eitaa logo
فراتر (اطلاع رسانی تربیت)
1.7هزار دنبال‌کننده
651 عکس
145 ویدیو
12 فایل
🔖این کانال جهت اطلاع رسانی همایش ها، نشست ها و معرفی کتب و نشریات مرتبط با #تربیت تاسیس شده است و می کوشد تمام آنچه در تربیت اتفاق می‌افتد را معرفی کند. 🔰فراتر؛ اینجا تمام اتفاق‌های تربیتی رو میتونی پیدا کنی 📣💯 ✅✋ ارتباط با ما: @AdminFaratar 🆔
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 همسر شهید مطهری نقل می کند: 🌼 یک بار برای دیدن دخترم به اصفهان رفته بودم. بعد از چند روز که به تهران آمدم، نزدیک های سحر به خانه رسیدم. وقتی وارد خانه شدم، بچه ها همه بودند، ولی آقا بود. چای و میوه و شیرینی آماده بود و منتظر بودند. بعد از احوال پرسی با تأثر به من گفتند: «می ترسم یک وقت نباشم، شما از سفر بیایید و کسی نباشد که به تان بیاید.» 🍀 بیشتر صبح ها چای درست می کردند. در تمام طول زندگی به یاد ندارم که به من گفته باشند به ایشان بدهم. 📚 پایگاه اطلاع رسانی حوزه 🆔 @hamsar_daari
💥 جنگ در جبهه، زندگی در خانه 💥 : 🔰 حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: «من تو هستم. من نمی‏توانم همسر خوبی برای تو باشم.» پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر». با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه». 🔰 وقتی عباس به خانه می‏ آمد، ما نمی فهمیدیم که در صحنه بوده و با شکست یا پیروزی آمده است. 🆔 @hamsar_daari
📖 همسر سردار شهید: 🌺 وقتی این مرد بزرگ از جبهه به می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این بروز نمی داد. 🌺 می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک در نهایت به دنبالش هست. 🌺 من واقعاً احساس می کردم. 🆔@hamsar_daari
🔰 یکی از علمای بزرگوار، را دعوت کردند تا مکه مکرمه پاسخگوی حجاج بیت الله الحرام باشند. 🔰ایشان پاسخ منفی دادند. فرزندانش به اوگفتند: که آقا!چرا قبول نمی کنید؟ ایشان فرمودند: چون مریض است ومن باید از او کنم. 🔰 فرزندان گفتند:شما به مکه مشرف شوید، ما از مادر پرستاری می کنیم، ایشان فرمودند: نه، من خودم باید باشم. بیم این دارم که مادر شما تقاضایی داشته باشد و بکشد از شما در خواست کند. 🆔 @hamsar_daari
💐 💐 همسر یه شب بارونی بود. فرداش حمید داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به لباسها . همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دستهای زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ... حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که میکنی، میفهمی، قدر شناس هستی، برام کافیه. 🆔 @hamsar_daari
🚼 صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین كه تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه. 🚼 حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمی برم، این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم، یه هفته تموم می بردش دكتر بهم می گفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد. 🆔 @hamsar_daari
🍀 🍀 🌸 : 💗 با این که تعداد مسئولیت هایی که داشت از حد توانایی های یک آدم خارج بود، ولی در طوری بود که ما کمبودی احساس نمی‏کردیم. 💓 با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‏مان بود، وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می برد. 💓 من هیچ وقت درگیر مسائل بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صفها انجام می داد. تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی کرد. خلق خوشی داشت. 🆔@hamsar_daari
🌷 : 🌸 خجالت مي‏كشيدم كه موقع راه رفتن پشت سرم بيايد تا كفشهايم را كند. 🌼 هاي ديگران را شنيده بودم كه مي گفتند: «آقا ولي الله كفشاي اين جوجه رو براش جفت مي‏كنه». 🌹 آخر، ظاهرش خيلي خشن به نظر مي آمد. باورشان نمي شد. باور نمي كردند كه چقدر اصرار داره به من  کند. 🆔 @hamsar_daari
💌 : 💌 هميشه يك زيبا داشت. وارد خانه كه مي شد، قبل از حرف زدن لبخند مي زد. عصباني نمي شد. صبور بود. اعتقادش اين بود كه اين زندگي است و نبايد سر مسائل كوچك خود را درگير كنيم. 💌 گاهي وقتها از شدت خوابش نمي برد. يك روز مشغول آشپزي بودم، علي هم كنار ديوار تكيه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقيقه بعد آب و غذايي براي او ببرم، نگاه كردم ديدم كنار ديوار برده. 💌 ولي با همين وضعيت خيلي از مواقع كمك كار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمي داد كه هر شب از خواب بلند شوم و به برسم. مي گفت: يك شب من، يك شب شما... 🆔 @hamsar_daari
❣ 🍀شهید یوسف کلاهدوز🍀
🌟 اوائل زندگیمون بود و حاج مهدی بعضی از های کاریش رو توی خونه می گرفت. فکر می کردم از کسایی که واسه جلسه میان سخته. به همین خاطر به مادرم گفتم بیاد واسه کمک. همین که مهدی متوجه شد گفت: «نه! برای این جلسه نه قراره خودت به بیوفتی نه دیگران، خودم همه کارها رو انجام می دم». 📢 همسر شهید 📚 کوچه پروانه ها، صفحه44
🌿 🌱: 🍀 تواضع و عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده ‏اید؟ من همیشه جلوی تو ‏شوم. امروز خسته‏ ام. به زانو ایستادم». 🌾می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می‏ ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: «چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم است و به شدت آسیب دیده اند. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم.» 🍁 عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. 🆔@hamsar_daari
🚼 صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین كه تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه. 🚼 حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمی برم، این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم، یه هفته تموم می بردش دكتر بهم می گفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد. 🆔 @hamsar_daari
🚼 صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین كه تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه. 🚼 حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمی برم، این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم، یه هفته تموم می بردش دكتر بهم می گفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد. 🆔 @hamsar_daari
🔴 💠 از کلاس برگشتم دیدم علی داره لباس رو عوض می‌کنه و رفتارش مثل همیشه نیست.فهمیدم که علی بخاطر اینکه زینب رو گذاشتم و رفتم مدرسه ناراحته. گفت: «دلت میاد زینبو تنها بذاری؟» گفتم: «توقع داری دست از زندگی بکشم و بچه رو حلوا حلوا کنم؟». تا دید به هم ریختم، با خاصی گفت: «رسالت اصلی تو زینبه، سعی کن ازش غافل نشی». آرامش و نرمی کلامش آرومم کرد. 🆔 @hamsar_daari
❤ همسر شهید 💠 یک هفته بعد از ازدواج دو نفر از دوستان مهدی گفتند ما می‌خواهیم برای تبریک ازدواج‌تان بیاییم، مهدی اصرار می‌کند حتما از شام بیایید. من اولین بارم بود که تنهایی خودم برای پنج شش نفر غذا می‌پختم، برنج‌مان هم بود و اتفاقا وقتی غذا را پختم هم شد، گفتم مهدی حالا چه کار کنم؟ گفت: تو کاری نداشته باش، بردار بیار، وقتی بردم، به دوستانش گفت ببینید آشپزی ، این برنج خرابه، آنجا آبروی مرا خرید. 🔹 یکبار دیگر هم آش پخته بودم و به هیچ وجه یادم نبود داخلش بریزم، شروع کرد به خوردن، من تا آخر غذا چندین باری نمک پاشیدم، آخرش به او گفتم مگر دهانت را نمی‌فهمی؟ این غذا هیچ نمکی ندارد،‌ اما تو هیچی نمی‌گویی، گفت خب چه اشکالی دارد بده حالا می‌ریزم. مهدی هیچ وقت از من نکرد که غذای خاصی را برایش بپزم. _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ با ما در کانال ❣️ همسرداری موفق❣️ همراه باشید👇 http://eitaa.com/joinchat/3037855775C4bb9ff97a8
💠 🔰 خانم زهرا اشراقی چنین نقل می‌کند: «دلیل علاقه بسیار حضرت امام به همسرشان، ایشان بود. امام خمینی; همیشه می‌گفت: «خانم من، بی‌نظیر است.» 🔰 همسر امام پانزده سال در آب‌وهوای گرم نجف را تحمل کرد و همه جا همراه امام بود؛ درحالی‌که در خانواده پدری‌شان در به سر می‌برد. 🔰ایشان دختر خانم پانزده ساله‌ای بیش نبود که به خانه امام وارد شد. مثل ‌اینکه در آن موقع قم را دوست نداشت؛ ولی هرگز این مسئله را نزد امام اظهار نکرد. امام همواره در پاسخ ما که از ایشان می‌پرسیدیم که چه کنیم شوهرانمان به ما این همه باشند، می‌فرمود: «اگر شما هم این قدر فداکاری کنید، همسرانتان تا آخر، همین قدر به شما علاقه‌مند خواهند شد.» 📚 برداشت هایی از سیره امام خمینی ج ۱ ص ۷۴ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ با ما در کانال ❣ همسرداری موفق❣ همراه باشید👇 http://eitaa.com/joinchat/3037855775C4bb9ff97a8
🔰 💠 همسر شهید : 🔰 یه بار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم، خریدمون خیلی کشید و از صبح تا ظهر از این مغازه به اون مغازه می رفتیم. دوست داشتم لباس دلخواهم رو پیدا کنم. 💠 با اینکه زیادی داشت ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد. بدون اینکه کوچک ترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو می کنه. 🔰 همین سکوتش بود که من رو به فکر انداخت که چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد تحملم کنه. در صورتی که اگه کار به حرف و کردن می کشید من هیچ وقت به این مسأله فکر نمی کردم. _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ با ما در کانال ❣ همسرداری موفق❣ همراه باشید👇 http://eitaa.com/joinchat/3037855775C4bb9ff97a8
🍀 🍀 هر چی از پشتِ درِ آشپزخونه کردم فایده نداشت. در رو بسته بود و می گفت: «چیزی نیست الآن تموم می شه». 🍀 وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده، کفِ آشپزخونه رو شسته، ظرف ها رو چیده سرِ جاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه . 🍀 گفتم: «با این کارها منو خجالت زده می کنی». می گفت: «فقط خواستم کرده باشم». شهید علی صیاد شیرازی 📚خدا می خواست زنده بمانی، صفحه 7 🌼 مقام معظم رهبری: این زن همه کارهای زندگی‌تان نیست که همه کارهای زندگی‌تان را روی دوش او بگذارید و بعد مؤاخذه کنید. نه این یک است در دست شما. 📚 مطلع عشق صفحه 50
تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم. وقتی غذا تموم شد گفت: «الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرف-ها رو می شورم». گفتم: «خجالتم نده، شما خسته ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرف ها هم تموم شده». نگاهی بهم انداخت و گفت: «خدا کسی رو خجالت بده که می خواد خانمشو خجالت بده». منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم. 🔷شهید حسن شوکت پور 📚 حدیث آرزومندی، صفحه108 💠 مقام معظم رهبری: یک وقتی هست انسان در دلش حقیقتا از خدای متعال به خاطر ازدواج موفق سپاس گذار و متشکر است این خیلی ارزش دارد،...منتهی وقتی ما از خدای متعال متشکر شدیم، یک عملی، یک حرکتی، یک موضع گیری هم براساس این تشکر لازم می آید که انجام دهیم. 📚 مطلع عشق، صفحه 16
☕ قهوه ☕ ☕☕ مادرم موقع برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته». ☕☕ اما خدا می دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی خورد همیشه برای من قهوه درست می کرد. می گفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به نیستم». ☕☕ می گفت: «من به مادرت دادم که این کارها رو انجام بدم». همین و محبت هاش رو می دیدم که احساس می کردم رنگ خدایی به زندگیمون داده. 🎤 همسر شهید مصطفی چمران 📚 افلاکیان، جلد4، صفحه7 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ با ما در کانال ❣ همسرداری موفق❣ همراه باشید👇 http://eitaa.com/joinchat/3037855775C4bb9ff97a8