بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_دوازدهم
کاش مهیار زود قضاوت نکنه...
مهیار تلفن رو قطع کرد..
برگشت سمت من...
حالت چهرهاش عصبانی بود..
میترسیدم نگاهش کنم...
_با چه حقی خودت رو یه دختر مذهبی میدونی..
همونطور که سرم پایین بود گفتم
+م مگه چی کار کردم؟!
_خب خب درست میگی تو هیچ کاری نکردی...ولی بنظرت یکم بد نیست این اتفاقا اینکه تلفت رو توی اتاق علی جا گذاشتی.. زشت نیست؟؟
+ببخشید..
بدون هیچ حرفی رفت بیرون...
یعنی چی؟
واقعا کاری نکرده بودم...
اما واقعا زشت به نظر میرسید...
حسی خوبی نداشتم
نمیدونم چرا اینطوری شد...
لب پنجره ایستادم..
صدای صحبت و خنده به گوشم رسید..
پنجره نیمه باز بود ...
سعی میکردم پایین رو نگاه کنم...
علی آقا نشسته بود روی موتورش ..
با مهیار گرم خنده و صحبت شده بودند..
به چی میخندیدند؟
مهیار یهو خندهاش قطع شد...
_داداش ببخش دیگه..خواهرم حواسش نبود..نمیدونم چرا تو اتاقت جا گذاشته؟!!
_اشکال نداره..سخت نگیر..
_ببخش اذیت شدی..
_نه بابا اینچه حرفیه..اومدم یکم هوا بخورم...
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_سیزدهم
مهیار میگفت که علی اقا داشته نماز میخونده...بار سوم جواب داده تلفن مهیار رو...
مهیار هم دیگه ناراحت نبود ..
ولی انگار زیاد تحویلمنمیگرفت...
احساس میکنم زیادی حساس شده..
اون از گیر دادن واسهی لباس پوشیدنم ..
اونم از تیکهای که تو ماشینانداخت...
تا ناراحتیاش بخاطر جاگذاشتن گوشیم توی اتاق علیآقا...
_محیا
_محیا
از فکر اومدم بیرون ...
+جانم آقاجون...
_بخور ناهارت رو دیگه...
+چشم
چشمم به ظرف غذام که حاوی ماکارونی بود افتاد...
دل و دماغ خوردن غذا نداشتم..
خیر سرم پس فردا عید بود...
یکم از طراحی پوسترهای نرگس رو باید انجام بدم...
+الهی شکر..
_عه چیزی نخوردی که...
+میل ندارم ممنون..
به سمت اتاقم رفتم..
در اتاق رو که باز کردم باد به صورتم خورد...
پنجره باز بود و پرده توی دست باد بازی میکرد...
دستم هنوز روی دستگیره در بود...
من توی قاب درایستاده بودم...
خیرهی پنجرهی نیمه باز...
خدایا من چم شده؟!
چرا رفتارام عجیبه.؟!
دیگه خودمم خودم رو درک نمیکنم...
کلافه ام خدا...
بدجور ...
به سمت لبتاپم رفتم...
روی تخت نشستم ادامهی طراحی پوستر نرگس رو باید امروز انجام میدادم...
باید برای ۷ فروردین آماده باشه...
البته من زودتر بهش تحویل میدم..
دست به کار شدم...
.
.
.
خب اینم از این ...
چشمام درد میکرد..
باید زنگ میزدم به نرگس...
موبایلم رو برداشتم...
یهو صدای خندهاش توی گوشم پیچید...
وای خدایا ...
اینطوری دیگه نه...
چرا باید صدای خندهی علی آقا توی گوش من بپیچه...
خودم رو به اون راه زدم ..
شماره نرگس رو گرفتم ...
جواب نداد...
حتما درگیر کاره..
بذار به اون شمارهاش زنگ بزنم...
میدونه که واسه پوستر زنگ زدم دیگه...
بعد از دو بوق ...
صدای شدید باد...
+الوو
+الوو نرگس جاان
و صدای خشداری که توی باد گفت
_بفرمایید
+نرگس کجایی؟
+چرا صدای باد میاد؟
+نرگس
+منم محیا....
و صدای بوق...
قطع شد؟؟
وا؟ یعنی چی؟
یهو گوشیم زنگ خورد..!
عه نرگس بود!
با همون شمارهی کارش زنگ زده بود...
+بله
_الو
+نرگس معلومه کجایی؟!
_نرگس نیستش
صدای یک مرد بود...
چقدر آشناست برام...
مهلت ندادم
+شما؟
_من..من برادرشونم علی ..
علی؟؟
نه!؟
امکان نداره...
+ب...ببخشید
وقطع کردم
لال شده بودم
واای من که گفتم چقدر صداش آشناست...
چقدر گرم بود صداش!
نه..
نه اصلا صداش گرم نبود...
صداش کاملا خش دار و بد بود..
داشتم خودم رو میپیچوندم...
دیوونه شدم..
دوباره تلفنم زنگ خورد...
اینبار نرگس با شماره خودش بود...
+بله
_الو سلام خوبی؟
هه!خوب؟ کاش خوب بودم
+ممنون
_ببخشید من بهت نگفتم من اون شمارهام رو دادم به علی داداشم...اصلا یادم نبود بهت بگم معذرت
+نه!اشکال نداره..تو ببخش
دروغگو اشکال نداره!؟؟
کاملا اشکال داشت...
ادامه دادم
+راستی نرگس برای پوستر خواستم بگم آماده شده ..
_واقعا؟
+آره ..اونایی که برای اوایل فروردین میخواستی حاضره...فقط پوستر مبعث پیامبر باید بیشتر وقت بدی...
_واقعا ممنونم ازت ...
_هنوز تا مبعث وقت زیاده عزیزم ..
_خیلی مرسی
+خواهش میکنم...
_فقط..یه چیز
+جانم
_میگم حالا که اونا که آمادهشده..فایل شون رو توی CD انتقال بده ....علی هم بیرونه میگم بیاد بگیره ازت...
علی؟!
اوه نه!
+هرطور مایلی...
_باشه من بهش میگم بیاد بگیره اومد سمت خونتون میگم خبر بده...
_بازم ممنون خداحافظ
_خواهش میکنم..یاعلی
واای علی آقا؟؟
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شھید_علی_انصاری
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد..
نمازشب، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
~•←به رسم هر روز صبح 🌅🕗
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
☘️
﷽
🕯️السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن (ع)
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
السلام علیک یا امام الرئوف
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌤️
💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻
أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج
💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
11.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔•| #پـروازِخونیـن
-۳روزمـانده...
+بهسیدشهیدا..تواَشبَهُالشهیدی!🙂
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
•🦋• #ریحانه_خدا
باور کن خاک این چادر هم مقدس است🙃...
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
[• #سیدناالقائد😌☝️ •]
💚|جان خود در ره "اولاد علي" مي بازيم
❤️|همچو "مالك" به "عدوان علي" مي تازيم
😒| اي كه گويي كه خلايق ز "ولي" خسته شدند
😎|كوري چشم تو بر "سيد علي" مي نازيم
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
[•#سلامی_عاشقانه💛•]
راضیشوی...✨
معاملهیمنصفانهایست!
ماکفشمیشویم
توتحویلمانبگیر🙂
- اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
32.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🕊️• #سردار_دلها
یک شال عزا به هر مسلمان بدهید😔
بوی خوش او را به گلستان بدهید🥺
بابای تمممااااااااامی یتیمان بود او😟
انگشتری اش را به یتیماان بدهید😭
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_چهاردهم
چرا من باید اینقدر اون رو ببینم
همون صداش بس بود برام ...
باز دیدنش چرا؟
کاش مهیار بود ..
بهش میگفتم بره بهش بده...
اَه...
فایلها رو انتقال دادم توی CD...
حالا چی بپوشم؟
پیراهن بلند طوسی تنم کردم...
با یه روسری آبی تیره...
+خب کاملا باحجاب
توی آینه خیره شدم
+هیچی نیست دختره بیحیا ...یه CDباید تحویل بدی...
+اصلا اون علی آقا نیست که...
+پیک موتوریه...
آره انگار پیک موتوری...
آخه خنگ جان تو یک بار اون پیک موتوری رو میبینی ...
این همون علی آقاست...
همونکه صداش لرزوند صداتو...
اسمش که میاد دیوونه میشی..
تو اون رو میبینی ...حالا هر ماه یک بار ...
محیا نکنه قلبت بلرزه ...
تو فقط داری الکی به چیزایی که اتفاق نیوفتاده اعتراف میکنی!؟
موبایلم که زنگ خورد
انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختن...
موبایلم رو از روی تخت برداشتم ...
دستام میلرزید ..
همین باعث شد از توی دستم سر بخوره و بیوفته...
دوباره برش داشتم...
جواب دادم...
حتی نتونستم بگم بله!
اما اون گفت
_سلام ...من جلوی در خونهتون هستم
باید یه چیزی بگی محیا...
+بله ..اومدم..
از پنجره نگاه کردم پشتش به در بود...
سرعت نور داشتم انگار...
اولین بار بود که با اینهمه استرس داشتم به این سرعت کار انجام میدادم...
چادرم رو سر کردم...
فایل CDکه توی کاغذ مربعی پیچیده شده بود رو زیر چادرم گرفتم...
از پله ها پایین رفتم ...
بابا رفته بود مسجد...
از لای در اتاق مامان بابا... چشمم به مامان افتاد..
غرق نماز بود...
سریع از خونه رفتم بیرون ...
نفس عمیقی کشیدم...
پلههای ایوان رو طی کردم...
قلبم بینظممیکوبید...
آخه مگه چی شده؟؟
قلب جان آروم بگیر...
به سمت در حیاط رفتم...
مکث کردم...
محیا فقط چند لحظه است...
فکر کن پیک موتوریه...
اصلا چرا اینقدر واکنش نشون میدی؟؟
مغرور باش..
حتی نفسهام هم میلرزیدند ...
در رو باز کردم
پشتش به من بود...
به محض باز شدن در برگشت ..
سرم پایین بود...
سلام کردم
+سلام ..
اومدجلوتر ...
سایهی قامتش افتاد روی من...
فاصله کمی داشتیم شاید دو قدم من...
و یک قدم او...
_سلام خوبین؟
چه عجیب اون حالم رو پرسید
این اولین بار که صداش رو با این کیفیت میشنیدم...
+ممنون ..شما خوبین؟
همون عطرش رو زده بود..
_الحمدالله
ادامه داد...
_ببخشید مزاحم شدم...نرگس گفت بیام...
چقدر باادب شده بود..
البته بیادب نبود...
چون من باهاش همکلامنشده بودم اینطوری بود...
چقدر بیانصاف بودی محیا ...
علی آقا به این خوبی...
+خواهش میکنم ...شماببخشید اذیت شدید...اگه امکان داشت خودم میبردم براش...
سرم همچنان پایین بود...
حین صحبت کردنام صدای نفسهاش میومد..
_نه بابا ...اذیت چرا ؟من خودم اومدم..نیازی به زحمت شما نبود..
+ممنون
فایل رو از زیر چادرم در اوردم...
دستش رو اورد جلو خواست بگیره ...
اما انگار هوا زودتر از دستای اون فایل رو از دستای من دزدید و افتاد...
من خیره به جلوی پاهام که فایل افتاده بود...
رفتم عقبتر ..
خواستم خم بشم که بردارم...
اما خودش خم شد و برداشت...
+ببخشید
_نه ..شما ببخشید..خیلی خیلی شرمنده...
+ نه چیزی نشد که ..
_خدانگهدار
+یاعلی
سوار موتورش شد و رفت...
در رو بستم ...
به در تکیه دادم..
و همونجا پشت در نشستم
هوووف...
تموم شد...
دیوونه چرا موقع خداحافظی گفتی یاعلی..
چقدر صدام میلرزید...
مطمئنم که متوجه لرزش صدام شده...
نکنه شک کنه به رفتارام..
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
بسماللهالرحمنالرحیم🌿
☕️#فنجانی_عشق
♥️#پارت_پانزدهم
از روی زمین بلند شدم...
به اسمون خیره شدم...
خورشید داشت کم کم محو میشد...
و این یعنی شروع شب..
توی ماجرای الان...
فقط خدا شاهد بود...
خداجونم ممنونم که هوام رو داری:)
هر چقدر هم بد باشم بازم خودت ..♡
چادرم رو از سرم در آوردم و به سمت خونه رفتم...
دستم رو گذاشتم روی دستگیره در...
•[ببخشید مزاحم شدم ..نرگس گفت بیام]•
برگشتم کسی نبود...
واای خدا ..
انگار صداش پیچیده بود توی دل آسمون...
وارد خونه شدم...
مامان نشسته بود روی مبل و کتاب میخوند..
+سلام
_سلام...بیرون بودی؟
+اره..راستش طراحی فایلهای نرگس تموم شده بود..برادرش اومد برد..
سری تکون داد
_آها..نمازت رو خوندی؟
+نه الان میرممیخونم
_بدو دخترم..نمازت تموم شد بیا تا اونموقع بابا ومهیار هممیان
+محمد نمیاد؟
همونطور که غرق کتاب شده بود گفت
_نه امشب خونه عمو محسن میمونه...
+خب باشه من رفتم نماز بخونم
پا روی پلهی اول گذاش
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
بـسـم رب النـور
سلامـ خوبین؟!♥️
چہ خبرآ؟!
امیدوارم حال دلتونـ خوب باشه!
امروز دهم دی ماهِ دوستانِ جانـ تا پایان امروز فرصت ارسال دلنوشتههاتون رو دارید ..
از آغاز بامداد فردا از پذیرش آثار شما معذوریم..
لطفا قبل از ساعت ۱۲ شب بفرستید..
پس از داوری بین دلنوشته ها و انتخاب ۳ دلنوشته ای که موارد محتوا و مفهوم ، نگارش و املاء کلمات ، و .. را رعایت کرده باشند
برنده را در اسرع وقت اعلام میکنیم..💕🌿
باتشکر
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid