@Ostad_Shojae1_1097429165.mp3
زمان:
حجم:
11.19M
#ارتباط_موفق ۴۱
⚡️جرّ و بحث و قیل و قال (مِراء)، برای اثبات خود، قلب انسان را از محبت دیگران خالی میکند!
ـ کسانی که اهل اظهار نظر در هر موضوع و هر مکانی هستند،
ـ کسانی که اهل جر و بحث برای اثبات نظر خود هستند،
ـ کسانی که باور دارند فقط خودشان درست فکر میکنند و حتما نظر بقیه اشتباه است،
✘ دایرهی جذبشان، بشدت محدود و کوچک است!
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_انوشه
#دکتر_اسلامی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4171🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 17 🔵 مفاهیم زیادی در دین وجود داره که برای کنترل ذهن استفاده میشه. مثلا یکی ا
چون دنیا شیرینیش نقده، به تو اثبات میکنه من شیرین نیستم!👌
نه بابا شیرینه دیگه حاج آقا!🙃
نه عزیز دلم...
💢 تو خودت، سر خودت رو کلاه گذاشتی!
⭕️ دنیا با شیرینیهاش به تو میگه تو مالِ من نیستی، من مالِ تو نیستم، ما رو وِل کن...😒
❌ دنیا در کنار هر لذتش زجری به تو میده که حالت از دنیا به هم بخوره! هر کیفی میده بعدش چنان حالت رو بهم میزنه که ازش سیر میشی....😒
💢 میگه بابا مرده شورِ این لذتش رو ببرن با این همه، کشت ما رو!😠
✅ اما آخرت چون نسیهست شیرینتره، چون از لحاظ روانشناسی #خیالِ یک شیرینی از خودِ اون شیرینی بالاتره،
✔️ انسان آفریده شده برای لذتی که در #آینده میآید و باید به سوی آن برود.
⭕️ به کی داری میگی دنیا چون نقده دلِ ما رو برد؟😒
💢 دنیا چون نقد است و شیرینیاش نقد است و چشیدنیست،دل ما را نبرده است بلکه
❌ دنیا چون بیشتر، #ذکر اون در ذهنِ ما هست، چون بیشتر به یادش هستیم، دلِ ما را برده....
یه جورِ دیگه مرتب بگم:
⭕️ دنیا به خاطرِ نقد بودنش دل ما را نبرده، به خاطرِ اینکه زیاد به فکرش هستیم دلِ ما را برده.
آخرت به خاطر نسیه بودنش از ما فاصله نگرفته، چون به فکر آخرت و به ذکر آخرت نیستیم، دلِ ما را نبرده.
ماجرا سَرِ ذکره،
ماجرا سَرِ ذهنه،
ماجرا سَرِ نقد بودنش نیست.❌
✅ آخرت خصوصیاتی داره برای انسان که یه ذره فکرش، یه ذره ذهنش، لذتی ایجاد میکنه هزاران برابرِ دنیا...👌💕
مگه ما آدم نیستیم، آدم اینجوریه، آدمِ معمولی اینجوریه!
آدمهای خوب چی؟
فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا
🌺 ما که در مورد آدم خوبها صحبت نمیکنیم، آدم خوبها که توی بهشتن الآن...
اونها که غرقن الآن...
🌹 اونها که آخرت براشون نقده.
اونها که دارن اونجا رو میبینن... اونها که وصل هستن...
👈 اونها که باطنِ این دنیارو دارن میبینن... خباثت و بدیهارو دارن میبینن...
✅ میدونم بحث خوب جانیفتاده براتون😊
برای اینکه این بحث به خوبی جا بیفته این کلیپ رو با دقت و چند بار ببینید👇
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4172🔜
💎 میدان #حجاب
😌 شما دختران میتوانید با این موهبت بزرگ در میدانهای گوناگون شخصیت خود را نشان دهید...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4173🔜
12.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلاااام🌹
صبح چهارشنبه تون بخیر✋
راز خوشحالی ......😍
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت243 طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت244
آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم.
روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری می کردم.
در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم وپرسیدم:
–آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک.
آرش گفت:
–نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا.
–پس منم بیام باهاتون دیگه...
–نه عزیزم، میای اذیت میشی... ازحرفش تعجب کردم. فکر می کردم خوشحال شود وحتی بگوید خودم میایم دنبالت. ولی بعد فکر کردم حتما خیلی گرفتار است. بالاخره کلی مسئولیت گردنش است. دلم می خواست کنارش باشم و کاری برایش انجام دهم ولی درست نمی دانستم چه کمکی ازدستم برمیآید.
باسعیده ومادر وخاله به مسجد رفتیم.
مسجدخیلی بزرگی بود. دورتا دورش را صندلی چیده بودند. هنوزکسی نیامده بود جز فاطمه و زن داییاش.
زن دایی بادیدنم ازجایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم. کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید:
–راحیل جان مامانت کدومه؟
من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفیاش کردم. بامادر هم روبوسی کرد و ازمن پیشش تعریف کرد. کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به فاطمه انداختم، نگاهش را از من دزدید. دستش را گرفتم و بردمش جلوی در ورودی و پرسیدم:
–به نظرت زن دایی زیاد تحویلمون نمی گیره؟
–بی تفاوت به حرفم پرسید:
–راحیل چند روز تا تموم شدن محرمیتت باآرش مونده؟
مشخص بود سعی دارد حرف را عوض کند.
–یک هفته، چطور؟
–می خواهید چیکار کنید؟
–نمی دونم...الان آخه چه وقت این حرفهاست؟
سرش را پایین انداخت.
–آرش چیزی نگفته؟
–بیچاره آرش تواین همه بدبختی اصلا فکرنکنم فکرکرده باشه به این موضوع، چه برسه درموردش حرف بزنه.
آهی کشید وگفت:
–بیا بریم بشینیم.
–نه من اینجا میمونم. خرما و حلوا رو که آوردن میگیرم پذیرایی میکنم.
خانمی را نشانم داد.
–اون خانمه مسئول پذیراییه فکرکنم نیازی نیست تو وایسی.
–خب باشه، جلوی در بمونم بهتره، من که مهمون نیستم.
–پس برم دوتا صندلی بیارم، باهم بشینیم همینجا.
هنوز حرفش تمام نشده بود که پسردایی اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی درظاهرشد و با دیدن من خیلی مودبانه سلام کرد. ازدیدنش جاخوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را درازکردم به طرف دیسهای پیرکس وگفتم:
–بدین من می برم داخل.
با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت:
–نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه.
ازنگاهش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت:
–اون خانمه که فعلا داره خودش روباد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم.
ظرفها را به فاطمه داد.
–میرم بقیهاش روهم بیارم، بعدسرش را به طرف من چرخاند.
–اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پله ها هستم، صدام کنید براتون میارم.
خیلی آرام گفتم:
–ممنون.
"یادمه اون بارکه خونه ی آرش اینا امده بود، سربه زیرتربود. چرا اینجوری شده".
بابک چند باردیگر هم به بهانههای مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو می فرستادم؛ خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم می کرد.
زن داییِ فاطمه هم یکی دوبار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم. دفعهی آخر که آمد گفتم:
– زندایی جان کاری نمی کنم خسته بشم، بالاخره اینجا باایستم بهتره.
زندایی نفس عمیقی کشید و گفت:
–هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدرزر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری.
این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛ بعد رو به فاطمه گفتم:
–منظورش چی بود؟
–فاطمه آهی کشید و گفت:
–چی بگم. همچی بدم نگفت. منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن.
گنگ نگاهش کردم و به این فکر کردم که الان تو این شرایط چه وقت این حرفهاست.
سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود.
بعداز مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقب ترایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با امدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند. بعدازچند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تاسوار شود؛ ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست.
بالاخره آرش امد و ما را به خانه رساند. تمام مدت اخم داشت.