ریحانه_رضازاده_روز_سوم1.mp3
زمان:
حجم:
12.18M
#آیه_های_کربلا
🌸با صدای گریه ها ازخواب بیدار شد. عروسک کوچکِ پارچهایخود را برداشت و بانگرانی از خیمه بیرون آمد. به آهستگی قدم برمیداشت، دلش نمیخواست بداند وقتی کهدر خیمهی پدر خواب بود، چه اتفاقاتی افتادهاست.
به اطراف نگاه کرد. اولین چیزی که نگاههای کودکانهاش را به سمت خود کشاند، خیمهی سبز عموعباس بود که عمودش را کشیده بودند. پارچهی خیمه چون دریای خوابیده بر ساحل،روی خاکهای کربلا افتاده بود و این یعنی عموی مهربان دخترک به شهادت رسیدهاست.
🌸صدای پدر، ازمیدان جنگ به گوشش رسید:«آیا کسی هست که مرا یاری کند؟» دخترکآه کشید، چقدر دوست داشت، خود را پیش پدر میرساند و به او کمک میکرد. اما کسی در وجودش میگفت:« صبر کن پدر بعد از جنگ، به دستان کوچک تو نیاز دارد»
آرام عروسکش رابوسید قطره اشکی
روی صورتِعروسک افتاد. عروسکی که پدر به او هدیه داده بود وبرایش بسیار عزیز بود.
🌸بازهم صدای گریهها بلند شد، دخترک به خود آمد و پشتسرش را نگاه کرد. اسبِ سپید بابا تنها و غمگین به سمت خیمهها آمده بود، یالهای سپیدش حالا مثل دشتی لبریز از لالههای سرخ شدهبود. دوان دوان به سوی اسب رفت اما صدای قهقهی دشمنانو ضربهی تازیانهها مجالی به او نداد تا اسب را نوازش کند. همانطور کهبه اسب چشم دوخته بود، به یکباره دستیسیاه، عروسکِ پارچهای را از آغوشش کشید و جلوی چشمانِ کوچکش، آنرا آتش زد. دخترک گریه کرد نمیدانست چه باید بکند.عمه اش زینب پیش او آمد، اورا در آغوش گرفت
کار دختر خوبمون ریحانه رضا زاده
پایه دهم دبیرستان شهید حسین مرادی فرهنگ منطقه ۵ از تهران
#دانش_آموز_مهدوی
@farzand_aftab
#آیه_های_کربلا
✨به نام خدا✨
💢هنگامی که میفهمید کودکانِتشنه دو پرِ سرخ و بلندش را میبینند و میترسند، صورتش از شرم گلگون میشد. مثل صاحبش که قلبی سراسر تردید داشت او هم دلش لبریز از غصه ها بود.
کلاه خود به پرهای سرخش نگاه کرد. آنها بالایسرش همانند پادشاه، صاف و مغرور، ایستاده بودند. کاش اصلاً آنها را نداشت، کاش اصلا کلاهخود نبود آن هم کلاه خودِ فرمانده که شکلی متفاوت داشت و برقشچشمان همه را میزد.
او شرمنده بود مثل صاحبش که از جنگ با پاکانِعالم بیزار بود.
💢هرگاه کودکان تشنه را میدید، غصه میخورد. تشنگی کودکان، ریشه در روزی داشت که صاحبش آب را به روی آنها بسته بود. با همه اینها صاحبش هر شب، گریه میکرد، او خود را مسئول این فاجعه میدانست. او مانده بود میان سعادت ابدیو تجملاتِ دربارِ یزید، کدام را انتخاب کند.
💢روز دهم، کربلا صحنهی رویاروییِ بهشت و جهنم بود. آن روز بیشتر از هر لحظه، کلاه خودِ فرمانده حرّبن یزید ریاحی، زیر نور آفتاب میدرخشید. چشمان لشکریان به آن پرهای راست قامت دوخته شدهبود. همه میدانستند که حرّ، ضربهایکاری به سپاه امام حسین(ع) خواهد زد. ضربهای که پیروزی را قطعی میکرد. اما حرّ بهشت و جهنم را میدید. و خود را در میان آتش سوزان جهنم مییافت. درست با شروعجنگ، نسیم حقیقت تردید را از آیینهی ذهنش پاک کرد و او را کلاه خود به دست با چهرهای شرمنده، با پاهای برهنه و چشمانی لبریز از اشک، به سوی خیمهی سپید امام حسین(ع) کشاند.
💢عصر عاشورا لحظهای که حریر طلایی رنگ ِغروب، بر دشتِخونین کربلا آرامیده بود، پرهای سرخ کلاه خود، همانند لاله ای سرخ میدرخشید. قامت پرها، که حالا شکسته بود، معنای سربلندی میداد و قطراتِ خونکه رویشان نشسته بود آنها را آموزگارِحقیقت میکرد...
🤚السلام علیک یا اباعبداللّٰه...
ریحانه رضازاده
چهارم محرم ۱۴۴۲ هجری قمری
#دانش_آموز_مهدوی
@farzand_aftab
روزپنجم_ریحانه_رضازاده_.mp3
زمان:
حجم:
13.39M
#آیه_های_کربلا
#دانش_آموز_مهدوی
@farzand_aftab
#آیه_های_کربلا
✨به نام خدا✨
⏳لحظهها به آرامی میگذشت، گویا زمان هم توان گذر نداشت.
خورشیدِ بهشت، با بدنی زخمیو غرق در خون، روی خاکها افتادهبود و اسب سپیدش به سوی خیمههامیرفت. اسب میرفت تا بگوید: خاککربلا همچو آسمان بهشت شده است. میرفت تا خبر بدهد خورشید درخشانبهشت، روی خاکهای کربلا، تنهایتنها افتاده است.
صدایخورشید ِبهشت، در صحرا طنین انداخت آیا کسی هست که مرا یاری کند؟
🔴درست هنگامی که آسمان ردای غروب را به تن میکرد، و چشمان غرق در اشکِنسیم به پایان عاشورا دوختهشده بود. کودکی از سوی خیمهها به میدان جنگ آمد. زره و شمشیری نداشت،اما چشمانش لرزه به اندام لشکریان یزید، میانداخت. آری به یکباره در ذهنِدشمنان چهرهی لبریز از قدرت و امیدِ امام حسن(ع) تداعی شد. ترس وجودشان را فرا گرفت. آن کودک چقدر شبیه امام حسن(ع) بود.
🔵کودک، میدوید و رد پایش را برای خاکها به یادگار میگذاشت. او اشک میریخت و قطراتِ اشکش روی خاکها میافتاد. نسیم به کودک نگاه میکرد، او لبخندِ عاشورا بود، کسی که غروب عاشورا را بهامید گره میزد.
⚫️عبداللّٰه بن حسن(ع) کودکِ یازده ساله پیش عمویش میرفت تا بگوید عموی عزیزم من هم میخواهم مثل برادرم قاسم، در کنار شما باشم، میخواهم طعم شیرین تر از عسل شهادت را بچشم.
🔘نفسها در سینه حبس شده بود. مردی سنگدل و بیرحم از سپاهیان یزید، بالای سر امامحسین(ع) ایستاده بود و به خیال خودش میخواست کار را تمام کند. شمشیر تیز و براقش را بالا برد اما ناگهان دستکوچکی سپر امامحسین(ع) شد، دستیکه اوجِ فداکاری را در قلبِ کربلا نقاشیکرد...
🏹جنگ تمام شده بود، خیمهها در آغوش آتش بودند و صدای زنجیرهایی که به پای کودکان بسته شده بود، در صحرا میپیچید. نسیم به پرواز درآمد و اطراف بدنِخونینِ کودک، که حالا میان صحرا افتاده بود، چرخید.
چه زیبا! لبخندی که روی لبان کودک، نقش بسته بود، مژدهی پیروزی میداد.
✍نویسنده: ریحانه رضازاده
پنجم محرم ۱۴۴۲ هجری قمری
پایه دهم دبیرستان شهید حسین مرادی فرهنگ
#دانش_آموز_مهدوی
@farzand_aftab
#آیه_های_کربلا
✨به نام خدا✨
🌚 پردهی شب، بر پنجرهی آسمان آویخته شده بود ورنگ سرمهایاَش بر تنِ صحرا سایه میانداخت.🌬 نسیم، آهسته در میان خیمهها میچرخید، تمام وجودش عطرِ بهار میداد.
تبسمِ دل انگیزی چون کبوتر🕊 سپیدبال در میان خیمهها به پرواز درآمدهبود. امام بیرونِ خیمهها، روی پاره سنگی نشسته بودند و یارانشان همچو ستارگانی دلدادهی ماه، گردِ ایشان جمع شده بودند.
👀نگاه خیمهها به سوی یاران بود، که چشمانشان از اشک شوق برق میزد. هنوز صدای امام در بینِخیمهها طنینانداز بود، لحظهای پیش امام فرمود:«همهی شما، محبوبترین یاران من فردا شهید میشوید.» آن دلدادگان اشک شوق میریختند چه از این بهتر که در کنار مولایشان حسین(ع) به دیدارِخدا بشتابند.
🌒ناگهان در سیاهیشب، نوجوانی از میان یاران برخاست. مهتاب، صورتش را غرق در نور کردهبود و قطراتِ اشک، بر گونههایش میدرخشید. نوای معصومانه و دلنشینَش در قلب خیمهها پیچید: «عموجان آیا من هم در کنار شما شهید میشوم؟» او این را گفت و خیمهها را دلتنگکرد. او یک نوجوانِ سیزده ساله بود، نوجوانی که شهادت در کنار عمو، تنها آرزویش بود.
🔅امام به چهرهی همچو 🌙ماه برادر زادهاش نگریست و به آرامی گفت: «قاسم جان مرگ برای تو چه طعمی دارد؟» حضرت قاسم بدون درنگ با لبخندی بهاری و سرشار از شوق پاسخ داد: «مرگ در راه شما، برایم شیرین تر از عسل است.»
🚩ظهرِ عاشورا خیمهها از دوردست به میدان جنگ نگاه میکردند.
قاسم بن الحسن(ع)، نوجوانِ سیزده ساله، پس از آنکه دلیری خود را در قلب عاشورا به نمایش گذاشت، با بدنی زخمی و غرق در خون روی خاکها افتاد. خورشید به آهستگی بر صورتِ زخمی او بوسه میزد، بر صورت او که حالا طعمِ شیرین شهادت را چشیده بود.
نویسنده: ریحانه رضازاده
ششم محرم ۱۴۴۲ هجری قمری
#دانش_آموز_مهدوی
@farzand_aftab