#قسمت_بیست_دوم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
ولی آخه شیخ مهدی بیراه حرف نمیزنه!!!
تو حال خودم بودم که دوباره شیخ منصور با همون شدت زد روی کتفم و گفت: کجایی مرتضی؟!
حدیث حاضر غائب شنیدهای!
او در میان و جمع و دلش جای دیگر است...
حال کتف من دیگه از نقص عضو گذشته بود که از دهنم در رفت و ناخودآگاه گفتم: اخوی اینجوری شما میزنی به جای خانمم الان باید خودم رو ببرم بیمارستان بستری کنم!!!
تا این حرف رو زدم شیخ منصور خیلی سریع و تیز گفت: وااای مرتضی برای چی باید خانمت رو بستری کنی؟
انشاءالله که خیره....
بگو چرا اینجا نیستی برادر!
کاری از دست من بر میاد خداوکیلی بگو...
پولی، چیزی کم و کسری نداری ....
اصلا اگه خانمت همراهی چیزی میخواد بگو هماهنگ کنم خانم بچهها بیان پیشش...
بدون اینکه مجال بده ابراز لطف میکرد...
و من مجبور شدم ماجرای وضعیت خانمم رو شرح بدم البته دست روی دلم گذاشتم و چیزی از اینکه لنگ پولم نگفتم ....
یه کسی تو دلم میگفت: بهش بگو، اینا خدا سر راهت قرار داده...
اما یادآوری حرفهای مهدی بهم میگفت نگو... اگه صبر کنی خدا مسیر رو بهت نشون میده ممکنه به مو برسه ولی نمیذاره پاره بشه!!!
خیلی این کشمکش درونی برام سخت بود خیلی...
رسیدیم به محلی که شیخ منصور جلسه داشت...
شبیه دفتر علما بود...
چند نفری که داخل بودن..
سه و چهار نفرشون وجههی مذهبی داشتن، دو، سه نفرشون هم روحانی بودن...
حس کنجکاویم همه جا را بررسی میکرد...
یه آقایی که جوان هم بود و عبا و عمامهی شیکی هم داشت پشت یه میز نشسته بود توجهم رو جلب کرد...
مشغول صحبت با دو نفر دیگه که خیلی خوش وجهه و چهرشون نور بالا میزدن بود...
ما سرپا ایستاده بودیم و شیخ منصور با رفقاش حال و احوال میکرد، ولی من حواسم به اون آقا بود، یکدفعه رفت سمت گاو صندوقی که کنار میزش بود و درش رو باز کرد...
از دیدن این همه پول و دلار خیلی جا خوردم!!!
جالبتر اینکه مبلغ زیادی پول داد به همون دو نفری که باهاش داشتند صحبت میکردند، اونها هم خوشحال و با کلی اصرار که این مبلغ زیاده با نصفش مشکل ما حل میشه! اما اون آقا هم در نهایت گفت: بقیهاش شیرینی ما برای قدم نو رسیده به شما!!!
در حدی متعجب بودم که شیخ منصور متوجه حالت من شد و گفت: شیخ مرتضی این بنده خدا گیره، هر جا رفته به در بسته خورده!
خیلی اسیرش نشو...
داشتم با خودم فکر میکردم گیره!!!
بعد چندین برابر بیشتر بهش دادن!
چقدر دمشون گرم...
با یک چهارم این پول مشکل من هم حل میشد...
درگیر این تناقضات بودم که شیخ منصور گفت: مرتضی یه چیزی میگم نه نگو!!!
میخوام شیرینی عروسیت و بابا شدنت رو یک جا بدم! اگه بگی نه حسابی ناراحت میشم!
بالاخره رفیق باید به فکر رفیقش باشه یا نه!
ما همین روزها به درد هم میخوریم!!!
میدونم الان اینقدر دغدغه سلامتی خانمت رو داری، بذار حداقل فکرت درگیر مباحث مالی نباشه رفیق...
به لکنت کلام رسیده بودم!
فرض کنید با موقعیتی که من داشتم این بهترین فرصت بود! اما توی ذهن خراب شدم این ابیات نغزززز شیخ مهدی دست از سرم بر نمیداشت...
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
توی چند دقیقه باید تصمیم میگرفتم ...
وضعیت فاطمه خوب نبود....
اصلا چرا من این قضیه رو اینجوری میدیدم! چه بسا دیدن شیخ منصور یک مسیر جدیدی توی زندگی من بود که خدا سر راهم قرار داده بود!
اومدم دل رو بزنم به دریا و به شیخ منصور بگم که گوشیم زنگ خورد...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2634🔜
ntROqAsWmAo_268.mp3
6.51M
#محمدغروي
" نسخه عربی #سلام_فرمانده...🌱•°
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2635🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#امام_من
امام زمان به علی بن مهزیار گفت:
چرا انقدر دیر به دیدنِ ما اومدی؟
مـا صـبـح تـا شب، شب تـا صـبـح
منتظرِ تو بودیم..✨
بنظرم وقتشه بجای این که بگیم
آقـا کجایی؟ یه نگاه کنیم، ببینیم
خودمون کجاییم!
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2636🔜
هدایت شده از طبیبِ جان
meysam_motiee_ziyarat_ashora.mp3
12.64M
🎙حاج میثم مطیعی
💞به نیت سلامتی و فرج امام زمان علیه السلام
✨#زیــارت_عــاشــورا( روز نهم)
🔸ان شاء الله به نیت دفع بلا از جامعه مسلمین و همچنین به نیت تسلی خاطر مبارک امام زمان علیه السلام بخاطر هتک حرمت ها به ساحت قدسی ایشان و هتاکی ها به بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام، به مدت ده روز همگی باهم زیارت عاشورا قرائت میکنیم.
#بارگاه_مقدس
#همه_خادم_الرضاییم
#امام_رضا(ع)
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
✦••┈❁═══🌸═══❁┈••✦
#قسمت_بیست_و_سوم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
نگاهم به شماره افتاد تعجب کردم!!!
من که نیم ساعت بیشتر نیست با فاطمه صحبت کردم!!!!چرا دوباره زنگ زده؟!
سریع گوشی رو وصل کردم...
گفتم: الو... جانم...
صدای یه خانم دیگه از پشت گوشی چنان غافلگیرم کرد که انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم!!!
گفت: سلام من همسایهی طبقهی بالاتون هستم، نگران نشید ولی خانمتون کمی حالش بد شد بردنش بیمارستان، گفتم در جریانتون بذارم!!!
با حالتی شبیه انسانهای موج گرفته، تنها چیزی که پرسیدم کدوم بیمارستان، بود؟
شیخ منصور که متوجه شد یه قضیهای پیش اومده تا اومدم خداحافظی کنم و برم، دستم رو گرفت و گفت: بیا خودم میرسونمت...
وقت فکر کردن نداشتم...
به سرعت راه افتادیم...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و داشتم حرص میخوردم و به خودم هر چی بد و بیراه بود میگفتم که اینقدر دست، دست کردم تا اینجوری شد....
در همین حین شیخ منصور مدام دلداریم میداد...
رسیدیم بیمارستان...
بدون اینکه صبر کنم با عجله رفتم داخل...
از پرستار بخش که وضعیت فاطمه رو پرسیدم گفتن: الحمدالله خوبه، خداروشکر به موقع رسید وگرنه معلوم نبود چی میشد و از این حرفها...
گفتم: کی خوب میشن و وضعیتشون مشخص میشه؟!
لبخند تأمل برانگیزی زد و گفت: حالا حالاها پیش ما هستن دست کم، یه هفته ای باید باشن...
بعد هم راهنماییم کرد که کارهای مربوط به پذیرش و اینجور چیزها رو انجام بدم...
تا راه افتادم سمت پذیرش شیخ منصور هم بهم رسید...
گفت: چی شد؟
گفتم الحمدالله بخیر گذشت...
سرش رو برد بالا و خداروشکر کرد...
برای تکمیل پرونده همراهم شد و رسید به جایی که خانم داخل پذیرش گفت: باید پنجاه درصد هزینه رو اول بدید...
مونده بودم چکار کنم مبلغ کمی نبود که!!!
حالا از یه طرفم منصور همراهم بود نمیخواستم بگم ندارم...
خودم رو مشغول نوشتن و تکمیل پرونده کردم اما چارهای نبود...
انگار باید به شیخ منصور رو میزدم...
اومدم حرف بزنم که صدای پیامک گوشیم بلند شد...
شیخ مهدی بود...
نوشته بود: سلام مرتضی جان خداروشکر پول جور شد واریز کردم انشاءالله که کارت راه بیفته...
انگار کل دنیا رو یک جا بهم دادن...
توی دلم گفتم: خدا هر چی میخوای از دنیا و آخرت بهت بده مهدی....
کارتم رو از داخل جیبم آوردم بیرون و دادم سمت مسئول حسابداری، که شیخ منصور دستم رو محکم گرفت و گفت: نه دیگه مرتضی قرارمون این نبود!
گفتم: نه منصور جان دارم الحمدالله...
دست درد نکنه تا همین جا هم زحمت دادم بهت...
گفت: این چه حرفیه شیخ ما از همیم!!!
جملهاش ذهنم رو درگیر کرد: ما از همیم...
یک دفعه فکرم جرقهای زد و دیدم حالا که فاطمه یه هفته، ده روز باید بیمارستان باشه و من هم راه نمیدن که پیشش باشم، این بهترین فرصته برای جواب به خیلی از سوالهایی که در مورد شیخ منصور داشتم برسم..
لبخندی زدم و گفتم: معلومه که از همیم...
بعد دستی به محاسنم کشیدم و گفتم: حالا مزاحمت میشیم اما توی یه فرصت مناسب!
لبخند خاصی زد و گفت: خلاصه همه جوره روی ما حساب کن مرتضی، من اینجوری بیخیالت نمیشم...
بدون اینکه چیزی بگم لبخندی زدم....
حالا که خیالم از بابت فاطمه و بچمون و هزینههای بیمارستان راحت شده بود، تازه یادم افتاد و گفتم: وای منصور جلسهات ....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2637🔜
علی عشقش آقا بود. هرروز به اتاق ایشان میرفت.
دوست داشت با عینک و ساعت آقا بازی کند.
یک روز که ساعت و عینک آقا را برداشته بود، به علی گفتند:
على جان! عینک چشمهایت را اذیت میکند،زنجیر ساعت هم خدای ناکرده ممکن است به صورتت بخورد،صورتت مثل گل است.
ممکن است اتفاقی برایت بیفتد...
علی عینک و ساعت را به امام داد و گفت:
خوب، بیایید یک بازی دیگر بکنیم. من میشوم آقا، شما بشوید علی کوچولو...
فرمودند: باشد
علی گفت: خوب، بچه که جای آقا نمینشیند.
امام کمی خودشان را کنار کشیدند.
علی کنار امام نشست و گفت:
بچه که نباید دست به عینک و ساعت بزند.
آقا خندیدند و عینک و ساعت را به علی دادند و گفتند:
بگیر، تو بردی😂
☄ منبع: برداشت هایی از سیره ی #امام_خمینی (ره)
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2638🔜
هدایت شده از طبیبِ جان
meysam_motiee_ziyarat_ashora.mp3
12.64M
🎙حاج میثم مطیعی
💞به نیت سلامتی و فرج امام زمان علیه السلام
✨#زیــارت_عــاشــورا( روز دهم)
🔸ان شاء الله به نیت دفع بلا از جامعه مسلمین و همچنین به نیت تسلی خاطر مبارک امام زمان علیه السلام بخاطر هتک حرمت ها به ساحت قدسی ایشان و هتاکی ها به بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام، به مدت ده روز همگی باهم زیارت عاشورا قرائت میکنیم.
#بارگاه_مقدس
#همه_خادم_الرضاییم
#امام_رضا(ع)
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
✦••┈❁═══🌸═══❁┈••✦
#قسمت_بیست_و_چهارم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
گفتم: حاجی اینجا کار داری!
گفت: آره یه خورده وسیله میخوام برای هیئت محلمون خرید کنم...
گفتم: یه کم، زود نیست! هنوز خیلی مونده تا محرم!!!!
همینطور که مشغول پرچم و بیرقها بود گفت: برای جلسات هفتگیشون میخوام...
کلی خرید کرد...
اینقدری که با ماشین خودش نمیشد آوردشون...
کارمون خیلی طول کشید وقتی تموم شد، نزدیکای ظهر شده بود گفتم: حاجی من یه سری میخوام برم بیمارستان ببینم خانمم کاری نداره اینجوری دلم آروم نمیگیره ...
لبخندی زد و گفت: بابا مرتضی دو ساعت نیست از بیمارستان اومدیم بیرون که اخوی!
تو هم که داخل نمیتونی بری!
چیزی هم که فعلاً نیاز نداره!
خانم پرستار هم گفت که همه چی خوب و تحت کنترله!
دیگه مشکلت چیه!!!؟
بیا با هم بریم یه نهار بزنیم تا جلسه شروع میشه! حرفی برای گفتن نداشتم...
گوشیم رو یه چک کردم که مبادا فاطمه زنگی زده باشه دیدم نه خبری نیست...
راه افتادیم...
منصور گفت: خب بهترین رستوران اینجا کجاست شیخ؟!
گفتم: برو من مسیر رو بهت نشون میدم...
اسم رستوران که اومد یاد شیخ مهدی افتادم و ماجرای اون روز که با هم بودیم....
رسیدیم جلوی مغازهی فلافلی...
گفتم: نگهدار...
یه نگاهی به دور و برش کرد گفت: کو؟ کجاست رستوران؟!
گفتم: نمیشه که بیای قم فلافلش رو نخوری! تو بشین من الان دو تا ساندویچ فلافل حرفهای میگیرم میام...
اخمهاش رفت تو هم گفت: مرتضی قرارمون این نبود!!! بعد سریع حالت چهرهاش عوض شد و گفت: من تیز و تند میخوام هاااا
موقع نهار خوردن خیلی بذله گویی و شوخی میکرد و همین باعث میشد احساس صمیمیت بیشتری باهاش داشته باشم...
بعد از نهار راه افتادیم سمت محل جلسهای که منصور داشت، حس کنجکاویم مثل خوره افتاده بود به جونم که حالا این جلسه چی هست!
یعنی چی میخوان بگن که منصور این همه راه بخاطرش اومده قم! کیا توی این جلسه هستن!
و اینکه هر چی باشه به حرفهای شیخ مهدی باید ربط داشته باشه و کلی از این مدل تحلیلها داشتم تا رسیدیم.
داخل که رفتیم هنوز اون طلبهی خوش تیپ و خوش وجه پشت میز نشسته بود حالا که سرش خلوت بود ما را که دید بلند شد حال و احوال حسابی با شیخ منصور و من کرد، بعد هم راهنماییمون کرد به داخل اتاق بزرگی که حدود پانزده و شانزده نفر قبل از ما اونجا نشسته بودن... جالب بود اکثراً جوون بودن!
البته بینشون سه، چهارتایی ریش سفید هم بود! انگار از قبل همدیگه رو خوب میشناختند از نوع سلام و احوال کردنشون متوجه شدم چند نفری افغانی و عراقی هم داخلشون هست، قیافههاشون خیلی متفاوت بود از همه تیپ و قشری به چشم میخورد...
پیش خودم هزار جور فکر و خیال کردم که معلوم نیست چی قراره بگن توی این جمع! احساس یه نفوذی رو داشتم که قرار بود یکسری اطلاعات بدست بیارم که ببینم قضیه چیه!؟
منتظر حرفهای خاصی بودم که این تعارض درونی خودم رو با شیخ مهدی و شیخ منصور حل کنم....
وسط همین حس و حال بودم که یه حاج آقای خوش تیپ و خوش وجه وارد شد، شروع به صحبت کرد بیان خوبی داشت...
همه محو صحبتهاش شده بودند!
من هم که یک طلبه بودم برام جذاب بود!
توی صحبتهاش دنبال یه حرف نامتعارف بودم...
که برسم به یه نقطه ای که به قول شیخ مهدی، فرق رجیم با رحیم رو برام مشخص کنه!
اما در کمال ناباوری دیدم که خبری نیست!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2639🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیشب ساعت ۲ نصف شب تو خیابونهای خلوت نجف دنبال ماشین میگشتم که برم کربلا، یه ماشین با چهارتا جوون عراقی با صدای موسیقی بلند و مشغول حرکات موزون گفتند بیا بالا حاجی.
نشستم
گفت: موزیک ماکو مشکل؟
گفتم لا مشکل.
+ موزیک ایرانی؟
_ ماکو مشکل
صدا رو زیاد کرد و... 😕😕😕
✍️ سید محمدرضا اصنافی
● حالا آهنگو کوش کنید👆😉
#سلام_فرمانده
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2640🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_کاربر
💠 قیام مردم دارالمؤمنین شوشتر
اجرای سرود #سلام_فرمانده 🇮🇷
🕙 ۱۷ خرداد ۱۴۰۱
🕌 مقام صاحب الزمان شوشتر
بنده فخاریان هستم از شهرستان شوشتر خوزستان
شب گذشته سلام فرمانده توی شهر ما برگزار شد.
ممنون از شما
#همه_خادم_الرضاییم
#سلام_فرمانده
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2641🔜
💖سلام امام زمانم💖
چشمم به راه ماند بیا و شبی از این
پسکوچههای خاکی قلبم عبور کن
#الـلَّـھُـمّ_عـجِّـلْ_لِوَلـیِک_ألْـفَـرَج
#قسمت_بیست_و_پنجم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
هر چی این حاج آقای خوش تیپ صحبت کرد از امام حسین(ع) گفت!!!
تمام تاکیدش روی برپایی و حفظ هیئتها بود که شور و نشاطش از بین نره!!!
نمیدونستم چرا باید شیخ مهدی چنین حرفهایی بهم بزنه! در صورتی که اینجا جز عشق حسین(ع) چیزی پیدا نمیشد!!!
کمی مردد شدم...
آخه وقتی حرف حسین (ع) وسطه چرا باید اینطوری قضاوت کرد!
بالاخره هر انسانی ممکن الخطاست شاید مهدی اشتباه کرده! اما نه مهدی آدمی نیست زود قضاوت کنه!
باید بیشتر با شیخ منصور میچرخیدم تا مطمئن بشم و اول خودم رو راضی کنم که اینها مشکلی ندارند و بعد شیخ مهدی رو...
جلسه که تموم شد پذیرایی آوردن...
جمعشون اومد توی فضای صمیمیت خودمونی...
البته یکم شدت صمیمیتشون از نوع و مدل صمیمیت شیخ منصور بود با ناقص شدن کتف من!
من چون معمولاً عادت نداشتم بدون فاطمه چیزی بخورم، چیزی نخوردم که شیخ منصور خیلی اصرار کرد که بخور تبرکه مال روضهی امام حسین (ع) و من هم در نهایت گفتم: همراهم میبرم...
جالب بود که حاج آقای خوش تیپی که خیلی خوش بیان بود و شمرده شمرده و با آرامش صحبت میکرد هم، نشست بین همین جوونها..
البته خوب این صحنهها برای من غیر طبیعی نبود اما با ذهنیتی که از اینها برام درست شده بود متعجب شده بودم!
با تک تکشون حرف میزد چیزهایی روی برگهای که دستش بود مینوشت تا رسید به من و منصور...
بوی ادکلن خاصی که زده بود تمام محدودهی ما رو پر کرد حس خوشایندی بود که نشستن کنارش رو لذت بخشتر میکرد!
شیخ منصور رو که از قبل میشناخت مختصر با هم صحبت کردند، که برای خرید پرچم و بیرق چکار کرد؟ خرید یا نه؟
و اینکه برای هیئت چیزی دیگهای کم و کسری ندارین و از این جور حرفها...
من ساکت نشسته بودم هر از گاهی نگاهم به انگشترهای دستش میافتاد که خیلی جلب توجه میکرد! معلوم بود گرون قیمت هستن!
سنگ شرف شمس بود، عقیق بود، فیروزه بوده با نگینهای خیلی درشت!
بعد از تموم شدن صحبتهاشون رو کرد به من، هنوز حرفی نزده بود که شیخ منصور گفت: آقا مرتضی از رفقای طلبمون هستن تازه اومدن قم...
تا متوجه شد طلبهام خیلی صمیمی زد روی دستم و گفت: به به، پس هم لباسیم اخوی!
بعد شروع به صحبتهایی کرد که نه تنها من که هر کسی اینجور حرفها رو بشنوه احساس مسئولیت میکنه...
می گفت: چقدر ما به امثال شما نیاز داریم، چقدر میتونید کمک کنید تا شعائر حسینی رو زنده نگه داریم، اسلام رو زنده نگه داریم...
الان طلبهها دغدغههاشون فرق کرده فاصله گرفتن از جوونها...
با شنیدن اين حرفها من هم یاد دغدغههام افتادم که باعث شد راهی قم بشم ولی خب این هم دغدغهی مهمی بود که منافاتی با اهداف و دغدغههای من نداشت که هیچ بلکه در یک راستا بود...
از اونجایی هم که من مثل خیلیها از بچگی عاشق امام حسین(ع) هستن، این حس زنده نگه داشتن یاد و نامش عجیب توی دلم شعله ور شد که بالاخره من هم یه نقشی داشته باشم...! من هم یه کاری بکنم...! هرچی توی این چند وقت جلوتر میرفتم بیشتر میفهمیدم اومدن من به قم بیحکمت نبود! من دغدغه داشتم، دغدغهی دین! و حالا از گوشه گوشه، این دغدغهها کنار هم جمع میشدند تا من کاری کنم برای مؤثر بودنم...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2642🔜