eitaa logo
فرهنگیان آنلاین
2.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
406 فایل
این کانال حاوی اخبار و اطلاعات تعلیم و تربیت و برای آشنایی فرهنگیان فرهیخته با شیوه های نوین آموزشی و پرورشی برای اعتلای رشد وخودباوری دانش آموزان و مطالبی متنوع و مفید برای اعضا می‌باشد. @Ghasem54 ╭━⊰🌼☘️🌼⊱━╮ 🆔 @farhanghian_online
مشاهده در ایتا
دانلود
📌از طرف مدرسه رفته بودیم اردو مشهد. در ترمینال مشهد بین دانش‌آموزان مدرسه و یک راننده دعوا شد مقصر هم راننده بود؛ با سرعت زیاد نزدیک بود بزند به یکی از بچه‌ها. در آن همهمه نگاهم رفت پیش سعید؛ میدانستم قهرمان کاراته کشور است اما با تواضع یک گوشه ایستاده بود و جلو نیامد که داخل نزاع شود. بعدها هم هیچوقت ندیدم و نشنیدم که سعید از زور بازویش برای این موارد استفاده کرده باشد. کسی که برای خدا باشد کارهایش هم برای خداست. من کان لله کان الله له ... بیاد شهید ورزشکار شهیدالقدس سعید کریمی🌹 🕌 @masjed_emamhassan
۶. تواضع رفته بودیم سوریه دیدنشان. شب که دور هم نشستیم گفت:دلم مخواد بدم یه نقاشی از امامزاده سیدعلی بکشن، بزنم بالای سرم توی دفتر کارم.خواستم بپرسم چرا که خودش جوابم را داد: نمیخوام اگه به جایی رسیدم یادم بره کجا بزرگ شدم. ماشین خارجی داده بودند دستش. با اکراه سوار میشد. میخندید و میگفت: ببین چی دادن به بچه شاسْدَلی.اگر میگذاشتند،همان سمند خودش را میبرد سوریه. راوی: خواهر شهید 🕌 @masjed_emamhassan
۶. تواضع رفته بودیم سوریه دیدنشان. شب که دور هم نشستیم گفت:دلم مخواد بدم یه نقاشی از امامزاده سیدعلی بکشن، بزنم بالای سرم توی دفتر کارم.خواستم بپرسم چرا که خودش جوابم را داد: نمیخوام اگه به جایی رسیدم یادم بره کجا بزرگ شدم. ماشین خارجی داده بودند دستش. با اکراه سوار میشد. میخندید و میگفت: ببین چی دادن به بچه شاسْدَلی.اگر میگذاشتند،همان سمند خودش را میبرد سوریه. راوی: خواهر شهید 🕌 @masjed_emamhassan
۷. فعلا وقت نمازه زنگ زد و گفت" بابا ماشینم خراب شده." آدرس داد و رفتم سراغش. تعمیرکار مشغول بود که صدای اذان بلند شد. دیدم سعید دارد آستین‌هایش را بالا می‌زند. نگاهی به من کرد و گفت: " بابا من رفتم نماز." چند قدمی نرفته بود که صدایش زدم: " کجا؟ ماشین رو با در باز ول کردی داری میری؟ اگه یه وقت چیزی ازش بردارن، بعد می‌خوای یقه کیو بچسبی؟ صبر کن تعمیرش تموم بشه بعد برو." لبخندی زد و گفت: " فعلا وقت نمازه. خدا خودش حواسش به ماشین من هست." راه افتاد سمت مسجدی که همان نزدیکی بود. راوی: پدر شهید. 🕌 @masjed_emamhassan
[✨ ] همیشه در دفاع از اسلام و اهل بیت پیش قدم بود چه در میدان نبرد چه در پشت جبهه؛ مثل داستان همین عکس که مربوط است به راهپیمایی‌ای که چند سال پیش در محکومیت توهین به برگزار شد. در آن راهپیمایی پوستری روی دستش گرفته بود که روی آن نوشته بود : "من عاشق محمدم"❤️ کانال‌رسمی|شهید‌سعیدکریمی🤍🕊 @shahid_saeedkarimi
۸. حلالیت رفته بود کارگری. کار زحمت‌داری بود. تمام طول روز باید فرغون پر از سیمان را سه متر از روی تخته بنایی هل می‌داد بالا. تازه از آنجا هم باید روی یک تخته باریک دیگر، چند متری می‌رفت و سیمان را خالی می‌کرد. دم ظهر نگاه به ساعت مچی خاک‌گرفته‌اش انداخت و به صاحب‌کار گفت: «اجازه هست برم نماز؟» اجازه که گرفت، رفت برای وضو و نماز. تا نمازش را بخواند و برگردد، 10دقیقه‌ای طول کشید. همین که آمد، از صاحب‌کار حلالیت طلبید و گفت: «ساعت گرفتم نمازم 10دقیقه طول کشید. آخر کار 10دقیقه بیشتر می‌مونم.» آن روز سعید خودش اندازه دوتا کارگر کار کرد، به کارگری هم که کم آورده بود و از پس کار بر نمی‌آمد، کمک داد. کار هم که تمام شد، نیم‌ساعت بیشتر ماند، بیشتر از چیزی که قول داده بود. چند روز بعد صاحب‌کار زنگ زد به اوستای بنا. - این آقا سعید کارگرت، چه آدم عجیب غریبیه؟ - چطور مگه؟ - اون روز که اومدید برای کار، یکی از رفقای من هم اونجا بود. این آقا سعید شما خیال کرده رفیق من شریکمه. رفته بابت اون 20 دقیقه نماز، از رفیق من هم حلالیت گرفته. 🕌 @masjed_emamhassan
۹.هیئت ماشینی همین که مینشست توی ماشین، قبل حرکت دکمه ضبط را میزد. یک فلش را پر کرده بود از سخنرانی های حاج آقا عالی و حاج آقا رفیعی. هر وقت بیرون میرفتیم چه از خانه مان تا محله پدری سعید، چه برای زیارت حرم و جمکران یا هر کار دیگر، ماشین میشد جلسه هیئت. انگار نشسته باشیم پای منبر و سخنرانی. نمیخواست همان چند دقیقه هم که توی مسیر هستیم همین طوری بگذرد. راوی: همسرشهید 🕌 @masjed_emamhassan
۱۰.هوای حسن باقری ما رو داشته باش حاج قاسم برای سرکشی به منطقه آمده بود. به محض این‌که رسید، فرمانده گزارش کاملی از فعالیت‌های چند وقت اخیر را برای حاجی ارائه داد. بعد از این‌که صحبت‌ها به پایان رسید، دستش را بر شانه سعید گذاشت و با لبخند گفت: " ایشون [شهید]حسن باقری ماست" حاج قاسم سعید را در آغوش گرفت و بعد نگاهش را به فرمانده دوخت و گفت: "هوای حسن باقری ما را داشته باش." و بعد با محبت زیر گلوی سعید را بوسه زد... راوی: همرزم شهید 🕌 @masjed_emamhassan