#عفاف
گل رز
با احساسِ سردردِ شدیدی از خواب بیدارشدم.
دلم می خواست فریاد بزنم. یا یک پتک را محکم به سرم بکوبم، تا برای همیشه از دستِ این سر درد های دائمی راحت شوم.
دستی گرم روی شانه ام نشست و باز هم این مادرم بود که کنارم نشست و لیوان آب را به دستم داد.
باز شرمنده ی مهربانیش شدم.
لیوان آب را گرفتم و قرصِ مسکنی را از کنارِ تخت برداشتم و در دهانم گذاشتم.
تاریک بود، ولی می توانستم بغضش را ببینم. افسوس خوردم به جوانیِ هدر رفته ام و امید ناامید شده ام.
برای اینکه مادر خیالش راحت شود، تشکر کردم و دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
آهی کشید و رفت.
خود به خود پلکهایم از هم گشوده شد.
خیره شدم به سقف.
خاطرات ِنه چندان دور، دست از سرم برنمی داشت.
هرشب کابوس و سر درد و بی خوابی های شبانه.
کاش به نصیحت های مادرم گوش می دادم و از روز اول با پریسا دوستی نمی کردم.
آن روز با صدای زنگ در ازجا پریدم و خداحافظی کردم و با پریسا به مدرسه رفتم.
مادرم از پنجره ما را دید. وقتی برگشتم،
بامهربانی گفت:
_فرشته جان، زیاد از پریسا خوشم نیامد.
چرا توی کوچه بلند بلند خندید.
این رفتار شایسته نیست.
بهتره از این به بعد تنها به مدرسه بروی.
ولی من گوشم به این حرفها بدهکار نبود.
پریسا خوب بود، می گفت، می خندید، راحت پول خرج می کرد. از کسی نمی ترسید. حتی پسرهای مزاحم کوچه.
با قد بلند و هیکلی ورزیده. همیشه مرتب و تمیز بود و بوی عطرش هوش از سرم می پراند.
ومن دختری پدر از دست داده وغمگین بودم. مدتها بود که حتی لبخند هم نزده بودم.
با پریسا که بودم غم هایم را فراموش می کردم.
هر روز جلوی آینه می رفتم. موهایم را زیر مقنعه مرتب می کردم و مثل پریسا کمی از آن را بیرون می گذاشتم.
پریسا راست می گفت، من خوشگل بودم و خوش هیکل. موهای طلائی قشنگم حیف بود زیر مقنعه بماند.
از وقتی با او آشنا شدم، تازه خودم را شناختم.
من هم باید زیبایی ام را به بچه های مدرسه نشان دهم.
تا کسی نگوید "تو شهرستانی هستی"
دوستی ام با پریسا عمیق تر شد. هشدارهای مادرم سودی نداشت.
چند بار بعد از مدرسه؛ برای اینکه بگویم من هم ترسو نیستم با او به پارک و سینما و کافی شاپ رفتم.
پریسا بلند بلند می خندید. از نگاه های دیگران خوشم نمی آمد. ولی نباید کم می آوردم. من باید مثل پریسا می شدم.
در همین بیرون رفتن ها بود که با آرش آشنا شدم.
چند باری دور و بر مدرسه اورا دیدم.اول از طرزِ نگاهش ناراحت شدم.
ولی پریسا چند تا دوستِ پسر داشت.مرتب من را هم تشویق می کرد.
او می گفت"نترس اتفاقی نمی افته. فقط چند تا پسر را سرِ کار می گذاریم و یه کم می خندیم همین."
برای ثابت کردنِ خودم، تصمیم گرفتم، با آرش دوست شوم. با او و پریسا و وحید، دوستِ پریسا، به گردش می رفتیم.
آرش خوش قیافه و خوش لباس بود.
همیشه لبخند به لب داشت و برایم گل می آورد. هر روز یک شاخه گلِ رز.
برایم حرفهای عاشقانه می زد.
من هم تشنه ی محبتِ مردانه بودم.
احساس ِتنهایی و بی کسی ام، کنارِ آرش به فراموشی سپرده می شد.
وقتی کنارش بودم حسابِ ساعت از دستم در می رفت.
هر روز به خاطر دیر آمدنم دعوا داشتیم.
باورم نمی شد، جواب مادرم را با تندی می دادم.تا اینکه پریسا یک روز گفت:
_امشب تولدِ وحیده. باید بریم جشن تولد.
گفتم :
_من نمی تونم بیام.
با صدای بلند خندید و گفت:
_شوخی می کنی. همه هستند. آرش هم هست.
اسم آرش دلم را لرزاند. از عشق چیزی نمی دانستم ولی یاد و نام آرش دلم را می لرزاند.
دلم می خواست همیشه کنارش باشم.
او هم بارها گفته بود که دوستم دارد.
ملتمسانه به پریسا نگاه کردم و گفتم:
_ولی مادرم را چطور راضی کنم؟
خندید و گفت:
_مادرت بامن.
گوشی تلفنم را گرفت و خاموش کرد و در کیفش گذاشت.
بلند شد دستم را گرفت و گفت:
_بیا بریم جایی کارت دارم. اصلا خونه نمی ری که بخواهی اجازه بگیری.
دلم شور زد ولی به دنبالش راه افتادم.
ادامه دارد...
صفحه اول
✏️ نویسنده: سرکارخانم فرجام پور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2710🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#می_ترسی_بهت_بگن_امل
#قسمت_دوم
💥پشنهاد دانلود
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2711🔜
#پروفایل
دخترونه😍
پسرونه 😎
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2712🔜
“مـٰادرمواجههبـٰامرگ،
رسیٰدݩبهشهادٺوبزرگۍ
راانتخابڪردهایٖم♥️(:”
#شهیدجهادمغنیه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2713🔜
1_647867350.attheme
93.5K
• #گل
• #تم_طبیعت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2714🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 من یک تنهامسیری هستم
#قسمت_چهاردهم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2715🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💎 #مبارزه_با_راحت_طلبی 10 🔷 در زمان دفاع مقدس، رزمندگانی که گاهی به مرخصی می اومدن، شب ها نمیتونستن
#مبارزه_با_راحت_طلبی 11
💢 اونوقت گاهی بعضی از جوان ها میگن که آیا غذا خوردن توی سینی مستحب نیست؟
بهش میگی چطور؟😒
🔷 میگه خب سینی راحت تره.😌
وقتی غذا تموم شد با پامون میزنیم کنار و استراحت میکنیم!😏
سفره رو باید کلی زحمت بکشیم و جمعش کنیم. برامون سختی داره!!!
🔷 عزیزم حالا که اینطور شد « اتفاقا مستحبه که توی سفره غذا بخوری چون یه ذره هوای نفست رو زدی!».✌
#پای_ درس_استاد
#استاد_حسینی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2716🔜
صبح ات را با جشن آغاز کن
جشن فقط رقص و پایکوبی نیست
گفتگوها و دغدغه های اول صبح را متوقف کن
و به صدای پرندگان گوش بده
پرندگان در جشن اند به آنها بپیوند.
تو لایق شادی و عشقی عمیق هستی
و همینک به عمیق ترین سکوت که
صدای خداست و از مرکز جهان هستی می آید
بپیوند ، اینک عمیق شده ای و با صدای #عشق همنوا شده ای...
❣صبحتون زیبا
🍃
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عفاف گل رز با احساسِ سردردِ شدیدی از خواب بیدارشدم. دلم می خواست فریاد بزنم. یا یک پتک را محکم به
#عفاف
گل رز
مرا به خانه شان برد. بعد از خوردن نان و کالباس، از کمدش لباسی در آورد و به من داد.
بعد هم زنگ زد و آرایشگری به خانه اش آمد.
از کارهایی که می کردم بیزار بودم. ولی پریسا مرتب تعریف و تمجید می کردو تشویقم می کرد.
شب شد. پدر ومادرش هنوز نیامده بودند.
آژانس گرفت. پریسا نگذاشت مانتو بپوشم. به بهانه بلند بودنِ لباس.
با آن وضع؛ داشتم از خجالت آب می شدم. ولی پریسا راحت با راننده بگو و بخند می کرد.
خیلی پشیمان بودم. ولی راه باز گشت نداشتم.
رسیدیم، صدای آهنگ کوچه را پر کرده بود.وقتی داخل شدیم.
صحنه ای را دیدم که تا آن موقع ندیده بودم.دخترها با لباس باز و پسرها یی که در حال خودشان نبودند.
حالم بد شد. بر عکس ِ من پریسا بود.
سرخوش و ذوق زده دستم را کشید و به وسط برد.
شالم را از سرم کشید و به دوستانش مرا معرفی کرد.
از نگاه های هرزه پسر ها ناراحت بودم.
راحت بودنِ دختر و پسرها برایم غیر عادی بود.
باتعجب و شرم گوشه ای نشستم. آرش به سمتم آمد و جامی را تعارفم کرد. قبول نکردم.
دستش را جلو آورد. دستم را کشیدم. با صدای بلند خندید و گفت:
_پس برای چی اومدی اینجا دهاتی.
بعد هم وسط رفت و دست پریسا را گرفت و مشغول رقص شدند.
باورم نمی شد. "پس آن همه دوستت دارم هایش چه شد؟"
بغض کردم بلند شدم. با سرعت به سمت در ورودی رفتم.دست وحید روی مچم نشست. ترسیدم جیغ زدم.
خندید و گفت:
_ نترس. فقط می خوایم برقصیم. بازور مرا دنبال خودش می کشید.
صدای زنگ در آمد.
به دنبال آن، نیروی انتظامی....
اگر دعای مادرم نبود، نمی دانستم چه بر سرم می آمد. من از مهلکه نجات پیدا کردم. ولی
از آن شب شوم و آن خاطره ی بازداشت و گریه های مادرم و حرفهای مردم، برایم بی آبرویی و افسردگی و تنهایی ماند.
جشمم به گلدان گل رز مصنوعی روی میز افتاد. باعصبانیت بلندش کردم.
صدای شکستن گلدان و فریادِ فرو خفته ام فضای اتاق را پر کرد.
بعد از مدتها اشکم جاری شد.
(صفحه دوم )
✏️ نویسنده: سرکارخانم فرجام پور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2717🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#می_ترسی_بهت_بگن_امل
#قسمت_سوم
💥پشنهاد دانلود
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2718🔜