eitaa logo
فرزند آفتاب
2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
105 فایل
‌- آقـا یا خانـم نـوجـوان 🕊 تـو فـرزنـدِ حضـرت آفتـابـی‌ 🌤 و اینجـا کـانـالی اسـت بــرای 📍 شناختِ خودت و حضرتِ آفتاب 🌱 ‌ 👂جونم؛ کارم داشتی؟! @jm_mahdavi ‌‌ ‌ ‌🌐 www.MONTAZERANMONJI.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
روزهشتم_ریحانه_رضازاده.mp3
زمان: حجم: 14.53M
#آیه_های_کربلا #دانش_آموز_مهدوی @farzand_aftab
✨به ‌نام خدا✨ ✴️تک‌تک خاطره‌ها در ذهنشان مرور شد. در حالیکه از پشت پرده‌ی اشک به او می‌نگریستند تمام محبت‌هایش را به یاد آوردند. همه‌ی لحظاتی که تلاش می‌کرد غصه ‌ای در دلِ بچه‌ها نباشد. 👫کودکان در آستانه‌ی‌خیمه ‌ها ایستاده بودند و معصومانه به او نگاه‌ می‌کردند. زیباترین خاطره‌ای که از او داشتند مدام در ذهنشان همچو پروانه پرواز می‌کرد. خاطره‌ای که تلألوِ اشک را در چشمانشان نگارگری می‌کرد. 🌚شبی پیش بود که قلبِ پر مهر او از تشنگی بچه‌ها به درد آمد و اورا شبانه به سمت شریعه‌ی فرات کشاند. او لباس رزم پوشید تا از میان ظالمان عبور کند و برای کودکان، بهترین هدیه‌ی دنیا را بیاورد. 👬بچه‌ها همانند امام حسین(ع) باحسرت به او نگاه می‌کردند. او که با رفتنش غمی‌جانکاه‌ و سوزان، در دلشان به یادگار می‌گذاشت‌. 🚶‍♂آهسته قدم برمی‌داشت و خاک‌ها بر پای او بوسه می‌زدند. پدر به‌ قامت همچو سروِ پسرش می‌نگریست، امتداد قدم های پسرش سوی میدان جنگ نبود بلکه او به سمت دروازه‌های بهشت حرکت می‌کرد. 🔊صدای خداحافظیِ‌جوانمردِ عاشورا از پدر، نوای دل‌انگیزی بود که اشک را به میهمانی چشم‌ها دعوت می‌‌کرد. حضرت علی‌اکبر(ع)سوار بر اسب شد، به کودکانی که از خیمه با دلتنگی نگاهش می‌کردند، لبخند زد و روانه‌ی میدان جنگ شد. ⚔روبه‌روی یزیدیان که ایستاد. چشمان لشکر، سیمای رسول‌خدا را دید چهره‌ای که توأم با پیروزی بود. آری، همین کافی بود تا ترس در چشمانِ دشمنان آشکار شود. جوانمرد کربلا باقدرت به سوی دشمنان‌ شتافت تا یاور دین خدا باشد... ♻️خاک، غرق در خون او بود. خون او آب حیاتِ کربلا شده‌بود، فانوسی که تا ابد به عاشورا روشنایی می‌بخشید. حضرت ‌علی‌اکبر(ع) در قلب عاشورا، رشادت را به اوج خود رساند.‌ در تنگنای غوغا‌و شادی دشمنان، پدر کنار پسرش نشست و به آسمان نگاه کرد:« خدایا بهترین هدیه‌ام را که در خلقت ‌و اخلاق شبیه ‌ترین به پیامبرت بود، از من بپذیر...» پایه دهم دبیرستان شهید حسین مرادی فرهنگ هشتم محرم ۱۴۴۲ هجری قمری @farzand_aftab
✨به نام خدا✨ 🔘صدای ناله‌ی کودکان، در فضای خالیِ درونش می‌پیچید. از اینکه آبی نداشت تا بچه‌های تشنه‌را سیراب کند شرمنده بود. هرگاه دختربچه‌ها می‌آمدند‌ و با چشمان بی‌رمق‌و کم‌سو به قلبِ خالی‌و همچون کویرِ او می‌نگریستند، او آرزو می‌کرد ای‌کاش هرگز مشکِ آب نبود، کاش هرگز لبان تشنه‌و چشمان لبریز از التماس بچه‌هارا نمی‌‌دید‌. کودکی گفت برویم از عمو آب بخواهیم، او نمی‌گذارد ما تشنه بمانیم... 🔲نسیم، شتابان به چهره‌اش می‌خورد. مشک، به تیرها و نیزه‌هایی که به سمتش می‌آمدند، توجّهی نداشت، علمدار او را محکم در آغوشِ‌گرم و مهربانش گرفته بود تا مبادا تیری به او بَرخورد کند. آری این برای مَشک سعادتی بزرگ بود که در آغوش علمدار باشد، با او به سمت فرات برود و برای کودکانِ امام حسین(ع) آب بیاورد. ☑️برقِ فرات که نگاه مشک را به طرف خود کشاند، همچو الماسی بود که دست‌یافتن به آن، دشوار می‌نمود. علمدار، مشک را بر سینه‌ گذاشته بود و زیرلب دعا می ‌خواند و شتابان از میان تیرها و نیزه‌ها که بر سرش فرود می‌آمدند می‌تاخت‌ و می‌گذشت‌. او دعا می‌کرد از این باران تیر به سلامت بگذرد و به آب برسد. 🔘نوازشِ نسیم، موجی آهسته را به فرات هدیه می داد. مشک، لبانش را بر آب گذاشت و آنقدر نوشید که سیراب و لبریز شد. او لحظه شماری می‌کرد تا هرچه سریعتر این آب زلال را به کودکان برساند. مشک، منتظر بود علمدار هم لبان ترک‌‌خورده اش را تر کند و جرعه‌ای آب بیاشامد. اما او، هرگز از آب ننوشید، گویا در تلألوِ آب چهره‌ی کودکِ شش‌ماهه‌ را می‌دید که لبانش بی‌تابِ آب بود. اشکِ چشمانش، در آب افتاد و تا قیامت فرات را متبرک ساخت. علمدار، به عشق امام‌و مولایش، آب ننوشید. او ادب‌و وفاداری را به اوجِ‌ خود رساند. 🔲حضرت عباس(ع)، مشکِ پر از آب را به سینه چسباند و بر اسب سوار شد. نیزارِ اطرافِ فرات گرچه زیبا بود اما برق نیزه‌های مخفی شده در لابه‌لای آنها، نگرانشان می‌کرد. نیزه‌ی دشمنانی که در کمین بودند تا آبی به لبِ تشنه‌ی کودکان امام حسین(ع) نرسد. ناگاه دشمنان، با تمام توان به آنها حمله کردند... 🚩علمدارِ مهربان و مشکِ آب، هر دو‌ بر خاک افتاده بودند. مشک، همچو ماهیِ به ساحل افتاده، جان می‌داد و از شکاف های بدنش، آبِ آرزوها، همانند خونِ بدنِ سراسر زخمِ علمدار، زمین کربلا را سیراب و رنگین می‌کرد. کربلا آه کشید. او می‌شنید که علمدار با آخرین رمق خود می‌گفت:« برادر جان، برادرت را دریاب...» نویسنده: ریحانه رضازاده نهم محرم ۱۴۴۲ هجری قمری @farzand_aftab
✨به نام خدا✨ 🔹هر لحظه، آسمان می‌خواست، فرو ریزد.‌ ساکنان آسمان، ناله می‌کردند. و ذکر دعا بر لبانشان جاری بود. خورشید، بر وسعت نیلگون‌ آسمان نشسته بود و به زمین می‌نگریست، تاکنون در طول میلیون‌هاسال‌، چنین صحنه‌ی غمناکی را ندیده بود. او هرگز حجّت‌ خدا را با لب‌خشک ‌و قلبی لبریز از غصه، تنهای‌تنها ندیده بود. او آرزو می‌کرد ای‌کاش تکّه‌‌ ابر سیاهی می‌آمد و مسیر نگاهش را می‌بست تا هرگز این لحظه‌های دلگیرِ کربلا را نمی ‌دید. 🔸خورشید، از صبح آن روز شاهد بود که چگونه ستارگانِ درخشان زمین، آن جوانمردان مسیرِ زیبای حق، با یزیدیان جنگیدند و سرانجام به دیدارِ پروردگار شتافتند. خورشید، وفاداری علمدار را دیده بود، ناله‌ی کوکانِ تشنه را شنیده بود و بر خاکِ کربلا که معطّر به خون شهدا بود، بوسه می‌زد. 🔹امام حسین(ع) نواده‌ی خاتم پیامبران با فرزندان و خواهرش وداع می‌کرد. چه وداع جانسوزی، لبریز از دلتنگی بود و حتی قلب آرام دریا را شعله‌ور می‌ساخت. 🔸خورشید می‌دید، که ساکنان آسمان اشک می‌ریزند و با تمام وجود، حس می‌کرد غمِ سنگینی بر زمینیان سایه انداخته است. غمی که در صدای بلبلان تا به ابد می‌نشست و در چشم معصومِ ماهیان دریا خانه می‌کرد. خورشید کوه‌ها را لرزان دید و وسعت اقیانوس را متلاطم یافت. 🔹هنگامه ی‌جدایی فرا رسیده بود .امام حسین(ع) به سوی میدان حرکت کرد. بدنش زخمی بود و اطرافش کسی نبود تا به ندای یاری‌ خواستنش لبیک‌ گوید. مثل همیشه خیرخواهانه دشمنان را به توبه و بازگشت دعوت کرد اما چشمان شیاطین طاقت دیدن نور تابان حق را نداشتند. 🔸حجّت‌خدا بر زمین افتاده بود و در لحظه های‌آخر با خدای خود راز و نیاز می کرد. خورشید دیگر طاقت نداشت و هر لحظه تیره و تیره تر می‌شد. ناگهان صدایی ملکوتی در آسمان طنین انداخت ⚜یا ایَّتُها النَفسُ المُطمَئِنَّه*اِرجِعی الی ربِّکِ راضِیةمرضیَّه⚜ «ای نفس مطمئنه، برگرد به آغوش پروردگارت...» ✍نویسنده: ریحانه رضازاده پایه دهم روز عاشورای محرم ۱۴۴۲ هجری قمری @farzand_aftab
✨به نام خدا✨ موهای سپیدش میزبان نوازش نسیمِ صحرا بود. شتابان حرکت می‌کرد و گاه به روی زمین می‌غلتید و گاه در آسمان پرواز می‌کرد. ▪️در انتهای نگاهش شوقی و در قلبش مژده‌ای آرمیده بود، مژده ای که او را پیش می‌برد و کمک می‌کرد با آن دل خسته‌اش این راه را به سادگی پشت سر بگذارد. قاصدک در آسمان صحرا پرواز می‌کرد. گذر از قلبِ گردبادهای خاکیِ بیابان، مدام خاطرات روزهای گذشته را برایش تداعی می ‌کرد. گرد و خاک و خار های صحرا او را به یاد ناله های سوزناک دختر بچه ها می ‌انداخت. کودکانی که خارها پایشان را بوسه باران کرده بودند و پرنده‌ی اشک لحظه‌ای از قلبِ چشمانشان کوچ نمی‌کرد. از همان روزی که زنان و دختران اسیر شدند و در راهی دشوار و سخت قدم گذاشتند، قاصدک نیز همراهشان به این راه سفر کرده بود. راهی که از بازار شام و بارانِ ناسزا می‌گذشت. راهی که آفتابش سوزان بود و ردِّ پاهای زخم خورده‌ی دختربچه‌ها، به روی تن‌ِخاکی‌اش نقش می‌بست. اشک در چشمان قاصدک حلقه زد. او نیز همقدم با زنان و کودکان بود با این تفاوت که نه زنجیری به پایش بسته بودند و نه تازیانه‌ای به سویش هجوم می‌آورد. 🔸راه سخت بود، هر چهل روز گویی عاشورا بود، هر چهل روز میدانِ جنگ بود و مثل عاشورا تنهایی میان دشمنان را به همراه داشت. نگاه‌های غرقِ اشکی داشت که به کودکِ سه ساله دوخته شده بود‌. دختری که دلتنگی برای پدر، شبانه او را به آستانه‌ی بهشت برد و چشمانش را تا به ابد بست. چهل روز عاشورایی، تشنگی داشت، آری قلب‌‌ شکسته‌ای تشنه‌ی دیدارِ برادر بود‌. ▫️هر لحظه‌‌ی این روزها مثل غروبِ عاشورا، دریای تنهایی بود‌. مثل لحظاتی که برادر روبه روی لشکری عظیم ایستاده بود، این چهل روز خواهر، روبه روی دشمن می‌ایستاد و خطبه می‌خواند. خطبه‌‌ای که واژه واژه‌اش پرده از رخسار عاشورا بر می‌داشت و ذهنِ مردم در خواب فرو رفته را به بیداری می ‌کشاند. قاصدک پرواز می‌کرد. درحالیکه چشمانش غرقِ اشک بود و ذهنش به خاطراتِ آن چهل روزِ عاشورایی سفر کرده بود، فرسنگ فرسنگ راه را پشت سر می‌گذاشت. او به سوی کربلا می‌رفت تا به خاک و آسمان و پارچه‌‌ی سوخته‌ی خیمه‌ها، که مدتها بود روی زمینِ کربلا افتاده‌ بودند، مژده‌ی آمدنِ کاروانِ زنان و دختران را بدهد. می‌ رفت به سوی کربلا، جایی که برای قلبِ تشنه‌ی حضرت زینب(س) سراسر جلوه‌ی فرات بود. جایی که قدم گذاشتن به روی خاک هایش و نگریستن به آسمانش مثل نوشیدن آب بود. همانجا که عطر برادر را می‌داد. 🔹قاصدک به کربلا رسید. گویی به دروازه های بهشت قدم گذاشته بود. خاکی که چهل روز پیش غروبِ غم‌انگیزی را پشت سر می‌گذاشت. حالا میزبان فرشتگان و ساکنانِ آسمان بود‌. تلألوِ خورشید در کنارِ مزارِ امام حسین(ع) زانو زده بود و نسیم، بر تربت ایشان بوسه می‌زد. قاصدک به کربلا رسیده بود. وقت آن بود که مژده اش را به خاک و خیمه‌ها و به نسیم و خورشید برساند. وقت آن بود که خبر دهد تشنگی دل ها به پایان می‌رسد... ✍نویسنده: ریحانه رضازاده اربعین ۱۴۴۲ هجری قمری @farzand_aftab
مباحث کانال فرزندان آفتاب 📋فهرست موضوعی کانال ✨متفرقه: 📹 ها ✨ویژه ماه ✨ویژه ماه پای دل تا کربلا 📷 ها: 📚کتاب های صوتی: 🎙سخنرانی های : ** @farzand_aftab
بروز رسانی مباحث کانال فرزند آفتاب 📋فهرست موضوعی کانال👇 ✨متفرقه ها: 🌸مخصوص مجرداا🌸 ( _ ) 🌛 ها 📹 ها 🛳 ✨ویژه ماه ✨ویژه ماه 🏴 📷 ها : 📚کتاب های صوتی: 🎙سخنرانی های 👌 🎵فایل های صوتی : ** @farzandaftab