رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_هفتم مزد خون #بر_اساس_واقعیت از یه طرف حرفهای مهدی فکرم رو درگیر کرده بود، از یه طرف ذو
#قسمت_هشتم
مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور....
کار سختی هم نیست به شرط اینکه چشمهامون رو نبندیم شیخ!
رفتار سید هادی به نظرم یه جوری بود!!!
ولی آقا منصور خیلی شوخ طبعانه گفت: نه دیگه!
دیدن امثال شیخ مهدی علاوه بر چشم، توفیق هم میخواد!
سید هادی ادامه داد: پس بپا نماز شبت قضا نشه دچار سلب توفیق نشی برادر!
احساس کردم داره بهش طعنه میزنه!
نمیدونم شاید به قول مهدی من زود قضاوت میکنم و باید در همین ابتدای ورودم به حوزه روی خودم با افکارم حسابی کار کنم!
ولی جالب بود که مهدی هم با یه نیمچه لبخند تنها به همین جمله اکتفا کرد و گفت: مشغول فعالیت اما نه به شدت و پشتکار شما!
با این حرف مهدی، حاج آقا منصور در حالی که کم کم قدم هاش از ما فاصله میگرفت گفت: خلاصه حاجی ما ارادتمندیم و از ما دور شد....
سید هادی که حالا فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا کرده بود نگاهی به مهدی کرد و گفت: خوب آقا مهدی چکار داری؟
کمکی از دستم بر میاد؟
مهدی لبخندی زد و با اشاره به من گفت: حقیقتا اومدم دست آقا مرتضی را بند کنم...
سید هادی دستش رو زد به شونم و گفت: به به بسلامتی!
چشممون منور به جمال رفقای شما شده چه سعادتی!
بعد هم همراهمون شد تا اتمام کارهای ثبت نام...
هر کسی مهدی رو میدید کلی تحویلمون میگرفتن و حسابی حال و احوال گرم...
شیخ مهدی هیچ وقت درست نمیگفت چکاره است!؟
ولی من از رفتار افراد باهاش کاملا احساس میکردم شخص مهمیه! توی دلم کلی خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم که با حاج آقا مهدی اومدم ثبت نام...
تا لحظهی آخر که میخواستیم بیایم بیرون که تاریخ مصاحبه رو گفتن، یکدفعه دلهره و استرس گرفتم نکنه توی مصاحبه خراب کنم!
اینقدر نگرانیم مشهود بود که سید هادی با لبخند گفت: نترس اخوی بخدا کاری بهت ندارن!
چند تا سوال تخصصی می پرسن دیگه حله!
بعد هم رفتن توی فاز خاطرات زمان ثبت نام خودشون و مصاحبه هاشون!
من که از حرفهاشون چیزی سر در نیاوردم ولی دو تایی حسابی خندیدن!
این حالتشون باعث شد منم کمی از نگرانیم کاسته بشه!
به پیشنهاد سید هادی قرار شد بریم داخل حجرهها سری بزنیم تا من هم بیشتر با فضا آشنا بشم...
داخل حجرهی سید هادی که شدیم چند تا دمپایی جلوی در ورودی بود...
سید کلی یا الله یا الله گفت و بعد رفتیم داخل...
برام جالب بود کاملاً مشخص بود داخل حجره همه آقا هستن پس برای چی این همه سید هادی یا الله یاالله می گفت!
متعجب از رفتارهای سید هادی ، هنوز چند قدم بیشتر داخل حجره برنداشته بودیم که چشمتون روز بد نبینه با صحنهای رو به رو شدیم که خارج از انتظار من بود!
کمتر از چند ثانیه جلوی چشمهام تاریک شد و مثل گلوله و فشنگ از هر طرف مشت و لگد بود که نثارمون میشد!
نه میدونستم قضیه چیه!
نه میتونستم از خودم دفاع کنم!
از سرعت و شدت ضرباتی که میخوردیم معلوم بود چهار و پنج نفری هستن که ریختن سرمون!
اما واقعاً برای چی!؟ ما که کاری نکرده بودیم؟!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2597🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧢همخوانی جالب #استقلالی ها بعد از قهرمانی👌🏻👏
#سلام_فرمانده💙
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2598🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_هشتم مزد_خون #بر_اساس_واقعیت دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور.... کار سختی هم نیست به
#قسمت_نهم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
با خودم داشتم میگفتم: خدایا حالا ما یه چیزی گفتیم کتک خوردن برامون توی این راه چیزی نیست ولی بابا خوش انصاف از دیروز که قرار شده بیام حوزه کتک کاری شروع شده!
اون از زد و خورد دیروزمون با یه مشت اراذل و اوباش!
اینم از کتک کاری امروزمون با اینها...
وسط حرف زدن با خدا بودم و مشت و لگد خوردن که یکدفعه ورق برگشت!
همه جا ساکت شد و دیگه خبری از ضربات سنگین نبود!
توی دلم گفتم هنوز پام به حوزه نرسیده مستجاب الدعوه شدم...
سید هادی پتویی که انداخته بودن رومون رو کنار زد...
تا به حالت عادی برگشتیم هیچ کس داخل حجره نبود! بدون اینکه لحظهای تامل کنه از در حجره رفت بیرون و بلند گفت: بچهها مهمون همراهم بود! مگه اینکه دستم بهتون نرسه منتظر حوادث پیشبینی نشده باشید...
من و شیخ مهدی که به معنی واقعی کلمه متلاشی بودیم، مشغول جمع و جور کردن خودمون شدیم...
سید که دستش به هیچ کدوم از بچههاشون نرسیده بود اومد داخل و با خنده گفت: شرمنده رفقا حقیقتا این جشن پتو جبران کار دیشب من بود...
دیگه ببخشید پاتکش شما رو هم هدف گرفت...
مفهوم جشن!!!! با اون همه کتک و ضربه برام تناقض داشت و بیشتر من رو یاد دعواهامون با دوستان میانداخت!
اما وقتی سید هادی تعریف کرد که شب گذشته چه بلای عظیمی سر بچههاشون آورده تازه متوجه عمق ضربات وارده شدم!!!
برای من این شروع طوفانی همیشه یادم موند...
و حقیقتا از این همه کتک که خورده بودم احساس ناراحتی نکردم خصوصاً اینکه ده دقیقهای از این ماجرا گذشته بود که همون چهار و پنج نفر هر کدوم با یه نوع خوراکی وارد حجره شدن و گویا فهمیده بودند همراه سید هادی ما هم بودیم و برای جبران، هر کسی سوغات شهر خودش رو آورده بود و تعارف میکرد همه چی آروم بود تا اینکه یکیشون پسته و بادام و فندق آورد و به چشم بر هم زدنی شرایط تغییر کرد!
خدا نصیب نکنه چنان با ذکر وسابقون سابقون اولئک المقربون! شیرجه زدن روی سرش که فکر کنم جمجمه سرش مثل پستهی خندان باز شد! وقتی جمع صمیمی و شوخطبع طلبهها رو از نزدیک میدیدم، درون من رو به وجد آورده بود و احساس رضایت شدیدی بخاطر انتخاب این مسیر از خودم داشتم....
با این اتفاق به صورت خودکار من با اون جمع رفیق شدم که شروع رفاقتی بود که سالها دنبالش بودم ...
بالاخره اون روز هم با کلی خاطرات خوب برای من گذشت....
با راهنماییها و کمک شیخ مهدی و سید هادی با قبولی من در مصاحبه، رسماً وارد حوزه شدم...
روز اولی که داخل حجرهی خودمون شدم با دیدن ایمان چنان جا خوردم که انگار وسط بیابون رعد و برق گرفته باشدم!
ایمان هم کمی جا خورد اما نه به شدت من!
اینکه قرار بود باهاش هم حجرهای باشم حقیقتا هم ذوق کردم هم به یاد مشت و لگدهایی که خورده بودم کمی ترسیدم اما با روحیه طنز و شادش که روز اول به اون شکل خاص از ما پذیرایی کرد مطمئناً حال بهتری به فضا و جو سنگین طلبههای پایهی یک، مثل من میداد...
ترم اول شروع شده بود و من با کلی آرزو و هدفهای بزرگ تا رسیدن به جایگاه مرجعیت خودم رو میدیم(خواننده عزیز آرزو بر جوانان عیب نیست!)
حجم درسها زیاد و خیلی سخت بود و همین باعث شده بود ما حسابی فکر و ذهنمون درگیر باشه...
نمیدونم برای من اینجوری بود یا بقیه هم حس و حال من رو داشتن! کلا سال اول ورود به حوزه یه جور خاص میگذره!
اینقدر انگیزه و هدف داری و احساس مفید بودن میکنی که دلت میخواد تک تک ثانیه هاش رو درست استفاده کنی...
طی این مدت بعضی بچهها خیلی زرنگ میزدن از خوندن نمازشب گرفته تا بیداری بینالطلوعین و خلاصه هر چی مستحب و مکروه بود رو رعایت میکردن...
بعضی های دیگه هم خیلی راحت بودن خیلی خودشون رو درگیر این مسائل نمیکردند و حتی صبحها باید به زور برای کلاس درس بیدارشون میکردیم!
همیشه برام سوال بود اینا برای چی اومدن حوزه!
اینقدر بیهدف و بیانگیزه!
هر چند تعدادشون کم بود، ولی به نظر من کمش هم زیاد بود!
یه دستهی سومی هم وجود داشت که من شیفته و شیداشون بودم ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2599🔜