#خاطرات-زایمان
سلام من بارداری خیلی خوبی داشتم و کلا ریلکس بودم.😊
تمام تلاشم رو میکردم که زایمان طبیعی داشته باشم.
یک روز قبل از تاریخ زایمانم رفتم برای چکاپ .متاسفانه ضربان قلب بچه مشکل داشت و گفتن باید سریع بستری بشم و زایمان انجام بشه. 😢
شوهرم شهرخودمون بود و من خونه مامانم بودم،سریع بهش زنگ زدم وگفتم که بیاد .مامانم خیلی اذیت شد چون دست تنها بود و کلی بخاطر من و بچه استرس گرفته بود...🙁
خلاااصه من از ظهر تا شب درد کشیدم ولی لحظه آخر بند ناف دور گردن بچه افتاده بود و بدنیا نیومد و من رو اورژانسی بردن اتاق عمل و بالاخره دختر قشنگم به دنیا اومد.😍
من تمام مدت بارداری فکر میکردم که وقتی دخترم به دنیا میاد چجوری خوشحالیم رو عنوان کنم و چجوری همون موقع خداروشکر کنم،😇 ولی انقد درد کشیده بودم که اصلا نتونستم هیچ حرفی بزنم😭😭😭😭
اما زایمان و بچه دارشدن بهترییین خاطره زندگی هر خانمی هست.
❤️بچه معجزه بزرگ خداست...❤️
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#خاطرات-زایمان
سلام من بارداری خیلی خوبی داشتم و کلا ریلکس بودم.😊
تمام تلاشم رو میکردم که زایمان طبیعی داشته باشم.
یک روز قبل از تاریخ زایمانم رفتم برای چکاپ .متاسفانه ضربان قلب بچه مشکل داشت و گفتن باید سریع بستری بشم و زایمان انجام بشه. 😢
شوهرم شهرخودمون بود و من خونه مامانم بودم،سریع بهش زنگ زدم وگفتم که بیاد .مامانم خیلی اذیت شد چون دست تنها بود و کلی بخاطر من و بچه استرس گرفته بود...🙁
خلاااصه من از ظهر تا شب درد کشیدم ولی لحظه آخر بند ناف دور گردن بچه افتاده بود و بدنیا نیومد و من رو اورژانسی بردن اتاق عمل و بالاخره دختر قشنگم به دنیا اومد.😍
من تمام مدت بارداری فکر میکردم که وقتی دخترم به دنیا میاد چجوری خوشحالیم رو عنوان کنم و چجوری همون موقع خداروشکر کنم،😇 ولی انقد درد کشیده بودم که اصلا نتونستم هیچ حرفی بزنم😭😭😭😭
اما زایمان و بچه دارشدن بهترییین خاطره زندگی هر خانمی هست.
❤️بچه معجزه بزرگ خداست...❤️
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#خاطره_چاقیه_خاله
خاله من تو روستا زندگی میکنن و خونشون دو طبقه است
اینا اشغالای چندروزو جمع کردن تو یه گونی خیلی بزرگ منتظر ماشین آشغالی،بعد گفتن
چه کاره ببریم پایین، از همین بالا میندازیم تو ماشین😐
حالا خالم چاق😐 شاید 100 کیلو شوهر خالم 50
خالم این ور گونی را بگیر شوهر خالم اون طرفش
،میگن یک دو سه واااااااای....😱😂🤦♂🤦♂🤦♀
ادامه باحالش🤦♂🤦♀😅👇
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
#سوتی #خاطرات #داستان#کلیپ طنز
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
❣ اولین کانال کارتون در ایتا ❣
🐣🐣 کانالی شاد و متفاوت برای #تمامی سنین
😱 پر از #کارتونهای_جذاب_و_دیدنی 😱
👑 #خاطرات دوران کودکی
👑 #انیمیشن
👑 #سریال_و_سینمایی
👑 #ترانه_های_شادکودکانه
و.........................
💢 #رایگان دانلود کن 💢
😍دنیای #کارتون های جذاب👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2863923231C1bf4f46386
کاردستی نقاشی شعر_وقصه👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4226613279C87c7c95a24
#ط_اکبری
خودکار و دفترم رو برداشتم یواشکی رفتم اتاق،🤫
رو به دیوار نشستم معلوم نشه دارم چه میکنم تا سراغم نیان!😅
دقایقی گذشت.🕰
خب خدا رو شکر!😌
بچه ها سراغم نیومدن و تونستم با وجود ضیق وقت، #خاطرات روزهای آخر #شیردهی ام را هم بنویسم💪🏻
نگاه متعجبم را به دنبال بچهها راه انداختم.👀
بله! رضا داره دست و پا شکسته #کتاب میخونه📖
و طاها با اشارهی انگشت، کلماتی رو از رضا میپرسه: «این چی نوشته؟ این *ب* داره!»🤩 و...
محمد کوچولو همزمان که داستان رضا رو میشنوه، انگاری داره با لگوها برج میسازه!
چه دنیای قشنگی دارن این سه تا فرشته باهم.😍
چه حس #فراغت خوبی!☺️
ای وااای داره میاد سمت من!🤭
بیحرکت!
دستا بالا!🙌🏻
اومد یه قطعه لگو که کنارم افتاده بود، برداشت و با بیاعتنایی رفت.😏😆
منو باش! میخواستم دفترمو پنهون کنم مبادا صفحاتش به روزگار بقیه کتابام بیوفته😄
منو باش فکر کردم دیده نشستم، اومده ازم شیر بخواد!
راستی یادش به خیر... دلم تنگ شد برای وقتیکه حین شیرخوردنش، میخندید و شیر از گوشه لبش میچکید.😚
یادش بخیر... قبلا رضا تا میدید دارم مینویسم، میخواست نوشتن یادش بدم📝 و رشتهی افکارمو پاره میکرد😕 میرفتم سرمشق بدم! الان ماشاءالله دیگه واسه خودش #دفتر_خاطرات داره!📖 کتاب میخونه.😍
یادش به خیر... طاها چقدر سوال پیچم میکرد.❓❓
دیگه سوالاشو از رضا میپرسه!🤓
راستی دیگه وسط نوشتن هیچکدوم از سرویس بهداشتی پیجم نکردن!!😃
خدا رو شکر، خودشون کارشون رو تمیز انجام میدن.💦🤗
با مرور این #خاطرات، یه لحظه حس کردم دیگه اون روزها تموم شده و دیگه با من کاری ندارن!👋🏻
بغض سنگینی گلوم رو گرفت.😢
حس شادی بابت بزرگ شدن بچهها👦🏻🧒🏻🧑🏻 و #فراغت نسبی من😌 گره خورد با دلتنگی اون روزها... کاش بیشتر لذت میبردم و بهتر استفاده میکردم از اون روزها!😔
بله تمام شد😢
داشت بغضم میترکید،😭 که یکهو محمد کوچولو اومد و به سرعت خودکار رو از دستم ربود و چشم تو چشم ازم پرسید: « برات جوجو بچشم؟؟!»
من:😃 آخ جووون😍 #آن_روزها هنوز کامل تموم نشده!😂
بله عزیزم! شما بیا خرس بکش! بفرما! دفتر که هیچ! سر من تقدیم تو باد.😆
#ط_اکبری
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
#خاطرات بارداری
شوهرم اوایل خیلی خجالتی بود باردارکه بودم نمیدونم این فکر ازکجابه ذهن من خورد .رفتم آب وعسل غلیظ درست کردم یه جاسرکشیدم ،اومدم کنارشوهرجان نشستم بهش گفتم میدونی دخترابابایی هستند 😉یه ذوق بی احساسی کردتودلم گفتم نه این جور نمیشه بهش گفتم میتونم ثابت کنم .گفت چجوری ؟.
گفتم دستتابزارروشکمم اونم گذاشت ☺️خوب اون همه عسلی که من خورده بودم خوب شد بچه شکمماپاره نکردبیاد بیرون😂
یک دفعه نمیدونم کدوم قسمت بدن دخترم بود اززیرپوست زیر دست شوهرم احساس شد
احساس شد نه به این راحتی نه کامل میشد بگیریمش😂ازاون موقع شوهرم وقتی خونه بود بادخترم دوکلوم حرف میزد 😜😂😂😂😂😂.
یه وقتهایی به خانم های باردار توصیه میکنم این کارروبکنن مهربچه رابه دل باباهابندازند
دعاکنید بارداربشم تا این کلک رودوباره اجراکنم 😂😂😂😂😂😂.یاعلی
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano