فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 #کلیپ | چرا رهبر معظم انقلاب پس از بارها تذکر خودشان وارد میدان #جهاد_تبیین شدند؟
🍃🌹🍃
🔹 در ایام سالروز پیروزی انقلاب اسلامی که جریان اصلاح طلب و غربگرایان بدنبال تولید محتوا و برنامه هایی برای سرپوش گذاشتن بر فجایعی که در دهه ۹۰ بر سرکشور آورده اند هستند و متاسفانه کمتر از سوی رسانههای انقلاب به این موضوع پرداخته می شود!
🔸 برهمین اساس رهبر معظم انقلاب پس از بارها تاکید بر تبیین واقعیات و جهاد تبیین این بار خودشان وارد میدان شدند لذا در کلیپ بالا سقوط اقتصاد کشور با حسن روحانی را روایت کردند که با این آمارهای فاجعهبار اصلاح طلبان بهتره بجای ایراد گرفتن از دولت رئیسی، به این فکر کنند که تفکر لیبرالی و غرب پرستانه چه با آبروی خودشون و مردم کشور کرد.
#دهه_فجر | #روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت پنجاه و هشتم🌱
«تنها میان داعش»
»فکر کردی من تسلیم میشم؟« و در برابر
نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :»اگه هیچکس برام
نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!«
ولی حتی شنیدن نام امان نامه حالش را به هم ریخته بود
که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی
ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش
نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی
گرفته خدا را گواه گرفت :»والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم
داعش از خاکریزه ا رد بشه.« و دیگر منتظر جواب عمو
نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون
رفت. در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند
شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه
نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب
فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و
پا نمیزند زیرا خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با
حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود
اما از طعم تلف شدن شیرین تر بود که حداقل یوسف کمتر
ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت. سر
سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم
بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و
میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه
رفتم. پس از یک روز روزه داری تنها چند لقمه نان خورده
بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از دلتنگی برای حیدر
ضعف میرفت. خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام
دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با رؤیای شنیدن
صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
قسمت پنجاه و هفتم🌱
«تنها میان داعش»
داعش به اونا هم امان داده بود، اما
وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!« روستای
بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان
آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی
سرم خراب شد :»میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟
تو بازار موصل حراجشون کردن!« دیگر رمقی به قدمهایم
نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب
دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست
داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت
ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از
عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ امان نامه داعش را با داد
و بیداد میداد :»این بیشرفها فقط میخوان مقاومت ما
رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم
نمیکنن!« شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته
باشد که مردانه اعتراض کرد :»ما داریم با دست خالی
باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج
قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان
داعش دل خوش کنیم؟« اصلاً فرصت نمیداد عمو از
خودش دفاع کند و دوباره خروشید :»همین غذا و دارویی
که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی
میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!« و دیگر نفس
کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس
کرد :»ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم! ارتش و
نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن
خیلی زود به آمرلی میرسن!« عمو تکیه اش را از پشتی
برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود سوال کرد
قسمت پنجاه و نهم🌱
«تنها میان داعش»
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش
درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و
تصویر صورت ماهش میچکید. چند روز از شروع عملیات
میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم صحبتیمان
کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری ام میداد در شرایط
عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت
این تنهایی طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به
کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم
که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر
پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم
خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که
مشتاقانه جواب دادم :»بله؟« اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :»پسرعموت اینجاس،
میخوای باهاش حرف بزنی؟« صدایی غریبه که
نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از
حیدر بیخبرم! انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم
پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین
فرصت، کار دلم را ساخت :»البته فکر نکنم بتونه حرف
بزنه، بذار ببینم!« لحظهای سکوت، صدای ضربه ای و
ناله ای که از درد فریاد کشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره
کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید
به جان دلم افتاد :»شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف
بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا
خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!«
قسمت شصتم🌱
«تنها میان داعش»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس،
خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید
و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو
میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :»پس
چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون
روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم
تا بمیره!« از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز
هجوم نفسهای بریده ای که در گوشی میپیچید و عدنان
میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت
:»از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!« و با
تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خالص زد :»این کافر اسیر
منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!« ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که
به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه
مانده بود، بالا نمیآمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا
بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو
شکست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانیام
دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس
کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست
و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه
به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته
و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونانه غم
است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، عشق
حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد
زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود
هدایت شده از روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌸با تبریک و تهنیت ایام الله دهه فجر ابلاغ میگردد:
🇮🇷رزمایش ثامن ۱۸ 🇮🇷
با موضوع:
✨تبیین دستاوردهای انقلاب اسلامی✨
🔴 پنج شنبه ۱۴ بهمن ماه ۱۴۰۰🔴
#ثامن_اصفهان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❄️
🖼 #اینفوگرافیک (۱) | آزموده را آزمودن خطاست
🍃🌹🍃
❌ نتیجه کوتاه آمدن رژیم پهلوی مقابل آمریکا چه بود؟
#روشنگری
#ثامن ۱۸
#شاه_دزد
❄️
❄️
🖼 #اینفوگرافیک (۲) | خیانت بزرگ‼️
🍃🌹🍃
✅ نیم نگاهی به وابستگی اقتصادی رژیم پهلوی در کلام امام خامنهای (مدظلهالعالی)
#روشنگری
#ثامن ۱۸
#شاه_دزد
❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️
🎥 #موشن_گرافیک | خَبطِ بزرگ
🍃🌹🍃
❌ راه آهن شمال به جنوب چگونه بزرگترین قحطی ایران را در عصر پهلوی رقم زد؟
#روشنگری
#ثامن ۱۸
#شاه_دزد
❄️
افت اصلی انقلاب اسلامی چیست؟.m4a
9.51M
🍃🌹🍃
📢آفت اصلی انقلاب اسلامی چیست⁉️
🎙کارشناس: محمدحسین دادخواه
#روشنگری
#ثامن
#جهاد_تبیین
ایتا و روبیکا
#سوال
🌹*چرا رهبری جلوی فسادها را نمی گیرد و یا چرا فلان مسئول مهم دولتی را عزل نمی کند؟*🌹
#پاسخ👇👇👇👇👇
✨تا وقتی فهم تمام یا اکثریت مردم، همراه رهبری دینی جامعه نشود، رهبر جامعه برای حفظ اصل نظام و گاه برای حفظ اصل اسلام، تصمیم حکومتی و بزن بَهادُری نمی گیرد. مگر امیر المومنین علیه السلام نمی توانست کسانی که به خانه ی او حمله کردند با قدرت شمشیر، کنار بزند؟ اگر قرار باشد بنی صدری که ۹۰درصد مردم به او رای داده اند توسط رهبر جامعه، بدون فهم مردم و بدون اینکه مردم متوجه خیانت های او شده باشند عزل شود یقیناً پایه های دینی با این کار، متزلزل می شود و جامعه دچار فتنه می شود. مانند فتنه ۸۸ که عده ای با مکر دشمن داخلی و خارجی، به خیابان ها ریختند و ماه ها برای کشور هزینه تراشیدند.
✨علاوه بر این تا وقتی غالب مردم، خودشان به این نقطه نرسند که فلان مسئول خائن است عزل او عامل تشنج، جنگ روانی، اختلافات قبیله ای، دو قطبی سازی کاذب و حتی فتنه و آشوب می شود.لذا رهبر جامعه بر خود لازم می داند تا به رای مردم احترام بگذارد.
بنابراین خود مردم باید بستر فعّالیّت و تحقّق اهداف امام معصوم را فراهم کنند، یعنی باید مردم، حرف امام را تبعیّت کنند تا حکومت دینی با تمام ابعادش و به طور کامل محقّق شود، یعنی مقبولیت امام معصوم و حکومت دینی به دست مردم است و به طور ساده تر مردم باید بصیرت داشته باشند.
361.9K
━━━━💠🌸💠━━━━
🇮🇷 #رزمایش_ثامن18 🇮🇷
#پرسش_و_پاسخ
👈🏻👈🏻 دستاوردهایی که برای انقلاب اسلامی میفرمایید قبول...
ولی ما داریم سفرهمون رو میبینیم که هر روز کوچکتر میشه و جوانهامون که بیکار موندن و توان مالی برای ازدواج ندارند... انقلاب برای نان شب ما و جوانهای ما قراره چکار کنه؟؟
✅ پاسخ را در صوت بالا #بشنوید🎧
🎙 آقای دکتر حسینی،
کارشناس مسائل سیاسی
#روشنگری
#دهه_فجر
━━━━💠🌸💠━━━━
🍃🌹🍃
💢نشست تصویری مجازی
💯با حضور حجتالاسلام و المسلمین راجی
( مدیر اندیشکده راهبردی سعداء)
🍀موضوع : جهاد تبیین و رسالت جامعه انقلابی در گام دوم انقلاب🇮🇷
🍃🌹زمان : شنبه ۱۶ بهمن ماه .
ساعت : ۲۰/۴۵
⭕️لینک ورود به وبینار :
https://rubika.ir/roshana_ir
قسمت شصت و یکم🌱
«تنها میان داعش»
ضعف روزه داری، حجم خونی که از دست
میدادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی
درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین
شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته
بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی
زخم پیشانی ام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه
قیامت شده است. در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته
و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند. پارگی
پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و
خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه ای در حمله
خمپاره ای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی
دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با
این جراحت چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق،
لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی
مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله های
حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش
آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و
تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :»سِر
نمیکنی؟« و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان
خشمش فوران کند :»نمیبینی وضعیت رو؟ ترکش رو
بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سر ی داریم نه
بیهوشی!« و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به
سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :»آمریکا واسه سنجار و
اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟
اگه اونا آدمن، مام آدمیم!«
قسمت شصت و دوم🌱
«تنها میان داعش»
یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که
با ناراحتی صدا بلند کرد :»دولت از آمریکا تقاضای کمک
کرده، اما اوباما جواب داده تا قاسم سلیمانی تو آمرلی باشه،
کمک نمیکنه! باید ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!«
و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :»میخوان حاج قاسم
بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!« پرستار نخ و سوزنی
که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با
عصبانیت اعتراض کرد :»همینی که الان تو درمانگاه پیدا
میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته قتل عام مردم رو
تماشا میکنه!« از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم
جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره
به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش میبارید،
بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه
خوبی بود که به یاد ناله های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و
بی واهمه گریه کنم. به چه کسی میشد از این درد شکایت
کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان
غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه
که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات
حیدر برنمیآید. بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز
غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از
چشمانم خون میباریدم. میدانستم بوی خون این دل
پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در
بستر زار میزدم. از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس
میکردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه
ناله اش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.