#ط_اکبری
خودکار و دفترم رو برداشتم یواشکی رفتم اتاق،🤫
رو به دیوار نشستم معلوم نشه دارم چه میکنم تا سراغم نیان!😅
دقایقی گذشت.🕰
خب خدا رو شکر!😌
بچه ها سراغم نیومدن و تونستم با وجود ضیق وقت، #خاطرات روزهای آخر #شیردهی ام را هم بنویسم💪🏻
نگاه متعجبم را به دنبال بچهها راه انداختم.👀
بله! رضا داره دست و پا شکسته #کتاب میخونه📖
و طاها با اشارهی انگشت، کلماتی رو از رضا میپرسه: «این چی نوشته؟ این *ب* داره!»🤩 و...
محمد کوچولو همزمان که داستان رضا رو میشنوه، انگاری داره با لگوها برج میسازه!
چه دنیای قشنگی دارن این سه تا فرشته باهم.😍
چه حس #فراغت خوبی!☺️
ای وااای داره میاد سمت من!🤭
بیحرکت!
دستا بالا!🙌🏻
اومد یه قطعه لگو که کنارم افتاده بود، برداشت و با بیاعتنایی رفت.😏😆
منو باش! میخواستم دفترمو پنهون کنم مبادا صفحاتش به روزگار بقیه کتابام بیوفته😄
منو باش فکر کردم دیده نشستم، اومده ازم شیر بخواد!
راستی یادش به خیر... دلم تنگ شد برای وقتیکه حین شیرخوردنش، میخندید و شیر از گوشه لبش میچکید.😚
یادش بخیر... قبلا رضا تا میدید دارم مینویسم، میخواست نوشتن یادش بدم📝 و رشتهی افکارمو پاره میکرد😕 میرفتم سرمشق بدم! الان ماشاءالله دیگه واسه خودش #دفتر_خاطرات داره!📖 کتاب میخونه.😍
یادش به خیر... طاها چقدر سوال پیچم میکرد.❓❓
دیگه سوالاشو از رضا میپرسه!🤓
راستی دیگه وسط نوشتن هیچکدوم از سرویس بهداشتی پیجم نکردن!!😃
خدا رو شکر، خودشون کارشون رو تمیز انجام میدن.💦🤗
با مرور این #خاطرات، یه لحظه حس کردم دیگه اون روزها تموم شده و دیگه با من کاری ندارن!👋🏻
بغض سنگینی گلوم رو گرفت.😢
حس شادی بابت بزرگ شدن بچهها👦🏻🧒🏻🧑🏻 و #فراغت نسبی من😌 گره خورد با دلتنگی اون روزها... کاش بیشتر لذت میبردم و بهتر استفاده میکردم از اون روزها!😔
بله تمام شد😢
داشت بغضم میترکید،😭 که یکهو محمد کوچولو اومد و به سرعت خودکار رو از دستم ربود و چشم تو چشم ازم پرسید: « برات جوجو بچشم؟؟!»
من:😃 آخ جووون😍 #آن_روزها هنوز کامل تموم نشده!😂
بله عزیزم! شما بیا خرس بکش! بفرما! دفتر که هیچ! سر من تقدیم تو باد.😆
#ط_اکبری
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif