بســ🌿ـماللهالرحمنالرحیم
#فنجانی_عشق☕️
#پارت_دهم💌
نقش های منظم و منسجم روی گلدون ها بود...
یاِد استعداد خودم از نقاشی افتادم...
برخلاف بقیهی استعدادهام..فقط یه خرگوش یاد داشتم بکشم
اونم صدقه سری مهیار بود..
چقدر غرغر کرد تا تونستم یاد بگیرم...
_محیاجان کشتیهات کجا غرق شدن؟!
سر برگردوندم و نگاهش کردم
خاله ملیحه بود
مادرِ علی آقا
لبخندی زدم
+به این گلدونا دارم نگاه میکنم..خیلی قشنگن
همونطور که داشت لیوانهای خالی رو توی سینی میچیند گفت..
_کارِ علیه..دبیرستان که بود از این کارا زیاد میکرد...برو اتاقش رو ببین پره از این طرح و نقشا...
لبخندی زدم..
یعنی بلند شم برم ؟
اونم اتاق علی آقا
کسی که جواب سلامم رو هم نداد
کسی که اصلا مهم نیستم براش
کسی که شاید حتی اسمم رو یاد نداره
اصلا کی تحمل اون اخلاق رو داره...
دنیا به کجا رسیدهه...
آدم میترسه یه مدل طرح و نقاشی ببینه...
این بشر که من میشناسم تا منو بیاد تو اتاقش ببینه
همونجا خودش رو میزنه..
عه محیا ...بشر چیه..؟!
چه میدونم والا؟!
فکر کن اگه به مامان بابا نگاه کنم؟!
میگن دختره حیا و شرم نمیدونه..؟!
هه نه به اون نیومدنت محیاخانم
نه به این گشت بازرسی که توی خونه مردم راه انداختی...!
دل رو زدم به دریا...
بااجازهای گفتم و بلند شدم..
البته یه جورایی انگار داشتم فرار میکردم
از نگاه های احتمالی خانوادهام..
اتاقش رو باز کردم..
آروم درِ
دیواری شیری رنگ...
لوستر ساده...
تخت خواب چوبی ...
یه میز کنارش..
یه قفسه پر از کتااب...
و یه در ...
یه در که به سمت تراس باز میشد...
و یه عطر ...
عطر خاص
همون عطر که وقتی توی خواستگاری محمد داشت صحبت میکرد..به مشام میرسید..
اخمی کردم...
محیا..
یادم نمیاد که به عطر کسی توجه کنی...
واای دارم چی کار میکنم ...
هووف..
سمت دیگه دیواری پر از نقاشی آبرنگ ...
طرح هایی که میشد فهمید تکراری نیستند و همشون سررشته ای به اسِم اندیشه داره...
حس خوبی بهم داد..
طرح های زیبا و جذابی که اگه ساعتها هم بهش نگاه میکردی..چشمهات خسته نمیشد و بازهم تازگی داشت...
صدای پیامک گوشیم من رو تامل بیرون اورد...
نگاهی به صفحهی گوشیم کردم..
••••••
[...مهیار:ببخشید خواهری عصبانی بودم..]
•••••
اینکارای مهیار رو درک نمیکردم
یعنیچی؟!
کلافه شدم
موبایلم رو میز گذاشتم...
دوباره خیرهی نقاشی شدم...
قسمتی از نقاشی طبیعت بود...
چقدر واضح و کامل بود...
دوست داشتم ساعتها بشینم و فقط نگاه کنم...
روی تخت نشستم ...
با اینکه چیزی از نقاشی و طراحی های حرفهای نمیدونستم اما واقعا لذت میبردم..
غرق بودم توی نقاشی
خودم رو کنار همون جوی آب تصور میکردم...
زیر همون درخت توت...
خنکی آب رو حس میکردم...
عطر گل نرگس...
گلهای نرگسی که توی چمنزاری اونور تر بود...
نور خورشیدی که منعکس شده بود...و توی چشمهام رو برق انداخت...
حتی فکرکردن و تصور احساس نقاشی برام لذت بخش بود..
تقه ای به در خورد
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
بســ🌿ـماللهالرحمنالرحیم
#فنجانی_عشق☕️
#پارت_دهم💌
نقش های منظم و منسجم روی گلدون ها بود...
یاِد استعداد خودم از نقاشی افتادم...
برخلاف بقیهی استعدادهام..فقط یه خرگوش یاد داشتم بکشم
اونم صدقه سری مهیار بود..
چقدر غرغر کرد تا تونستم یاد بگیرم...
_محیاجان کشتیهات کجا غرق شدن؟!
سر برگردوندم و نگاهش کردم
خاله ملیحه بود
مادرِ علی آقا
لبخندی زدم
+به این گلدونا دارم نگاه میکنم..خیلی قشنگن
همونطور که داشت لیوانهای خالی رو توی سینی میچیند گفت..
_کارِ علیه..دبیرستان که بود از این کارا زیاد میکرد...برو اتاقش رو ببین پره از این طرح و نقشا...
لبخندی زدم..
یعنی بلند شم برم ؟
اونم اتاق علی آقا
کسی که جواب سلامم رو هم نداد
کسی که اصلا مهم نیستم براش
کسی که شاید حتی اسمم رو یاد نداره
اصلا کی تحمل اون اخلاق رو داره...
دنیا به کجا رسیدهه...
آدم میترسه یه مدل طرح و نقاشی ببینه...
این بشر که من میشناسم تا منو بیاد تو اتاقش ببینه
همونجا خودش رو میزنه..
عه محیا ...بشر چیه..؟!
چه میدونم والا؟!
فکر کن اگه به مامان بابا نگاه کنم؟!
میگن دختره حیا و شرم نمیدونه..؟!
هه نه به اون نیومدنت محیاخانم
نه به این گشت بازرسی که توی خونه مردم راه انداختی...!
دل رو زدم به دریا...
بااجازهای گفتم و بلند شدم..
البته یه جورایی انگار داشتم فرار میکردم
از نگاه های احتمالی خانوادهام..
اتاقش رو باز کردم..
آروم درِ
دیواری شیری رنگ...
لوستر ساده...
تخت خواب چوبی ...
یه میز کنارش..
یه قفسه پر از کتااب...
و یه در ...
یه در که به سمت تراس باز میشد...
و یه عطر ...
عطر خاص
همون عطر که وقتی توی خواستگاری محمد داشت صحبت میکرد..به مشام میرسید..
اخمی کردم...
محیا..
یادم نمیاد که به عطر کسی توجه کنی...
واای دارم چی کار میکنم ...
هووف..
سمت دیگه دیواری پر از نقاشی آبرنگ ...
طرح هایی که میشد فهمید تکراری نیستند و همشون سررشته ای به اسِم اندیشه داره...
حس خوبی بهم داد..
طرح های زیبا و جذابی که اگه ساعتها هم بهش نگاه میکردی..چشمهات خسته نمیشد و بازهم تازگی داشت...
صدای پیامک گوشیم من رو تامل بیرون اورد...
نگاهی به صفحهی گوشیم کردم..
••••••
[...مهیار:ببخشید خواهری عصبانی بودم..]
•••••
اینکارای مهیار رو درک نمیکردم
یعنیچی؟!
کلافه شدم
موبایلم رو میز گذاشتم...
دوباره خیرهی نقاشی شدم...
قسمتی از نقاشی طبیعت بود...
چقدر واضح و کامل بود...
دوست داشتم ساعتها بشینم و فقط نگاه کنم...
روی تخت نشستم ...
با اینکه چیزی از نقاشی و طراحی های حرفهای نمیدونستم اما واقعا لذت میبردم..
غرق بودم توی نقاشی
خودم رو کنار همون جوی آب تصور میکردم...
زیر همون درخت توت...
خنکی آب رو حس میکردم...
عطر گل نرگس...
گلهای نرگسی که توی چمنزاری اونور تر بود...
نور خورشیدی که منعکس شده بود...و توی چشمهام رو برق انداخت...
حتی فکرکردن و تصور احساس نقاشی برام لذت بخش بود..
تقه ای به در خورد
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
@Farzandan_shahid