قسمت پنجاه و یکم🌱
«تنها میان داعش»
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس
گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف
اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش
نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق
دیگری برد. لبهای روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده
و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب
نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را
تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :»پس
هلیکوپترها کی میان؟« دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم
:»آب هم میارن؟« از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر
گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ
داد :»نمیدونم.« و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش
چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده
بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی
زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب
را از کف فرش جمع میکردند. من و زنعمو هم حیران
حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه
در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :»کجا میری؟«
دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به
سختی شنیده میشد :»بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم
جایی آب پیدا میشه.« از روز نخست محاصره، خانه ما پناه
محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام
شود، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های
یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. میدانستم
عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پر پر نزند
📝 #یادداشت | چند نکته مهم برای جلسات تبیینی #دهه_فجر
🍃🌹🍃
1⃣ مقایسه اقدامات صورت گرفته بعد از انقلاب با اقدامات زمان طاغوت چندان موثر نیست، امّا مقایسه پیشرفتهای ایران در ابعاد مختلف با کشورهای پیشرفته اثربخشی بیشتری دارد.
2⃣ یکی از سختترین ابعاد روشنگری و تبیینی، حوزه معیشتی است، باید پذیرفت کسانی که با ادبیات تند نسبت به مسائل معیشتی اعتراض میکنند، حق با آنها است. اما دلیل مشکلات معیشتی امروز و راه حل آنها، قابل بحث است. برخیها علت مشکلات معیشتی را به انقلاب ربط میدهند و راهحل آن را عدول از آموزههای انقلاب اسلامی عنوان میکنند که این کاملاً غلط است، زیرا ما باهمین آموزههای انقلابی در ابعاد دفاعی، علمی، بهداشتی و درمانی و ... به موفقیتهای شگرف رسیدهایم، اما در حوزه اقتصادی بعضاً با افکار التقاطی اسلامی _ لیبرالی عمل کردیم، علت نابسامانی معیشت مردم معمولا عمل نکردن به آموزههای انقلابی و اسلامی است.
3⃣ یکی از محورهای موثر مقایسه نوع مدیریت ولی فقیه و امامین انقلاب با محمدرضا پهلوی است. این مقایسه سبک زندگی، نوع مدیریت، شجاعت و اخلاق مداری و ... را شامل شود.
4⃣ هسته مرکزی در امر روشنگری معرفی کامل و هوشمندانه دشمن است. آمریکا، انگلیس و پدر و پسر پهلوی و جنایت های آنها علیه ملت ایران و حتی دزدی های خاندان پهلوی را باید خوب معرفی کرد. به سخن دیگر اگر مشخص شود که تنها شاهان ایران که منصوب به بیگانگان هستند، پسر و پدر پهلوی است و اینکه آنها در طول اراده کسانی که آنها را منصوب نمودند فعالیت میکردند، روشنگری نسبت به مابقی قضایا ساده تر خواهد بود.
5⃣ فلسفه وجودی مسئولان کشور به فرموده مقام معظم رهبری، نوکری مردم است و ارتباط مستمر مسئولان با مردم لازمه فلسفه فوق می باشد لذا صرف هدایتگری هادیان سیاسی و روشنگران فرهنگی کافی نیست، بلکه باید مسئولان بخشهای مختلف حکومتی را در مساجد و پایگاههای فعال به میان مردم آورد و زمینه پاسخگویی آنها را به مردم در موضوعات مختلف فراهم نمود.
6⃣ هدف جلسات تبیینی علاوه بر مقابله با جنگ روایتی دشمنان ملت ایران، باید به تشویق مردم جهت مشارکت در راهپیمایی احتمالی ۲۲ بهمن منتهی گردد و نقش و تاثیر حضور آنها در ارتقاء قدرت ملی کشور برای حل سریعتر مشکلات تبیین شود.
✍ دکتر قاسم حبیبزاده
#روایت_درست | #روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت پنجاه و دوم🌱
«تنها میان داعش»
اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال
حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد
:»بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟« و هنوز جمله اش
به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم
ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا
به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره ها
میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از
پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی
دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را
با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور
که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :»هلیکوپترها اومدن!« چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را
هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس
بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به
زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی
پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :»خدا کنه داعش نزنه!« به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول
حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند
دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری
آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین
چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای
ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه
به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم
اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :»همین؟« عمو
بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود
قسمت پنجاه و سوم🌱
«تنها میان داعش»
جواب داد :»باید به همه برسه!« انگار هول
حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی
پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را
گرفت :»خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!«
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :»انشاءالله بازم
میان.« و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم
دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :»این
حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و
تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها
سالم نشستن!« عمو کنار عباس روی پله نشست و با
تعجب پرسید :»با این وضع، ایرانیها چطور جرأت کردن
با هلیکوپتر بیان اینجا؟« و عباس هنوز باورش نمیشد
که با هیجان جواب داد :»اونی که بهش میگفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه.
من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار
سلیمانیِ!« لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به
ما دخترها مژده داد :»رهبر ایران فرمانده هاشو برای کمک
به ما فرستاده آمرلی!« تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را
نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر
کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند
که از عباس پرسیدم :»برامون اسلحه اوردن؟« حال
عباس هنوز از خمپاره ای که دیشب ممکن بود جان ما را
بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت
خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :»نمیدونم چی
اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش
حتماً یه نقشه ای دارن!« حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی داده بود
قسمت پنجاه و چهارم🌱
«تنها میان داعش»
شاید فرماندهان ایرانی برای همین
راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر
آوردند حاج قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند.
عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این
فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از
رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه
تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم
کردند. غریبه ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه
پرسشگرم دستی به لوله ها زد و با لحنی که حالا قدرت
گرفته بود، رجز خواند :»این خمپاره اندازه! داعشیها از
هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون
سمت و با خمپاره میکوبیمشون!« سپس از بار تویوتا
پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :»از هیچی نترس
خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!«
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه
برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش
نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل
من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و
میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده ها
خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب
میپریدیم و هر روز غر ش گلوله های تانک را میشنیدیم
که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را میکوبید،
اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه
مقاومت بر بام همه خانه ها پرچمهای سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم
قسمت پنجاه و پنجم 🌱
«تنها میان داعش»
حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن
(ع) پرچم سرخ »یا قمر بنی هاشم« افراشته شده بود و
من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج
قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز
تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوری اش
زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی
که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من
از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ
دوری اش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و
خنده های خجالتی اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم
به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر
حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را
»حسن« بگذاریم. ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام
دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین
کوبید. از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم
و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار
بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین
چسبید. یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد
کشید :»نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش
شید!« بدن لمسم را به سختی از زمین کَندم و پیش از
آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او
همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما
وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای
کوچه به سمت مقام میآید. عباس پشت فرمان بود و مرا
ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از کنارم رد شد و در
محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم
قسمت پنجاه و ششم 🌱
«تنها میان داعش»
رزمنده ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد
و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود
که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک
چشم به هم زدن، گلوله های خمپاره را جا زد و با فریاد
»لبیک یا حسین« شلیک کرد. در انتقام سه گلوله تانک
که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در
هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف
کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :»تو اینجا
چیکار میکنی؟« تکیه ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر
پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی ام
شکسته است. با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا
زیر گونه ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که
سد صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد. فهمید
چقدر ترسیده ام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره
کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه
رساند. نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت
کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو
به عباس میگوید :»داعشیها پیغام دادن اگه اسلحه ها رو
تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.« خون غیرت در صورت
عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :»واسه همین
امروز مقام رو به توپ بستن؟« عمو صدای انفجارها را
شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار
گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از
غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :»خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۲۵ قرآن کریم ( آیات ۱۰۴ تا ۱۰۸ سوره مبارکه مائده)
🍃🌹🍃
🌺 امام علی (ع) میفرمایند: «فیهِ رَبیعُ القُلوبِ وَیَنابیعُ العِلمِ وَ ما لِلقَلبِ جِلاءٌ غَیرُهُ» قرآن بهار دلها و چشمههای دانش است و دل را جز به وسیله آن جلایی نیست. (نهج البلاغه خطبه ۱۷۶)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 #کلیپ | چرا رهبر معظم انقلاب پس از بارها تذکر خودشان وارد میدان #جهاد_تبیین شدند؟
🍃🌹🍃
🔹 در ایام سالروز پیروزی انقلاب اسلامی که جریان اصلاح طلب و غربگرایان بدنبال تولید محتوا و برنامه هایی برای سرپوش گذاشتن بر فجایعی که در دهه ۹۰ بر سرکشور آورده اند هستند و متاسفانه کمتر از سوی رسانههای انقلاب به این موضوع پرداخته می شود!
🔸 برهمین اساس رهبر معظم انقلاب پس از بارها تاکید بر تبیین واقعیات و جهاد تبیین این بار خودشان وارد میدان شدند لذا در کلیپ بالا سقوط اقتصاد کشور با حسن روحانی را روایت کردند که با این آمارهای فاجعهبار اصلاح طلبان بهتره بجای ایراد گرفتن از دولت رئیسی، به این فکر کنند که تفکر لیبرالی و غرب پرستانه چه با آبروی خودشون و مردم کشور کرد.
#دهه_فجر | #روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت پنجاه و هشتم🌱
«تنها میان داعش»
»فکر کردی من تسلیم میشم؟« و در برابر
نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :»اگه هیچکس برام
نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!«
ولی حتی شنیدن نام امان نامه حالش را به هم ریخته بود
که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی
ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش
نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی
گرفته خدا را گواه گرفت :»والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم
داعش از خاکریزه ا رد بشه.« و دیگر منتظر جواب عمو
نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون
رفت. در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند
شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه
نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب
فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و
پا نمیزند زیرا خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با
حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود
اما از طعم تلف شدن شیرین تر بود که حداقل یوسف کمتر
ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت. سر
سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم
بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و
میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه
رفتم. پس از یک روز روزه داری تنها چند لقمه نان خورده
بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از دلتنگی برای حیدر
ضعف میرفت. خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام
دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با رؤیای شنیدن
صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
قسمت پنجاه و هفتم🌱
«تنها میان داعش»
داعش به اونا هم امان داده بود، اما
وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!« روستای
بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان
آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی
سرم خراب شد :»میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟
تو بازار موصل حراجشون کردن!« دیگر رمقی به قدمهایم
نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب
دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست
داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت
ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از
عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ امان نامه داعش را با داد
و بیداد میداد :»این بیشرفها فقط میخوان مقاومت ما
رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم
نمیکنن!« شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته
باشد که مردانه اعتراض کرد :»ما داریم با دست خالی
باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج
قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان
داعش دل خوش کنیم؟« اصلاً فرصت نمیداد عمو از
خودش دفاع کند و دوباره خروشید :»همین غذا و دارویی
که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی
میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!« و دیگر نفس
کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس
کرد :»ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم! ارتش و
نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن
خیلی زود به آمرلی میرسن!« عمو تکیه اش را از پشتی
برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود سوال کرد
قسمت پنجاه و نهم🌱
«تنها میان داعش»
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش
درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و
تصویر صورت ماهش میچکید. چند روز از شروع عملیات
میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم صحبتیمان
کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری ام میداد در شرایط
عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت
این تنهایی طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به
کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم
که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر
پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم
خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که
مشتاقانه جواب دادم :»بله؟« اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :»پسرعموت اینجاس،
میخوای باهاش حرف بزنی؟« صدایی غریبه که
نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از
حیدر بیخبرم! انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم
پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین
فرصت، کار دلم را ساخت :»البته فکر نکنم بتونه حرف
بزنه، بذار ببینم!« لحظهای سکوت، صدای ضربه ای و
ناله ای که از درد فریاد کشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره
کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید
به جان دلم افتاد :»شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف
بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا
خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!«
قسمت شصتم🌱
«تنها میان داعش»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس،
خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید
و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو
میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :»پس
چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون
روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم
تا بمیره!« از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز
هجوم نفسهای بریده ای که در گوشی میپیچید و عدنان
میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت
:»از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!« و با
تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خالص زد :»این کافر اسیر
منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!« ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که
به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه
مانده بود، بالا نمیآمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا
بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو
شکست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانیام
دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس
کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست
و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه
به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته
و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونانه غم
است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، عشق
حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد
زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود
هدایت شده از روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌸با تبریک و تهنیت ایام الله دهه فجر ابلاغ میگردد:
🇮🇷رزمایش ثامن ۱۸ 🇮🇷
با موضوع:
✨تبیین دستاوردهای انقلاب اسلامی✨
🔴 پنج شنبه ۱۴ بهمن ماه ۱۴۰۰🔴
#ثامن_اصفهان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❄️
🖼 #اینفوگرافیک (۱) | آزموده را آزمودن خطاست
🍃🌹🍃
❌ نتیجه کوتاه آمدن رژیم پهلوی مقابل آمریکا چه بود؟
#روشنگری
#ثامن ۱۸
#شاه_دزد
❄️