گفت: اگر چیزی کم و کسری داری،لطفا بگو از پایین بیارم.☺️☺️ نه،خیلی ممنون.در شرایط جنگی فعلی ،همین قدرش هم زیادی و باعث دردسره.😞😞😔 بله 😞😞 در این وضعیت آدم هر چند سبک بار تر باشه،راحت تره.😔 جابه جایی اش دنگ و فنگ نداره.😔 بله درست است.😞😞 زهرا خانم این را گفت و از پله ها پایین رفت.😔😔 بعد از ظهر بود ژیلا کیف اش را برداشت و از زهرا خانم پرسید:که برای خرید یه کم خرت و پرت ،به کجا باید برود؟؟😔😔 و او هم راهنمایی اش کرد.ژیلا از او تشکر کرد و راه افتاد.😊😊 نیم ساعت بعد در حالی که یک کیسه پلاستیکی در دست داشت به منزل برگشت و رفت به اتاق خودش.😔😔 با هزار تومن پولی که داشت ،توانسته بود،دو تا بشقاب،دو تاقاشق،دو تا کاسه،و یک سفره ی نایلونی کوچک بخرد.😞 البته خیلی دلش می خواست که یک چراغ خوراک پزی هم بخرد اما نتوانست،پولش نرسید که این کار رابکند وگفت:😔😔😞 ان شآلله بماند برای وقتی که ابراهیم فرصت داشته باشد در خانه بماند و من هم بتوانم برایش غذای گرم بپزم.😔😔😒 سلام!😊😊 ژیلا یک لحظه سایه ابراهیم را حس کرد و بعد صدایش را شنید.😞😞 برگشت طرف او و از دیدن ناگهانی اش جاخورد😦😦 سلام!یک دفعه ای ازکجا پیدا شد؟؟😮😮 یک دفعه ای که نبود .از توی کوچه آمدم پشت در، در زدم به امید این که شما در را به رویم باز کنی،اما...☺️☺️ من فقط می توانم در بهشت را به روی شما باز کنم،در خانه ی مردم را که نمی توانم.😊😊 ادامه‌ی داستان‌ها ان‌شاءالله فردا، ساعت (۱۵) در کانال "فانوس‌هدایت" تقدیم‌ شما میگردد‌🌷 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄