eitaa logo
✨فانوس شب✨
1هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
9.6هزار ویدیو
84 فایل
جهاد تبیین را جدّی بگیرید، شبهه‌زدایی از ذهن مخاطبین را جدّی بگیرید! بعضی‌ها در مقابل تیر و شمشیر ایستادند، در مقابل شبهه نتوانستند بِایستند!
مشاهده در ایتا
دانلود
!!   🌷داوود کمی بعد از شهادت حمید برای حفاظت از بیت امام به جماران رفته بود. برایم تعریف می‌‌کرد که منافقان دور تا دور درخت‌‌های بلند و تناور جماران کاغذ چسبانده و روی آن فحش نوشته بودند: «تا الان در جبهه بودی و حالا به این‌جا آمدی. ببین چه زمانی تو را بکشیم....» پسرم همیشه به من سفارش می‌‌کرد در را روی هر کسی باز نکن. من هم یک نردبان گذاشته بودم کنار دیوار خانه و از روی آن می‌رفتم از بالا نگاه می‌‌کردم که چه کسی پشت در است بعد در را باز می‌ کردم. 🌷یک‌بار رفتم دیدم داوود پشت در است. گفت: مادرجان بالای نردبان چه می‌‌کنی؟! گفتم: مراقب بودم، نمی‌‌خواستم در را روی هر کسی باز کنم. نمی‌‌خواهم منافقین بیایند تو را بکشند. گفت: خیالت راحت، من به دست منافقین کشته نمی‌شوم. همان زمان یک نمکی با چرخ دستی به کوچه ما می‌آمد. داوود کنجکاو شده بود. یک‌بار رفت و از او پرسید: چه می‌ کنی؟ گفته بود: نان خشک می‌گیرم و نمک می‌فروشم. داوود با سرنیزه اسلحه‌‌اش فرو کرده بود داخل گونی‌ها متوجه شده بود داخل چرخ دستی اسلحه است. 🌷خلاصه آن آقا پا به فرار می‌گذارد و داوود ایست می‌دهد، اما او توجهی نمی‌کند و داوود به سمتش شلیک و او را مجروح می‌کند. بعد بچه‌‌ها او را می‌گیرند و چرخ دستی را خالی می‌کنند و می‌بینند کلی اسلحه زیر چرخ دستی است. گویا با این وسیله مدتی بوده که برای خانه‌های منافقین اسلحه حمل می‌کرده. 🌷او را بردند و جای همه اسلحه‌ها را نشان داده بود و کلی اسلحه را که زیر زمین مخفی کرده بودند پیدا شد که الحمدلله این‌گونه توانستند باند بزرگی از تجهیزات و مهمات منافقین را پیدا کنند. همه‌اش می‌گفتم داوود جان تو آخر سرت را به باد می‌دهی. می‌گفت نگران نباش دعای امام پشت و پناه ماست. پنج، شش ماهی در جماران ماند و بعد مجدد به جبهه رفت.   🌹خاطره ای به یاد شهید معزز داوود عابدی، ایشان مدتی فرماندهی گردان میثم را بر عهده داشت، در عملیات بدر و در اسفند ۶۳ به شهادت رسید. وی خَلقاً و خُلقاً شباهت عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت. راوی: مادر بزرگوار شهید منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌺 سلام برحسین شهید ❤️ سلام برشهدا❤️ اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک ❤️🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 راز چفیه
🌹از خط ولایت جدا نشوید و چادر، این هدیه حضرت زهرا (ص) را که امانتی دست شما هست را پاسداری کنید. 🌹وصیت شهید به دو فرزندش: خانم فاطمه ی عزیز، حجابت را همیشه رعایت کن. مثل مادرت چادر را که دست شما امانت است، پاسداری کن. 🌹محمدحسین عزیز، شما را ندیدم، اما می دانم که شما هم مثل خواهرت هدیه ی حضرت رقیه (س) به من هستید. با این که خیلی دوست داشتم ببینمت، اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچه های شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم. "شهید مدافع حرم سجاد طاهر نیا" 🌹 ✅تکاوران‌جنگ‌نرم ✅ 🚩قرارگاه عملیاتی لشکر۷ولیعصر(عج)🚩
🌷 . 🌷چند روزی بود که جنگ آغاز شده بود، در آن زمان هنوز بسیج تشکیل نشده بود و سپاه هم نو پا بود که او تصمیم گرفت داوطلبانه به همراه گروهی به جبهه برود، روز اعزام به او گفته بودند که شما چون متاهل هستید بهتر است نیایید و او را جا گذاشته و رفته بودند. آن روز.... 🌷آن روز وقتی به منزل آمد خیلی ناراحت بود و روی زمین دراز کشید، برایش بالش آوردم که سرش را روی آن بگذارد، گفت: نمی‌دانی آن‌جا چه خبر است، مال و اموال و حتی دخترهای جوان را به غارت می‌برند، حالا ما به این فکر کنیم که بالش زیر سرمان هست یا نه؟ همسرم فردای آن روز به همراه گروه دیگری عازم جبهه شد و ۳ روز بعد از آن به شهادت رسید. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز علی‌اصغر جمشیدی راوی: همسر گرامی شهید منبع: سایت نوید شاهد
🌷 ....!! 🌷سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همّت و میرافضلی جلو می‌رفتند و من پشت سرشان. دو_سه متری با هم فاصله داشتیم. جایی که حاجی می‌خواست برود پایین جاده بود. برای رفتن به آن‌جا می‌بایست از پایین پد می‌رفتیم روی جادّه. این کار باعث می‌شد که شتاب دور موتور کم شود. عراقی‌ها هم روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری از آن‌جا رد می‌شد، تیر مستقیم شلّیک می‌کردند. 🌷موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من که پشت سر آن‌ها بودم، گفتم: «حاجی این‌جا رو گاز بده.» حاجی گاز را بست به موتور که یک آن، گلوله‌ای شلّیک و منفجر شد. دود غلیظی بین من و موتور حاج همّت ایجاد شده بود. بر اثر موج انفجار، به گوشه‌ای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم. 🌷دود و گرد و غبار که خوابید، موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده، افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود. تازه یادم افتاد که موتور حاج همّت و میرافضلی جلوی من حرکت می‌کرد. به سمت جنازه‌ها رفتم. اوّلی را که با صورت روی زمین افتاده بود، برگرداندم، تمام بدنش سالم بود، فقط صورت نداشت و دست چپ؛ موج انفجار صورتش را برده بود. اصلاً قابل شناسایی نبود. به سراغ دومی رفتم. نمی‌توانستم باور کنم، میرافضلی بود. عرق سرد بر پیشانیم نشست. 🌹خاطره اى به یاد سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت و سردار شهید سید حمید میرافضلی معروف به سيد پا برهنه راوی: رزمنده دلاور مهدی شفازند
🌹جنازه های زیادی را توی لحد گذاشته‌ام و  افراد زیادی را دفن کرده‌ام، اما این بچه را که دفن کردم، قصه‌ش متفاوت بود. پیکرش را که از بالا دادند دستم و خواستم بگذارمش توی لحد، با چشمان خودم دیدم که دو دست از توی لحد آمد بیرون و پیکر را از من تحویل گرفت. من پیکرش را بر خاک نگذاشتم، او را از دست من گرفتند. شهید علیار خسروی پی‌نوشت: این خاطره را دکتر محمد‌رضا سنگری به نقل از شخصی که متولی دفن پیکر شهدا در شهیداباد دزفول بود روایت کرده. 🌹