قسمت هفتادو سوم🌱
«تنها میان داعش»
»بچه ها عباس رو بردن
درمانگاه...« گاهی تنها خوش خیالی میتواند نفس رفته را
برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :»دیدم دستش
زخمی شده!« و کار عباس از یک زخم گذشته بود که
نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :»الان
که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.« از گریه یوسف
همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه
چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم
رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم
ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر
طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی
رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم
را دیدم. تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه
دیوار روی زمین خوابانده بودند. به قدری آرام بود که خیال
کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش
نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در
همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد
و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده
بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم
همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که
پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، علقمه
عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده
بود و دیگر این جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست
از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
قسمت هفتادو دوم🌱
«تنها میان داعش»
او میگفت و من تازه می فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما
نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک
نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که
دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش
غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت
ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد،
عذاب میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت
از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم
نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان
حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف
از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. به سرعت
قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این
نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم
عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان
گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی
نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در میدویدم،
سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی
رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او
بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :»حاجی
خونه اس؟« گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش
مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بی پرده
پرسیدم :»چی شده؟« از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۳۱ قرآن کریم ( آیات ۲۸ تا ۳۵ سوره مبارکه انعام)
🍃🌹🍃
🌺 امام رضا (ع) میفرمایند: «لا تَطلُبُوا الهُدی فی غَیرِالقُرآنِ فَتَضِلّوا» هدایت را جز از قرآن مجویید که گمراه خواهید شد. (امالی صدوق /۴۳۸)
🎙 استاد: پرهیزگار
#روشنگری | #ثامن | #ایران_قوی
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت هفتادو سوم🌱
«تنها میان داعش»
»بچه ها عباس رو بردن
درمانگاه...« گاهی تنها خوش خیالی میتواند نفس رفته را
برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :»دیدم دستش
زخمی شده!« و کار عباس از یک زخم گذشته بود که
نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :»الان
که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.« از گریه یوسف
همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه
چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم
رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم
ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر
طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی
رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم
را دیدم. تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه
دیوار روی زمین خوابانده بودند. به قدری آرام بود که خیال
کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش
نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در
همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد
و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده
بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم
همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که
پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، علقمه
عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده
بود و دیگر این جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست
از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
قسمت هفتادو پنجم 🌱
«تنها میان داعش»
بدنش هنوز گرم بود و همین گرما
باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم
دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردی سرم را بلند
کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی
سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین
پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله ای
برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ
زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم
همانجا زمین خورد. پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد
به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز پایداری
پرستارانش وسیله ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه
شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده
و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی
میخواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر
چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. یک
نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو
که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر
پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا
داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی
را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه
به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد. میدانستم
عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با
چه دلی میشد به خانه برگردم؟
قسمت هفتاد و چهارم🌱
«تنها میان داعش»
سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به قدری
خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت
چکیدن نداشت که آنچه میدیدم باور نگاهم نمیشد. دلم
میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به
تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ
خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب
التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین
چشمهای به خون نشسته ساعتی پیش نگران جان ما
نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و
همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر
دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم
کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :»عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو
داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!« دیگر دلش از این دنیا
جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن صبوری ام
را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :»عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، اسیرش
کردن، الان نمیدونم زنده اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه
دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن اما انقدر
خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من
دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!« دیگر باران اشک به
یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم
بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان
بسته و چهره مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
حیایم اجازه نمیداد نغمه ناله هایم را نامحرم بشنود که سرم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بی صدا ضجه میزدم.
بسم الله
بیست و چهارمین جلسه از سلسله جلسات هفتگی تحلیل صوتی هادیان سیاسی فعال
🛑گفتگوی صوتی بی پرده و چالشی🛑
🎙سخنران: استاد گرامی جناب آقای دکتر سید جلال حسینی
استاد دانشگاه
دکتری علوم سیاسی
مسئول معاونت سیاسی سپاه صاحب الزمان(عج)
🖋موضوع جلسه:
بررسی نقدهای پیرامون انقلاب اسلامی
بررسی شبهات و انحرافات شکل گرفته
❇️در این جلسه چالش ها و شبهات و نقدهای شما مخاطبین پاسخ داده خواهد شد.❇️
🕣تاریخ: چهارشنبه ۲۰ بهمن ساعت ۲۰:۳۰
🔶جلسه در کانال تحلیل صوتی روبیکا:
https://rubika.ir/tahlil_samen
♦️معاونت سیاسی سپاه صاحب الزمان(عج) استان اصفهان♦️
🔸حماسه حضور، عظمت ملت🔸
🇮🇷یوم الله ۲۲ بهمن مبارک🇮🇷
امسال پر شور تر از سال های قبل
🌟همه می آییم🌟
🔰راهپیمایی سراسری ۲۲بهمن ماه🔰
🔻مکان تجمع: پارک معین
🔻مسیر راهپیمایی: خیابان امامزاده سید داود(ع)
🔻با سخنرانی: حجت الاسلام والمسلمین صادقی
(نمایندگی ولی فقیه در سپاه صاحب الزمان)
🔻زمان: ساعت ۱۰ صبح روز جمعــه ۲۲ بهمن
🔹منتظر حضور پرشور شما همشهریان عزیز و ولایت مدار هستیم.
👈در ضمن وسیله ایاب و ذهاب از درب مسجدالنبی رأس ساعت ۱٠صبح آماده حرکت به سمت محل تجمع میباشد.
🔰شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی شهرستان خوروبیابانک
📢توجه توجه
به اطلاع عموم مردم میرساند:
در ساعت 21 شب یوم الله 22 بهمن ماه به یاد حماسه ماندگار و تکبیرهای ملت مبارز و قهرمان ایران اسلامی در بهمن خونین 57، به شکرانه چهل و سه سال بالندگی، اقتدار و استواری،
بانگ تکبیر و ندای توحیدی «الله اکبر» در سراسر شهرستان خوروبیابانک طنین انداز و همزمان آسمان شهر خور نور باران خواهد شد.
🎇🕌مکان اجرای مراسم نور افشانی : میدان امام زاده سید داود(ع)
🎆⏰زمان: پنجشنبه ۲۱ بهمن ساعت ۲۱:۰۰
✉️از همه همشهریان دعوت میشود در این مراسم شرکت نمایند.
"روابط عمومی و تبلیغات سپاه شهرستان خوروبیابانک"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۳۳ قرآن کریم ( آیات ۴۳ تا ۵۲ سوره مبارکه انعام)
🍃🌹🍃
🌺 امام علی (ع) میفرمایند: «ما جالَسَ هذَاالقُرآنَ اَحَدٌ الّا قامَ عَنهُ بِزِیادَةٍ اَو نُقصانِ؛ زِیادَةٍ فی هُدًی اَو نُفصانِ مِن عَمًی» هیچ کس با این قرآن همنشین نشد، مگر آنکه چون از نزد آن برخاست با فزونی و کاستی همراه بود، فزونی در هدایت و کاستی از کوردلی. (نهج البلاغه خطبه ۱۷۶)
🎙 استاد: پرهیزگار
#روشنگری | #ثامن | #ایران_قوی
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت هفتادو پنجم 🌱
«تنها میان داعش»
بدنش هنوز گرم بود و همین گرما
باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم
دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردی سرم را بلند
کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی
سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین
پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله ای
برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ
زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم
همانجا زمین خورد. پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد
به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز پایداری
پرستارانش وسیله ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه
شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده
و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی
میخواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر
چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. یک
نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو
که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر
پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا
داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی
را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه
به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد. میدانستم
عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با
چه دلی میشد به خانه برگردم؟
قسمت هفتاد و ششم🌱
«تنها میان داعش»
رنج بیماری یوسف و
گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال
حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس،
نفسش را بگیرد. عباس برای زنعمو مثل پسر و برای
زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با
هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند. یقین داشتم
خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد
اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک
مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم. نه
توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت
داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را
ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد. قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین
حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید. دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در
آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام
عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان
دادن است. زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و
رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش
شده و نفسشان بند آمده بود. زنعمو هر دو دستش را
روی سر گرفته و با لبهایی که به سختی تکان میخورد
حضرت زینب (س) را صدا میزد. حلیه بین دستانم بال و
پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و
با همان نفس بریده التماسم میکرد :»سه روزه ندیدمش!
دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!
قسمت هفتاد و هفتم🌱
«تنها میان داعش»
و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین
فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانه ام
میپوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد شهدایی بود
که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از
نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم
بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و
گریه میکردند. میدانستم این روز روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید
وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی
تحمل کنیم. شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و
دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله
میزدیم و گریه میکردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ
روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی
با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو
عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت
حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به
مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم
شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از
آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه ای دیگر در گرمای
۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ
میزد. زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم
و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود
تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را
به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛
حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند
قسمت هفتاد و هشتم🌱
«تنها میان داعش»
دیگر حتی
شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف
نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب
از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در
آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش
برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در
مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و
حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش قوت
نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم
را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده ای با
خلبان بحث میکرد :»اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه،
تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی
میشه؟« شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک
بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی
که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت
پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من
میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او
مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با
صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد
:»نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!« به چشمان زیبایش
نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم
نمیچرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد،
پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :»عباس به
من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم داخل گوشی بهش زنگ بزنم
قسمت هفتاد و نهم🌱
«تنها میان داعش»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد
:»اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!«
رزمنده ای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که
یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش
را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :»باطری
رو گذاشتم تو کمد!« قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و
میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بنددلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
هلیکوپتر از زمین جدا
شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلی کوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره های تنمان باشیم که یکی از فرمانده های شهر رو به
همه صدا رساند :»
به خدا توکل کنید! عملیات آزادی
آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به
مدد امیرالمؤمنین آزادی آمرلی نزدیکه!« شاید هم
میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم
کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود. من فقط
زیر لب صاحب الزمان (ع) را صدا میزدم که گلوله ای به
سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه ای که هلیکوپتر در
افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته
بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود
قسمت هشتادم🌱
«تنها میان داعش»
که قدمی میرفتم و باز سرم را می چرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت
مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به
زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و
شکست محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین
حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو،
در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز
پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمیدانستم وقتی خط
حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است، با هدیه
حلیه چه کنم و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم. در
کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و
دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس عروس آتشم زد.
از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد
نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود
و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی
بهاری ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که
دستم بی اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که
موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر
میلرزید و چشمانم بی اراده میبارید. انگشتم روی اسمش
ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزه ای
شود و اینهمه خوش خیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام
مجتبی (ع) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم.
چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کنَد! تمام
تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم
قسمت هشتاد و یکم🌱
«تنها میان داعش»
تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با
رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید. فقط بوق
آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از
صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید
و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس
دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره میگرفتم،
با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد
شر عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم
آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار
میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز
بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر
دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که
عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و
نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم
:»حیدر! تو رو خدا جواب بده!« پیام رفت و دلم از خیال
پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر کردن برایم سخت
شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که
دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر
میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس
به خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم
به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست
دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با
کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار
برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود
قسمت هشتاد و دوم🌱
«تنها میان داعش»
که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار
احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بی اختیار صورتم را
سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و
از حسرت حضورش، دامن صبوری ام آتش گرفت که
گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را
کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا
ضجه های بی کسی ام را کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی
از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم
سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدر
و مادر جوانم به دست بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه
در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از
عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض
داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و
خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره ها جانم
را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم
که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما
قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای
بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپارهای نفسم را
خفه کرد. دیوار اتاق به شدت لرزید، طوری که شکاف خورد
و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده
از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را
به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره ای خانه همسایه را با خاک
یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد