#خاطرات_همسرداری
🔰 همسر شهید مطهری نقل می کند:
🌼 یک بار برای دیدن دخترم به اصفهان رفته بودم. بعد از چند روز که به تهران آمدم، نزدیک های سحر به خانه رسیدم. وقتی وارد خانه شدم، بچه ها همه #خواب بودند، ولی آقا #بیدار بود. چای و میوه و شیرینی آماده بود و منتظر بودند. بعد از احوال پرسی با تأثر به من گفتند:
«می ترسم یک وقت نباشم، شما از سفر بیایید و کسی نباشد که به #استقبال تان بیاید.»
🍀 بیشتر صبح ها چای درست می کردند. در تمام طول زندگی به یاد ندارم که به من گفته باشند #یک_لیوان_آب به ایشان بدهم.
📚 پایگاه اطلاع رسانی حوزه
🆔 @hamsar_daari
#خاطرات_همسرداری
💥 جنگ در جبهه، زندگی در خانه 💥
#همسر_سردار_عباس_کریمی:
🔰 حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: «من #شرمنده تو هستم. من نمیتوانم همسر خوبی برای تو باشم.» پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر».
با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و #مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه».
🔰 وقتی عباس به خانه می آمد، ما نمی فهمیدیم که در صحنه #جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است.
🆔 @hamsar_daari
📖 #خاطرات_همسرداری
همسر سردار شهید#حسن_باقری:
🌺 وقتی این مرد بزرگ از جبهه به #خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این #خستگی بروز نمی داد.
🌺 می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک #زن در نهایت به دنبالش هست.
🌺 من واقعاً احساس #خوشبختی می کردم.
🆔@hamsar_daari
#خاطرات_همسرداری
🔰 یکی از علمای بزرگوار، #آیت_الله_میانجی را دعوت کردند تا مکه مکرمه پاسخگوی حجاج بیت الله الحرام باشند.
🔰ایشان پاسخ منفی دادند. فرزندانش به اوگفتند: که آقا!چرا قبول نمی کنید؟ ایشان فرمودند: چون #مادرتان مریض است ومن باید از او #پرستاری کنم.
🔰 فرزندان گفتند:شما به مکه مشرف شوید، ما از مادر پرستاری می کنیم، ایشان فرمودند: نه، من خودم باید باشم. بیم این دارم که مادر شما تقاضایی داشته باشد و #خجالت بکشد از شما در خواست کند.
🆔 @hamsar_daari
💐 #خاطرات_همسرداری 💐
همسر #شهید_قاضی_میر_سعید
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید #امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به #شستن لباسها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای #یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت #خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با #ماشین_لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که #درک میکنی، میفهمی، قدر شناس هستی، برام کافیه.
🆔 @hamsar_daari
#خاطرات_همسرداری
🚼 صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین كه تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم #عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه.
🚼 حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : #آروم_باش ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمی برم، این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم، یه هفته تموم می بردش دكتر بهم می گفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد.
🆔 @hamsar_daari
🍀 #خاطرات_همسرداری 🍀
🌸 #همسر_شهید_مرتضی_آوینی:
💗 با این که تعداد مسئولیت هایی که داشت از حد توانایی های یک آدم خارج بود، ولی در #خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمیکردیم.
💓 با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً #گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود، وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می برد.
💓 من هیچ وقت درگیر مسائل #خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صفها انجام می داد. تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی کرد. خلق خوشی داشت.
🆔@hamsar_daari
❣ #خاطرات_همسرداری
🌷 #همسر_شهيد_ولي_الله_چراغچي:
🌸 خجالت ميكشيدم كه موقع راه رفتن پشت سرم بيايد تا كفشهايم را #جفت كند.
🌼 #طعنه هاي ديگران را شنيده بودم كه مي گفتند: «آقا ولي الله كفشاي اين جوجه رو براش جفت ميكنه».
🌹 آخر، ظاهرش خيلي خشن به نظر مي آمد. باورشان نمي شد. باور نمي كردند كه چقدر اصرار داره به من #كمك کند.
🆔 @hamsar_daari
#خاطرات_همسرداری
💌 #همسر_شهيد_عليرضا_عاصمي:
💌 هميشه يك #تبسم زيبا داشت. وارد خانه كه مي شد، قبل از حرف زدن لبخند مي زد. عصباني نمي شد. صبور بود. اعتقادش اين بود كه اين زندگي #موقت است و نبايد سر مسائل كوچك خود را درگير كنيم.
💌 گاهي وقتها از شدت #خستگي خوابش نمي برد. يك روز مشغول آشپزي بودم، علي هم كنار ديوار تكيه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقيقه بعد آب و غذايي براي او ببرم، نگاه كردم ديدم كنار ديوار #خوابش برده.
💌 ولي با همين وضعيت خيلي از مواقع كمك كار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمي داد كه هر شب از خواب بلند شوم و به #بچه برسم. مي گفت: يك شب من، يك شب شما...
🆔 @hamsar_daari
🌟 #خاطرات_همسرداری
اوائل زندگیمون بود و حاج مهدی بعضی از #جلسه های کاریش رو توی خونه می گرفت. فکر می کردم #پذیرایی از کسایی که واسه جلسه میان سخته. به همین خاطر به مادرم گفتم بیاد واسه کمک.
همین که مهدی متوجه شد گفت: «نه! برای این جلسه نه قراره خودت به #زحمت بیوفتی نه دیگران، خودم همه کارها رو انجام می دم».
📢 همسر شهید #عبدالمهدی_مغفوری
📚 کوچه پروانه ها، صفحه44
🌿#خاطرات_همسرداری
🌱#همسر_شهید_عباس_کریمی:
🍀 تواضع و #فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند میشد و به قامت میایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده اید؟ من همیشه جلوی تو #بلند_میشوم. امروز خسته ام. به زانو ایستادم».
🌾میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و می ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه #ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: «چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم #پوسیده است و به شدت آسیب دیده اند. نمیتوانم روی پاهایم بایستم.»
🍁 عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت.
🆔@hamsar_daari
#خاطرات_همسرداری
🚼 صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین كه تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم #عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه.
🚼 حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : #آروم_باش ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمی برم، این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم، یه هفته تموم می بردش دكتر بهم می گفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد.
🆔 @hamsar_daari
#خاطرات_همسرداری
🚼 صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین كه تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم #عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه.
🚼 حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : #آروم_باش ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمی برم، این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم، یه هفته تموم می بردش دكتر بهم می گفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد.
🆔 @hamsar_daari
🔴 #خاطرات_همسرداری
💠 از کلاس برگشتم دیدم علی داره لباس #زینب رو عوض میکنه و رفتارش مثل همیشه نیست.فهمیدم که علی بخاطر اینکه زینب رو گذاشتم و رفتم مدرسه ناراحته. گفت: «دلت میاد زینبو تنها بذاری؟» گفتم: «توقع داری دست از زندگی بکشم و بچه رو حلوا حلوا کنم؟». تا دید به هم ریختم، با #لطافت خاصی گفت: «رسالت اصلی تو #تربیت زینبه، سعی کن ازش غافل نشی». آرامش و نرمی کلامش آرومم کرد.
#شهید_علی_بینا
🆔 @hamsar_daari
✨ #خاطرات_همسرداری
❤ همسر شهید #مهدی_باکری
💠 یک هفته بعد از ازدواج دو نفر از دوستان مهدی گفتند ما میخواهیم برای تبریک ازدواجتان بیاییم، مهدی اصرار میکند حتما از شام بیایید. من اولین بارم بود که تنهایی خودم برای پنج شش نفر غذا میپختم، برنجمان هم #کوپنی بود و اتفاقا وقتی غذا را پختم #شفته هم شد، گفتم مهدی حالا چه کار کنم؟ گفت: تو کاری نداشته باش، بردار بیار، وقتی بردم، به دوستانش گفت ببینید آشپزی #خانم_من_خیلی_خوب_است، این برنج خرابه، آنجا آبروی مرا خرید.
🔹 یکبار دیگر هم آش پخته بودم و به هیچ وجه یادم نبود داخلش #نمک بریزم، شروع کرد به خوردن، من تا آخر غذا چندین باری نمک پاشیدم، آخرش به او گفتم مگر #مزه دهانت را نمیفهمی؟ این غذا هیچ نمکی ندارد، اما تو هیچی نمیگویی، گفت خب چه اشکالی دارد بده حالا میریزم. مهدی هیچ وقت از من #درخواست نکرد که غذای خاصی را برایش بپزم.
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣️ همسرداری موفق❣️ همراه باشید👇
http://eitaa.com/joinchat/3037855775C4bb9ff97a8
💠 #خاطرات_همسرداری
🔰 خانم زهرا اشراقی چنین نقل میکند:
«دلیل علاقه بسیار حضرت امام به همسرشان، #فداکاری ایشان بود. امام خمینی; همیشه میگفت: «خانم من، بینظیر است.»
🔰 همسر امام پانزده سال در آبوهوای گرم نجف #مشکلات را تحمل کرد و همه جا همراه امام بود؛ درحالیکه در خانواده پدریشان در #رفاه به سر میبرد.
🔰ایشان دختر خانم پانزده سالهای بیش نبود که به خانه امام وارد شد. مثل اینکه در آن موقع قم را دوست نداشت؛ ولی هرگز این مسئله را نزد امام اظهار نکرد. امام همواره در پاسخ ما که از ایشان میپرسیدیم که چه کنیم شوهرانمان به ما این همه #علاقهمند باشند، میفرمود: «اگر شما هم این قدر فداکاری کنید، همسرانتان تا آخر، همین قدر به شما علاقهمند خواهند شد.»
📚 برداشت هایی از سیره امام خمینی
ج ۱ ص ۷۴
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣ همسرداری موفق❣ همراه باشید👇
http://eitaa.com/joinchat/3037855775C4bb9ff97a8
🔰 #خاطرات_همسرداری
💠 همسر شهید #رجایی:
🔰 یه بار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم، خریدمون خیلی #طول کشید و از صبح تا ظهر از این مغازه به اون مغازه می رفتیم. دوست داشتم لباس دلخواهم رو پیدا کنم.
💠 با اینکه #مشغله_کاری زیادی داشت ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد. بدون اینکه کوچک ترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو #تحمل می کنه.
🔰 همین سکوتش بود که من رو به فکر انداخت که چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد تحملم کنه. در صورتی که اگه کار به حرف و #بحث کردن می کشید من هیچ وقت به این مسأله فکر نمی کردم.
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣ همسرداری موفق❣ همراه باشید👇
http://eitaa.com/joinchat/3037855775C4bb9ff97a8
🍀 #خاطرات_همسرداری
🍀 هر چی از پشتِ درِ آشپزخونه #خواهش کردم فایده نداشت. در رو بسته بود و می گفت: «چیزی نیست الآن تموم می شه».
🍀 وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده، کفِ آشپزخونه رو شسته، ظرف ها رو چیده سرِ جاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه #دسته_گل.
🍀 گفتم: «با این کارها منو خجالت زده می کنی». می گفت: «فقط خواستم #کمکی کرده باشم».
شهید علی صیاد شیرازی
📚خدا می خواست زنده بمانی، صفحه 7
🌼 مقام معظم رهبری:
این زن #کارپرداز همه کارهای زندگیتان نیست که همه کارهای زندگیتان را روی دوش او بگذارید و بعد مؤاخذه کنید. نه این یک #گلی است در دست شما.
📚 مطلع عشق صفحه 50
#خاطرات_همسرداری
تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم.
وقتی غذا تموم شد گفت: «الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرف-ها رو می شورم». گفتم: «خجالتم نده، شما خسته ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرف ها هم تموم شده».
نگاهی بهم انداخت و گفت: «خدا کسی رو خجالت بده که می خواد خانمشو خجالت بده». منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم.
🔷شهید حسن شوکت پور
📚 حدیث آرزومندی، صفحه108
💠 مقام معظم رهبری:
یک وقتی هست انسان در دلش حقیقتا از خدای متعال به خاطر ازدواج موفق سپاس گذار و متشکر است این خیلی ارزش دارد،...منتهی وقتی ما از خدای متعال متشکر شدیم، یک عملی، یک حرکتی، یک موضع گیری هم براساس این تشکر لازم می آید که انجام دهیم.
📚 مطلع عشق، صفحه 16
#خاطرات_همسرداری
☕ قهوه ☕
☕☕ مادرم موقع #خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان #شیر_و_قهوه جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته».
☕☕ اما خدا می دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی خورد همیشه برای من قهوه درست می کرد. می گفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به #زحمت نیستم».
☕☕ می گفت: «من به مادرت #قول دادم که این کارها رو انجام بدم». همین #عشق و محبت هاش رو می دیدم که احساس می کردم رنگ خدایی به زندگیمون داده.
🎤 همسر شهید مصطفی چمران
📚 افلاکیان، جلد4، صفحه7
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣ همسرداری موفق❣ همراه باشید👇
http://eitaa.com/joinchat/3037855775C4bb9ff97a8