#خاطرات_سعید
۶. تواضع
رفته بودیم سوریه دیدنشان. شب که دور هم نشستیم گفت:دلم مخواد بدم یه نقاشی از امامزاده سیدعلی بکشن، بزنم بالای سرم توی دفتر کارم.خواستم بپرسم چرا که خودش جوابم را داد: نمیخوام اگه به جایی رسیدم یادم بره کجا بزرگ شدم.
ماشین خارجی داده بودند دستش. با اکراه سوار میشد. میخندید و میگفت: ببین چی دادن به بچه شاسْدَلی.اگر میگذاشتند،همان سمند خودش را میبرد سوریه.
راوی: خواهر شهید
#شهید_سعید_کریمی
#شهیدالقدس
🕌 @masjed_emamhassan
#خاطرات_سعید
۶. تواضع
رفته بودیم سوریه دیدنشان. شب که دور هم نشستیم گفت:دلم مخواد بدم یه نقاشی از امامزاده سیدعلی بکشن، بزنم بالای سرم توی دفتر کارم.خواستم بپرسم چرا که خودش جوابم را داد: نمیخوام اگه به جایی رسیدم یادم بره کجا بزرگ شدم.
ماشین خارجی داده بودند دستش. با اکراه سوار میشد. میخندید و میگفت: ببین چی دادن به بچه شاسْدَلی.اگر میگذاشتند،همان سمند خودش را میبرد سوریه.
راوی: خواهر شهید
#شهید_سعید_کریمی
#شهیدالقدس
🕌 @masjed_emamhassan
#خاطرات_سعید
۱۰.هوای حسن باقری ما رو داشته باش
حاج قاسم برای سرکشی به منطقه آمده بود. به محض اینکه رسید، فرمانده گزارش کاملی از فعالیتهای چند وقت اخیر را برای حاجی ارائه داد. بعد از اینکه صحبتها به پایان رسید، دستش را بر شانه سعید گذاشت و با لبخند گفت: " ایشون [شهید]حسن باقری ماست"
حاج قاسم سعید را در آغوش گرفت و بعد نگاهش را به فرمانده دوخت و گفت: "هوای حسن باقری ما را داشته باش." و بعد با محبت زیر گلوی سعید را بوسه زد...
راوی: همرزم شهید
#شهید_سعید_کریمی
#حاج_قاسم_سلیمانی
🕌 @masjed_emamhassan