رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت283 همین مورد سعیده باعث شد من و اسرا هم موردهایی اطراف خودمان پیدا کن
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت284
گوشی را گرفتم و تشکر کردم. ریحانه از بغل پدرش پایین آمد و توپی که در حیاط بود را برداشت و به طرفم شوت کرد. منتظر بود با هم بازی کنیم. به طرفش رفتم و بوسیدمش و گفتم:
–عزیزم من دیگه باید برم. با بقیه هم خداحافظی کردم. نزدیک در که شدم ریحانه طبق معمول آویزانم شد و بنای گریه گذاشت و گفت:
–بریم تاب بازی، منم تاب بازی...
روبرویش روی یک زانو نشستم و گفتم:
–عزیرم من پارک نمیرم. حالا بعدا میام پارکم میبرمت. باشه؟
ریحانه بیتوجه به حرفهای من شروع به گریه کردن کرد.
نگاهی از سر عجز به زهرا خانم انداختم که گفت:
–راحیل جان میخوای تو ببرش پارک سر کوچه، سرش گرم بشه، من برم چادرم رو سرم کنم، میام ازت میگیرمش. توام از همون جا برو خونه. سرم را به علامت تایید تکان دادم. ولی همین که دست ریحانه را گرفتم که برویم، شوهر زهرا خانم از در وارد شد. همگی به او سلام کردیم. او هم زیر لبی جواب داد و بی تفاوت به طبقهی بالا رفت.
زهرا خانم مستاصل نگاهی به کمیل انداخت.
کمیل گفت:
–زهرا جان تو برو به شوهرت برس من یه آبی به دست و صورتم میزنم خودم میرم ریحانه رو میارم.
هوا ابری بود. پاییز بود و این هزار رنگ شدن برگها زیبایی خاصی به پارک داده بود. کسی در پارک نبود.
–ببین ریحانه سر ظهر کسی تو پارک نیست. ریحانه را روی تاب گذاشتم و آرام هلش دادم. اولین بار که آرش مرا به خانهی کمیل رساند. نزدیک همین پارک پیادهام کرد. چقدر کنجکاو بود که بداند من چرا به اینجا میآیم. کمکم فکر آرش در من جان گرفت. تا به خودم آمدم دیدم غرق فکرش شدم. سعی کردم این فکر ها را پس بزنم. نفس عمیقی کشیدم. عقلم میگفت با این فکرها فقط خودت رو آزار میدهی پسش بزن. ولی دلم، دلتنگ بود. یاد شعری افتادم که گاهی میخواندمش.
زیر لب شروع به زمزمهاش کردم تا افکارم آزاد شود.
"عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود.
–خدایا کمکم کن دلم نمیخواد بیابون گرد بشم. قطره بارانی روی صورتم افتاد، به آسمان نگاه کردم ابرهای سیاه نوید باران را میدادند.
ریحانه با لذت تاب میخورد، نگاهی به در ورودی پارک انداختم هنوز کمیل نیامده بود.
–ریحانه جان، بیا ببرمت خونه، الان بارون میاد چتر و ژاکت نیاوردم.
کمک کردم تا ریحانه از تاب پایین بیاید.
–بزار بچه بازی کنه چیکارش داری؟
سرم را به سمت صدا برگرداندم. با دیدن فریدون خشکم زد.
جلوتر آمد و گفت:
–چیه؟ مگه جن دیدی؟
فوری ریحانه را بغل کردم و گفتم:
–چرا دست از سرم برنمیداری، چی میخوای؟
پوزخندی زد و گفت:
–نترس، با بچه کاری ندارم. حالا بچهی کی هست؟ میخوام بدونم اونی که اون دفعه به جای تو امده بود سر قرار کی بود؟ اصلا چه نسبتی با تو داره؟ دیدمش رفت توی اون خونه. میدونم که نه برادری داری، نه پدری، مطمئنم از فامیل هم نبوده.
با خشم گفتم:
–به تو مربوط نیست.
–مربوطه چون میخوام ازش شکایت کنم.
–اولا که از کجا میخوای ثابت کنی اون تو رو زده، دوما حقت بود.
گوشیاش را بالا گرفت و گفت:
–اینم مدرک، صدات ضبط شد.
–با دهان باز فقط نگاهش کردم. خدایا خودم با زبان خودم برای کمیل دردسر درست کردم. آب دهانم را قورت دادم و چند قدم به عقب رفتم. بعد برگشتم و به طرف درب خروجی پارک راه افتادم. در دلم خدا خدا میکردم کمیل سر برسد. بیشتر از وجود ریحانه میترسیدم که نکند بلایی سرش بیاورد.
ناگهان گوشهی چادرم کشیده شد.
–صبر کن کجا میری من که هنوز حرفم رو نزدم. چادرم در دستش مشت شده بود.
–دست کثیفت رو بکش، همانطور که تقلا میکردم تا چادرم را از دستش خارج کنم.
ناگهان فریدون به طرف عقب پرت شد، با وحشت به عقب برگشتم. کمیل ژاکت ریحانه را مقابلم گرفت و گفت:
–شما برید خونه نزارید بچه ببینه، تا من به این بفهمونم با شما باید درست صحبت کنه.
بعد یقهی فریدون را گرفت و از زمین بلندش کرد و مشت محکمی نثار صورتش کرد. صورت ریحانه را در آغوشم گرفتم و به طرف خانه دویدم.
پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری میکردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد زهرا خانم را زدم. موضوع را برایش گفتم. انتظار داشتم شوهرش با عجله به کمک کمیل برود. ولی او تنها کاری که کرد به پلیس زنگ زد. نمیدانم چرا این کار را کرد، به چند ثانیه نرسید که زهرا خانم با بچههایش جلوی در ظاهر شدند.
ریحانه را به بچه ها سپرد و گفت:
–برید خونه بیرونم نیاییدا. ریحانه آنقدر ترسیده بود که فقط با حیرت به اطرافش نگاه
در شوق وصالش همه کس طالب دیدار
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4249🔜
.
.
#صرفاجهتاطلاع🌱
ولی من دقت کردم
اونایی که میخوان دیده بشند کمتر به چشم آدما میان !!
میخوان ریا کنند و اعمالشون رو نشون بقیه بدن
اما دیده نمیشه ؛ شاید چند باری مورد توجه قرار بگیرند اما همیشه نه ..
#امـــــانازریـــــا
.
1_1116443398.mp3
3.48M
"آیا کسی آنقدر دوستت دارد که از جهان نترسی؟"
ترسیده ای؟
از كه؟
از جهان؟
من جهانت.
از گرسنگی؟
من گندمت.
از بیابان؟
من بارانت.
از زمان؟
من كودكیت.
از سرنوشت؟
آه، من هم از سرنوشت میترسم ...
باذکر حالت رو خوب کن✌️😊
#استادپناهیان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4250🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
"آیا کسی آنقدر دوستت دارد که از جهان نترسی؟" ترسیده ای؟ از كه؟ از جهان؟ من جهانت. از گرسنگی؟ من گند
ثروت واقعی به مال آدم نیست به حال ادمه...
حال دلتون خوب❤️
عصرتون بخیر...😊
🍃🌸
1_1117355828.mp3
10.69M
#ارتباط_موفق ۵۱
🌠 عالَم دنیا را، عالَم ملکوت است که اداره میکند!
چنانچه رابطهی شما با عالَم ملکوت و بالاتر از آن در صلح، رفاقت، و عشق میگذرد؛↓
🕊 قلب اهل دنیا نیز، با شما در صلح خواهد بود!
☜ چگونه میتوان با ملکوت و بالاتر از آن، در صلح بود؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_عالی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4251🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 22 🔵 در درس های قبل گفتیم که آدم اگه به علاقه های بدش فکر نکنه کم کم اون علاق
#کنترل_ذهن برای #تقرب 23
🔵 گفتیم که مدیریت ذهن، کنترل برخی آگاهی هاست. یعنی اجازه ندیم که هر آگاهی وارد ذهنمون بشه.
💢 همونطور که میدونید بعضی از آگاهی ها انقدر ضرر داره که خدا حرامشون کرده!
مثلا غیبت...
⭕️ اصلا تو چرا باید عیب و گناه یه نفر دیگه رو بدونی که نگاهت نسبت بهش عوض بشه؟
⭕️ طبق ایات قران، کسی که غیبت میکنه مثل این هست که گوشت برادرش رو میخوره!🔥
بعضی از آگاهی ها تا این حد ضرر دارن.
💢 یا مثلا اطلاع پیدا کردن از سحر و جادو! یا کتاب های گمراه کننده. همه این ها آگاهی هایی به آدم میدن که اصلا نیاز نداره.
حتی در تعقیبات نماز عصر میخونیم
اللهم انی اعوذ بک من علم لاینفع....
📌 خدایا به تو پناه میبرم از علمی که به من سود نمیرسونه...
🔶 جالبه که ما از فریب های شیطان به خدا پناه میبریم. درسته؟
💢حالا علم بدون سود هم دقیقا مثل #شیطان باعث افزایش مشکلات ما میشه و باید ازش دوری کنیم.
⭕️ خیلی وقتا میبینی مردم دنبال یه سری علومی میرن که اصلا هیچ فایده ای براشون نداره!
💢 مثلا کلاس زبان انگلیسی خوبه برای برخی افراد ولی نگاه میکنیم به این حجم از کلاس های زبان که طرف سال ها درس میخونه ولی آخرش هیچ موقع به کارش نمیاد یا فواید خیییلی کمی داره!
🔹 حالا کلاس زبان رو گفتیم که یکمی استفاده داره! بقیه کلاسا بماند!
⭕️ یا خیلی از درس هایی که در طول سال های دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه داده میشه!📚
چند درصدشون واقعا مفید هست برای دانش آموز؟
✅ وقتی که ذهن انسان کنترل بشه، یه اتفاقای خوبی براش می افته.
اول از همه گوشش رو وقف علم #سودمند میکنه.
👌 برای خودش حرام میکنه که بخواد هر چیزی رو گوش بده...
میگه: من برای چی باید در مورد همه چیز فکر کنم؟☺️
مگه من چقدر عمر و وقت دارم که بشینم به چیزای به درد نخور فکر کنم؟!
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_بیستوسوم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4252🔜