eitaa logo
فرزند آفتاب
2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
105 فایل
‌- آقـا یا خانـم نـوجـوان 🕊 تـو فـرزنـدِ حضـرت آفتـابـی‌ 🌤 و اینجـا کـانـالی اسـت بــرای 📍 شناختِ خودت و حضرتِ آفتاب 🌱 ‌ 👂جونم؛ کارم داشتی؟! @jm_mahdavi ‌‌ ‌ ‌🌐 www.MONTAZERANMONJI.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
✨به نام خدا✨ 🌚 پرده‌ی شب، بر پنجره‌ی آسمان آویخته شده‌ بود ورنگ سرمه‌ای‌اَش بر تنِ صحرا سایه می‌انداخت.🌬 نسیم، آهسته در میان خیمه‌ها می‌چرخید، تمام وجودش عطرِ بهار می‌داد. تبسمِ دل‌ انگیزی چون کبوتر🕊 سپیدبال در میان خیمه‌ها به پرواز درآمده‌بود. امام بیرونِ خیمه‌ها، روی پاره سنگی نشسته بودند و یارانشان همچو ستارگانی دلداده‌ی ماه، گردِ ایشان جمع شده بودند. 👀نگاه خیمه‌ها به سوی یاران بود، که چشمانشان از اشک شوق برق می‌زد. هنوز صدای امام در بینِ‌خیمه‌ها طنین‌انداز بود، لحظه‌ای پیش امام فرمود:«همه‌ی شما، محبوب‌ترین یاران من‌ فردا شهید می‌شوید.» آن دلدادگان اشک شوق می‌ریختند چه از این بهتر که در کنار مولایشان حسین(ع) به دیدارِخدا بشتابند. 🌒ناگهان در سیاهی‌شب، نوجوانی از میان یاران برخاست. مهتاب، صورتش را غرق در نور کرده‌بود و قطراتِ اشک، بر گونه‌‌هایش می‌درخشید. نوای معصومانه و دلنشینَش در قلب خیمه‌ها پیچید: «عموجان آیا من هم در کنار شما شهید می‌شوم؟» او این را گفت و خیمه‌ها را دلتنگ‌کرد. او یک نوجوانِ سیزده ساله بود، نوجوانی که شهادت در کنار عمو، تنها آرزویش بود. 🔅امام به چهره‌ی همچو 🌙ماه برادر‌ زاده‌اش نگریست و به آرامی گفت: «قاسم جان مرگ برای تو چه طعمی‌ دارد؟» حضرت قاسم بدون درنگ با لبخندی بهاری و سرشار از شوق پاسخ داد: «مرگ در راه شما، برایم شیرین تر از عسل است.» 🚩ظهرِ عاشورا خیمه‌ها از دوردست به میدان جنگ نگاه می‌کردند. قاسم بن الحسن(ع)، نوجوانِ سیزده ساله، پس از آنکه دلیری خود را در قلب عاشورا به نمایش گذاشت، با بدنی زخمی و غرق در خون روی خاک‌ها افتاد. خورشید به آهستگی بر صورتِ زخمی او بوسه می‌زد، بر صورت او که حالا طعمِ شیرین شهادت را چشیده ‌بود. نویسنده: ریحانه رضازاده ششم محرم ۱۴۴۲ هجری قمری @farzand_aftab
✨به نام خدا✨ 💢به مَشک‌ها نگاهی انداخت، هیچ کدامشان آب نداشتند. دلشان مانند قلب صحرا خشک ‌خشک بود. آهی کشید و کنار گهواره نشست. لب‌های کودکش بی‌تاب قطره‌ای آب بود. با خود گفت: «کاش اینجا هم چشمه‌ای مثل زمزم می‌جوشید تا به برکتش کودکم سیراب می‌شد.» اشک‌ چشمانش را بارانی کرد، دوباره به لب‌های کوچک فرزندش نگریست. کسی‌در دلش می‌گفت: «صبور باش این لب‌ها روایتگر عاشورا هستند، این لب‌ها تپش‌های قلبِ اسلامند.» 💢آسمان‌، هنگامیکه چهره‌ی همچو ماه کودک را دید آبی‌تر از هر لحظه شد. فرزندِ شش ماهه‌ی حضرت‌رباب(س)را، از خیمه بیرون آورده بودند تا در آغوش پدرش امام حسین(ع) دین خدا را یاری کند. آری وقتِ آن بود که کوچک ترین سرباز خدا، بزرگترین فرمان ‌الهی را به انجام برساند. 💢 مادر گوشه‌ای ایستاده بود و به کودکش می‌نگریست. زیر لب برای کودکش آیه‌‌های نورانیِ قران را زمزمه می‌کرد تا آیه‌ها لباس رزمِ فرزند شش‌ ماهه‌اش باشند. در حالیکه فرزندش می‌رفت تا محافظ آیه‌های قرآن باشد.آسمان در مقابل این کودک احساس کوچکی می‌کرد. 💢امام در حالیکه کودکش را نوازش می‌کرد، سوار بر اسب سپیدش شد و سوی میدان حرکت کرد. اسب، روی خاک‌ها می‌دوید. و لحظه به لحظه به میدان نزدیک تر می‌شد. 💢امام حسین(ع)به فرزندش نگاه کرد. یک قدم مانده بود تا علی‌اصغرش همچو خورشید تابان، تمام عالم را به نور خود روشن کند. ساکنانِ آسمان به آنها می‌نگریستند. این پدر و پسر، چه با شکوه به سوی دشمنان می‌رفتند... 💢آن لحظه که آسمان، خون کودک را در صندوقچه‌ی قلبش ❤️به امانت نگاه‌داشت. سینه‌ی آبی‌اش آرام گرفت. علی‌اصغر(ع) آن کودک شش‌ماهه، به زیبایی دین خدا را یاری رساند، و با لبان تشنه و گلوی غرق در خونش تا ابد قصه‌ی عاشورا را در گوش تاریخ نجوا کرد. ✍نویسنده: ریحانه رضازاده هفتم محرم۱۴۴۲ هجری قمری @farzand_aftab
روزهشتم_ریحانه_رضازاده.mp3
زمان: حجم: 14.53M
#آیه_های_کربلا #دانش_آموز_مهدوی @farzand_aftab
✨به ‌نام خدا✨ ✴️تک‌تک خاطره‌ها در ذهنشان مرور شد. در حالیکه از پشت پرده‌ی اشک به او می‌نگریستند تمام محبت‌هایش را به یاد آوردند. همه‌ی لحظاتی که تلاش می‌کرد غصه ‌ای در دلِ بچه‌ها نباشد. 👫کودکان در آستانه‌ی‌خیمه ‌ها ایستاده بودند و معصومانه به او نگاه‌ می‌کردند. زیباترین خاطره‌ای که از او داشتند مدام در ذهنشان همچو پروانه پرواز می‌کرد. خاطره‌ای که تلألوِ اشک را در چشمانشان نگارگری می‌کرد. 🌚شبی پیش بود که قلبِ پر مهر او از تشنگی بچه‌ها به درد آمد و اورا شبانه به سمت شریعه‌ی فرات کشاند. او لباس رزم پوشید تا از میان ظالمان عبور کند و برای کودکان، بهترین هدیه‌ی دنیا را بیاورد. 👬بچه‌ها همانند امام حسین(ع) باحسرت به او نگاه می‌کردند. او که با رفتنش غمی‌جانکاه‌ و سوزان، در دلشان به یادگار می‌گذاشت‌. 🚶‍♂آهسته قدم برمی‌داشت و خاک‌ها بر پای او بوسه می‌زدند. پدر به‌ قامت همچو سروِ پسرش می‌نگریست، امتداد قدم های پسرش سوی میدان جنگ نبود بلکه او به سمت دروازه‌های بهشت حرکت می‌کرد. 🔊صدای خداحافظیِ‌جوانمردِ عاشورا از پدر، نوای دل‌انگیزی بود که اشک را به میهمانی چشم‌ها دعوت می‌‌کرد. حضرت علی‌اکبر(ع)سوار بر اسب شد، به کودکانی که از خیمه با دلتنگی نگاهش می‌کردند، لبخند زد و روانه‌ی میدان جنگ شد. ⚔روبه‌روی یزیدیان که ایستاد. چشمان لشکر، سیمای رسول‌خدا را دید چهره‌ای که توأم با پیروزی بود. آری، همین کافی بود تا ترس در چشمانِ دشمنان آشکار شود. جوانمرد کربلا باقدرت به سوی دشمنان‌ شتافت تا یاور دین خدا باشد... ♻️خاک، غرق در خون او بود. خون او آب حیاتِ کربلا شده‌بود، فانوسی که تا ابد به عاشورا روشنایی می‌بخشید. حضرت ‌علی‌اکبر(ع) در قلب عاشورا، رشادت را به اوج خود رساند.‌ در تنگنای غوغا‌و شادی دشمنان، پدر کنار پسرش نشست و به آسمان نگاه کرد:« خدایا بهترین هدیه‌ام را که در خلقت ‌و اخلاق شبیه ‌ترین به پیامبرت بود، از من بپذیر...» پایه دهم دبیرستان شهید حسین مرادی فرهنگ هشتم محرم ۱۴۴۲ هجری قمری @farzand_aftab
✨به نام خدا✨ 🔘صدای ناله‌ی کودکان، در فضای خالیِ درونش می‌پیچید. از اینکه آبی نداشت تا بچه‌های تشنه‌را سیراب کند شرمنده بود. هرگاه دختربچه‌ها می‌آمدند‌ و با چشمان بی‌رمق‌و کم‌سو به قلبِ خالی‌و همچون کویرِ او می‌نگریستند، او آرزو می‌کرد ای‌کاش هرگز مشکِ آب نبود، کاش هرگز لبان تشنه‌و چشمان لبریز از التماس بچه‌هارا نمی‌‌دید‌. کودکی گفت برویم از عمو آب بخواهیم، او نمی‌گذارد ما تشنه بمانیم... 🔲نسیم، شتابان به چهره‌اش می‌خورد. مشک، به تیرها و نیزه‌هایی که به سمتش می‌آمدند، توجّهی نداشت، علمدار او را محکم در آغوشِ‌گرم و مهربانش گرفته بود تا مبادا تیری به او بَرخورد کند. آری این برای مَشک سعادتی بزرگ بود که در آغوش علمدار باشد، با او به سمت فرات برود و برای کودکانِ امام حسین(ع) آب بیاورد. ☑️برقِ فرات که نگاه مشک را به طرف خود کشاند، همچو الماسی بود که دست‌یافتن به آن، دشوار می‌نمود. علمدار، مشک را بر سینه‌ گذاشته بود و زیرلب دعا می ‌خواند و شتابان از میان تیرها و نیزه‌ها که بر سرش فرود می‌آمدند می‌تاخت‌ و می‌گذشت‌. او دعا می‌کرد از این باران تیر به سلامت بگذرد و به آب برسد. 🔘نوازشِ نسیم، موجی آهسته را به فرات هدیه می داد. مشک، لبانش را بر آب گذاشت و آنقدر نوشید که سیراب و لبریز شد. او لحظه شماری می‌کرد تا هرچه سریعتر این آب زلال را به کودکان برساند. مشک، منتظر بود علمدار هم لبان ترک‌‌خورده اش را تر کند و جرعه‌ای آب بیاشامد. اما او، هرگز از آب ننوشید، گویا در تلألوِ آب چهره‌ی کودکِ شش‌ماهه‌ را می‌دید که لبانش بی‌تابِ آب بود. اشکِ چشمانش، در آب افتاد و تا قیامت فرات را متبرک ساخت. علمدار، به عشق امام‌و مولایش، آب ننوشید. او ادب‌و وفاداری را به اوجِ‌ خود رساند. 🔲حضرت عباس(ع)، مشکِ پر از آب را به سینه چسباند و بر اسب سوار شد. نیزارِ اطرافِ فرات گرچه زیبا بود اما برق نیزه‌های مخفی شده در لابه‌لای آنها، نگرانشان می‌کرد. نیزه‌ی دشمنانی که در کمین بودند تا آبی به لبِ تشنه‌ی کودکان امام حسین(ع) نرسد. ناگاه دشمنان، با تمام توان به آنها حمله کردند... 🚩علمدارِ مهربان و مشکِ آب، هر دو‌ بر خاک افتاده بودند. مشک، همچو ماهیِ به ساحل افتاده، جان می‌داد و از شکاف های بدنش، آبِ آرزوها، همانند خونِ بدنِ سراسر زخمِ علمدار، زمین کربلا را سیراب و رنگین می‌کرد. کربلا آه کشید. او می‌شنید که علمدار با آخرین رمق خود می‌گفت:« برادر جان، برادرت را دریاب...» نویسنده: ریحانه رضازاده نهم محرم ۱۴۴۲ هجری قمری @farzand_aftab
✨به نام خدا✨ 🔹هر لحظه، آسمان می‌خواست، فرو ریزد.‌ ساکنان آسمان، ناله می‌کردند. و ذکر دعا بر لبانشان جاری بود. خورشید، بر وسعت نیلگون‌ آسمان نشسته بود و به زمین می‌نگریست، تاکنون در طول میلیون‌هاسال‌، چنین صحنه‌ی غمناکی را ندیده بود. او هرگز حجّت‌ خدا را با لب‌خشک ‌و قلبی لبریز از غصه، تنهای‌تنها ندیده بود. او آرزو می‌کرد ای‌کاش تکّه‌‌ ابر سیاهی می‌آمد و مسیر نگاهش را می‌بست تا هرگز این لحظه‌های دلگیرِ کربلا را نمی ‌دید. 🔸خورشید، از صبح آن روز شاهد بود که چگونه ستارگانِ درخشان زمین، آن جوانمردان مسیرِ زیبای حق، با یزیدیان جنگیدند و سرانجام به دیدارِ پروردگار شتافتند. خورشید، وفاداری علمدار را دیده بود، ناله‌ی کوکانِ تشنه را شنیده بود و بر خاکِ کربلا که معطّر به خون شهدا بود، بوسه می‌زد. 🔹امام حسین(ع) نواده‌ی خاتم پیامبران با فرزندان و خواهرش وداع می‌کرد. چه وداع جانسوزی، لبریز از دلتنگی بود و حتی قلب آرام دریا را شعله‌ور می‌ساخت. 🔸خورشید می‌دید، که ساکنان آسمان اشک می‌ریزند و با تمام وجود، حس می‌کرد غمِ سنگینی بر زمینیان سایه انداخته است. غمی که در صدای بلبلان تا به ابد می‌نشست و در چشم معصومِ ماهیان دریا خانه می‌کرد. خورشید کوه‌ها را لرزان دید و وسعت اقیانوس را متلاطم یافت. 🔹هنگامه ی‌جدایی فرا رسیده بود .امام حسین(ع) به سوی میدان حرکت کرد. بدنش زخمی بود و اطرافش کسی نبود تا به ندای یاری‌ خواستنش لبیک‌ گوید. مثل همیشه خیرخواهانه دشمنان را به توبه و بازگشت دعوت کرد اما چشمان شیاطین طاقت دیدن نور تابان حق را نداشتند. 🔸حجّت‌خدا بر زمین افتاده بود و در لحظه های‌آخر با خدای خود راز و نیاز می کرد. خورشید دیگر طاقت نداشت و هر لحظه تیره و تیره تر می‌شد. ناگهان صدایی ملکوتی در آسمان طنین انداخت ⚜یا ایَّتُها النَفسُ المُطمَئِنَّه*اِرجِعی الی ربِّکِ راضِیةمرضیَّه⚜ «ای نفس مطمئنه، برگرد به آغوش پروردگارت...» ✍نویسنده: ریحانه رضازاده پایه دهم روز عاشورای محرم ۱۴۴۲ هجری قمری @farzand_aftab
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آغاز سال تحصیلی مبارک ان شاءالله در صحت و سلامت باشید. ┅═══••✾❀✾••═══┅┄ @farzand_aftab
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود السلام علیک یا خلیفه الله فی ارضه تقدیم به ساحت مقدس صاحب الزمان @farzand_aftab