eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
876 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
مزد خون با همون حال خراب گفتم: چرااااااا بدهکاریم! مگه مال باباشون رو خوردیم! یا از دیوار خونشون رفتیم بالا!!! ببین اخوی من زیر بار ظلم نمیرم!!! مهدی گفت: حرفت درست مرتضی، آدم نباید زیر بار ظلم بره اما جاش درست نیست! این حرف مال اینجا نیست! صدام رو کلفت‌تر کردم و گفتم: جاش اگه اینجا نیست! پس دقیقاً کجاست؟ خودشون رو دیدی چقدر شیک و پیک نشسته بودن و معلوم نبود پول چند تا بدبخت و بیچاره رو بالا کشیدن و داشتن لقمه لقمه نوش جان میکردن! این جماعت مرفه همشون از همین قشرن! بیشتر از همه میخورن! بیشتر از همه هم طلبکارن! یکی نیست بگه بابا تو که داری دو لپی حق این و اون رو می‌خوری دیگه دهنت رو ببند! چکار داری کی میاد، کی میره! مهدی اومد حرفی بزنه که مجال ندادم و ادامه دادم: نه آخه من می‌خوام بدونم این کار درستیه که حالا یه طلبه اومده توی یه رستوران، همه‌ی عالم و آدم تمام طلب زندگیشون رو همون لحظه بخوان از اون وصول کنن!!! والا هیچی بهشون نگفتیم پررو شدن هرچی هیچی نمیگیم این‌ ملت لااله الالله .... مهدی نگاهی بهم کرد و سری تکون داد و در حالی که می‌زد به شونم و گفت: تو هم که دقیقاً داری مثل همونا حرف میزنی پس فرق تو با اون‌ها چیه! ببین درست بخوایم نگاه کنیم باید برگردیم به خودمون! پوشیدن این لباس مسئولیت آدم رو چند برابر میکنه! سطح توقع دیگران رو بالا میبره! نمیشه که لباس پیغمبر رو پوشید ولی همون آدم کم صبر و بی‌طاقت قبل بود و مثل خیلی‌ها زود قضاوت کرد! قبول کن مرتضی جان یه عده با برنامه، یه عده هم بی برنامه با پوشیدن این لباس ضربه‌هایی زدن که یه آدم معمولی نمیتونه بزنه! مگه کم دیدی که ما هر جا ضربه خوردیم از دزدها و منافق‌ها و حرام خورهایی بوده که با پوشیدن این لباس ازش سو استفاده کردن !!!! میخوای بیای حوزه باید خیلی چیزها رو رعایت کنی! حواست به خیلی چیزها باشه! اینی که امروز دیدی یه گوشه‌اش بود! بعد آروم‌تر ادامه داد: هر چند این اتفاقات کمه اما باید بدونی این راهی که میخوای بری از این حرف‌ها هم داره اگر نمی تونی برای اسلام یه فحش خوردن رو تحمل کنی به نظر من... نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: به نظرتون چی! منصرف بشم بهتره!!! نخیررررر حاجی از این خبرا نیست!!!! فحش و کتک که سهله! من پای حرفم ایستادم تا پای جون! نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه آقا مرتضی که این‌قدر مسری برای رفتن! اما یادت باشه تنها رفتن مهم نیست! با کنایه گفتم: مهم به مقصد رسیدنه آقا مهدی! مهدی در حالی که ماشین را روشن می‌کرد گفت: نچ داداش! اشتباه مطلب رو گرفتی! یه نگاه بنداز همین الان ما مقصدمون کجا بود؟! رستوران! خوب بهش رسیدیم! مقصودمون چی بود؟! غذا خوردن! فکر کنم واضحه به مقصد رسیدیم اما به مقصودمون نرسیدیم! حرف به این‌جا که رسید دیگه ساکت شد و تا در خونه هیچ صحبتی نکرد... حرفش ذهنم رو درگیر کرد: به مقصد رسیدیم اما به مقصود نه....! منم دیگه ساکت شدم تا بیشتر خرابکاری نکنم! در خونه که رسیدیم، خواستم پیاده شم که گفت: مدارکت را آماده کن، فردا خودم میام دنبالت با هم بریم برای ثبت نام... بعد ادامه داد: چند تا از دوستانم هستن میتونن کمکت کنن... خدایش خیلی خجالت کشیدم... گفتم: حلالم کن شیخ مهدی! بیام حوزه درست میشم... لبخندی زد و بدون این‌که به روی خودش چیزی رو بیاره دستش رو گرفت بالا و گفت: ان‌شاءالله فردا می‌بینمت یا علی... ادامه دارد... نویسنده لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2591🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا ظهورت چقدر فاصله داریم آقا آه از جمعه بی تو گله داریم آقا! ❤️ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2592🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اجرای متفاوتِ فقط اون‌جاش که تا می‌خونه: "با همین قدّ کوچیکِ خودَم سردارت می‌شم"، هم‌زمان کوچیک‌ترین عضوِ خانواده هم دستاشو بلند می‌کنه😌 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2593🔜
یه‌نفر از کشاورزی پرسید: گندم کاشتی؟ کشاورز گفت: نـه، ترسیـدم بـارون نباره! بـــاز پــرســیــد: پــس ذرت کــاشــتــی؟ کشاورز گفت: نـه، تـرسـیــدم ذرت‌هـا رو آفت بزنه! دوبــاره پــرســیــد: پــس چی کـاشتی؟ کشاورز گفت: هیچی، خـیـالــم راحـتـه! بـازنـده‌تـریـن افـراد کسـایی هستن کـه توکـل بـه خـدا رو فـرامـوش کردن، و به هیچ کاری دست نمیزنَن! شاید از اولِ سال کم‌ کاری کرده باشی ولی اگر از همین‌الان شروع کنی حتما یه معدل خوب خواهی داشت🧡🌱 نترس و اِستارتِشو بزن ^^ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2594🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖سلام امام زمانم💖 💖🌸💖ای چاره ی درخواستگان ادرکنی ای مونس و یار بی کسان ادرکنی 💖🌸💖من بی‌کسم وخسته ومهجور وضعیف یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی ... 🌸اللهمّ_عجّل_لویک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزد خون از یه طرف حرف‌های مهدی فکرم رو درگیر کرده بود، از یه طرف ذوق و شوق رفتن به حوزه عجیب با دلم بازی می‌کرد... مهدی راست می‌گفت باید خیلی روی اخلاق خودم کار می‌کردم! به خودم کلی وعده و وعید دادم که برم حوزه چه تغییراتی کنم و یک تحول اساسی درون خودم بوجود بیارم.... مشغول وعده دادن به خودم بودم که با باز کردن در و دیدن بابام همه چی آنی از ذهنم پاک شد‌... به حساب خودم، خوشحال اومدم بپرم توی بغلش و قدر دانی کنم از اجازه دادنش که احساس کردم یه جوری داره نگام میکنه!!! با حالتی که بیشتر شبیه تأسف بود گفت: آخه پسر تو کی میخوای آدم بشی؟! متعجب از این‌که چرا باید در بدو ورودم بابام چنین حرفی بزنه! گفتم: چرا بابا مگه من چکار کردم!؟ با حرص گفت: خودت رو توی آیینه دیدی! تازه دو هزاریم افتاد که من از یه دعوای درست و حسابی دارم میام، ناخودآگاه لبخند نشست روی لبم و گفتم: آهان!!! یه نفر به آقا مهدی توهین کرد منم طاقت نیاوردم رفتم جلو و ازش دفاع کردم... بابام سری تکون داد و با حالتی خاص گفت: خدا آخر عاقبت ما رو ختم بخیر کنه! فک کنم منظورش از این دعا با وجود داشتن پسری مثل من بود! بهر حال دیگه چیزی نگفت و منم پیگیر نشدم که دوباره بحثمون بالا نگیره و یه وقت پشیمون بشه از حوزه رفتن من! رفتم سراغ مدارکم و با یه حال وصف نشدنی مشغول آماده کردنشون شدم.... با خودم فکر می‌کردم پام به حوزه برسه زندگیم زیر و رو میشه... احساس می‌کردم به توفیق سربازی امام زمان (عج) لحظه به لحظه نزدیکتر میشم.‌‌‌.. حس عجیبی داشتم که زبانم از گفتن و وصف کردنش قاصر بود... زمان به سختی جان کندن گذشت تا صبح شد... برعکس بابام که ساکت بود و حرفی نمی‌زد، مادرم قرآن رو آماده کرده بود و با یه لبخند مهربون از زیر قرآن ردم کرد و با دعای قشنگش بدرقه‌ام کرد.... آقا مهدی جلوی در ایستاده بود و منتظرم بود... سوار ماشین که شدیم بابت دیروز خجالت کشیدم اما نه من به روی خودم آوردم، نه مهدی! تا رسیدن به حوزه خیلی حرفی بینمون رد و بدل نشد! نمیدونم شاید شیخ مهدی ترجیح می‌داد خودم خیلی چیزها رو ببینم تا این‌که بخواد خودش برام توضیح بده..... بالاخره رسیدیم... محو فضای دلچسب داخل حوزه شده بودم..‌. از کاشی کاری‌هاش گرفته تا حوض آب وسط حیاط که دور تا دورش درخت بود... حجره‌هایی که کنار هم قرار داشت و کلی حرف‌های خاص راجع بشون شنیده بودم.... توی همین حال و هوا بودم که حاج آقای جوان خوش وجه‌ایی که عمامه‌ی مشکیش گویای این بود از سادات هست، جلومون ایستاد و خیلی گرم با آقا مهدی حال و احوال کرد... مهدی در حالی که دستش آویزون گردن همون حاج آقا بود رو به من کرد و گفت: مرتضی جان، آقا سید هادی از خوبان روزگارمونه، از اونایی که باید دو دستی بهشون چسبید... هنوز درست با سید هادی آشنا نشده بودم که حاج آقای دیگه‌ای که چهره‌اش هم نور بالا میزد و با صدای ظریفی که اصلاً به قیافه‌اش نمی‌خورد کنارمون رسید و ایستاد، دستهاش رو باز کرد به سمت مهدی و گفت: به به حاج آقا مهدی! از این طرف‌ها! کجایی مومن؟! نیستی، نمی‌بینیمت! خیلی برام عجیب بود چرا سید هادی فرصتی به مهدی نداد تا جواب بده! بعد هم خیلی صریح و جدی برگشت گفت:.... ادامه دارد.... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2595🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 ‏ما جهان رو فقط از زاویه چشم خودمون نگاه می‌کنیم!🌈 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2596🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖سلام امام زمانم💖 🌸مولای‌من 💖ای درد سینه سوز دلم را علاج تو تاریک خانه ی نفسم را سراج تو... 💖دنیای ما بدون حضورت جهنم است دردم تویی علاج تویی احتیاج تو... 🌸اللهمّ_عجّل_لویک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزد_خون دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور.... کار سختی هم نیست به شرط این‌که چشمهامون رو نبندیم شیخ! رفتار سید هادی به نظرم یه جوری بود!!! ولی آقا منصور خیلی شوخ طبعانه گفت: نه دیگه! دیدن امثال شیخ مهدی علاوه بر چشم، توفیق هم میخواد! سید هادی ادامه داد: پس بپا نماز شبت قضا نشه دچار سلب توفیق نشی برادر! احساس کردم داره بهش طعنه میزنه! نمیدونم شاید به قول مهدی من زود قضاوت می‌کنم و باید در همین ابتدای ورودم به حوزه روی خودم با افکارم حسابی کار کنم! ولی جالب بود که مهدی هم با یه نیمچه لبخند تنها به همین جمله اکتفا کرد و گفت: مشغول فعالیت اما نه به شدت و پشتکار شما! با این حرف مهدی، حاج آقا منصور در حالی که کم کم قدم هاش از ما فاصله می‌گرفت گفت: خلاصه حاجی ما ارادتمندیم و از ما دور شد.... سید هادی که حالا فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا کرده بود نگاهی به مهدی کرد و گفت: خوب آقا مهدی چکار داری؟ کمکی از دستم بر میاد؟ مهدی لبخندی زد و با اشاره به من گفت: حقیقتا اومدم دست آقا مرتضی را بند کنم... سید هادی دستش رو زد به شونم و گفت: به به بسلامتی! چشممون منور به جمال رفقای شما شده چه سعادتی! بعد هم همراهمون شد تا اتمام کارهای ثبت نام... هر کسی مهدی رو میدید کلی تحویلمون می‌گرفتن و حسابی حال و احوال گرم... شیخ مهدی هیچ وقت درست نمی‌گفت چکاره است!؟ ولی من از رفتار افراد باهاش کاملا احساس میکردم شخص مهمیه! توی دلم کلی خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم که با حاج آقا مهدی اومدم ثبت نام... تا لحظه‌ی آخر که می‌خواستیم بیایم بیرون که تاریخ مصاحبه رو گفتن، یک‌دفعه دلهره و استرس گرفتم نکنه توی مصاحبه خراب کنم! این‌قدر نگرانیم مشهود بود که سید هادی با لبخند گفت: نترس اخوی بخدا کاری بهت ندارن! چند تا سوال تخصصی می پرسن دیگه حله! بعد هم رفتن توی فاز خاطرات زمان ثبت نام خودشون و مصاحبه هاشون! من که از حرف‌هاشون چیزی سر در نیاوردم ولی دو تایی حسابی خندیدن! این حالتشون باعث شد منم کمی از نگرانیم کاسته بشه! به پیشنهاد سید هادی قرار شد بریم داخل حجره‌ها سری بزنیم تا من هم بیشتر با فضا آشنا بشم... داخل حجره‌ی سید هادی که شدیم چند تا دمپایی جلوی در ورودی بود... سید کلی یا الله یا الله گفت و بعد رفتیم داخل... برام جالب بود کاملاً مشخص بود داخل حجره همه آقا هستن پس برای چی این همه سید هادی یا الله یاالله می گفت! متعجب از رفتارهای سید هادی ، هنوز چند قدم بیشتر داخل حجره برنداشته بودیم که چشمتون روز بد نبینه با صحنه‌ای رو به رو شدیم که خارج از انتظار من بود! کمتر از چند ثانیه جلوی چشمهام تاریک شد و مثل گلوله و فشنگ از هر طرف مشت و لگد بود که نثارمون میشد! نه میدونستم قضیه چیه! نه می‌تونستم از خودم دفاع کنم! از سرعت و شدت ضرباتی که می‌خوردیم معلوم بود چهار و پنج نفری هستن که ریختن سرمون! اما واقعاً برای چی!؟ ما که کاری نکرده بودیم؟! ادامه دارد.... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2597🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧢همخوانی جالب ها بعد از قهرمانی👌🏻👏 💙 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2598🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 تصویر شهید صیاد خدایی که عصر امروز در عملیاتی تروریستی در تهران به شهادت رسید. 🌷 برای مادر، همسر و فرزندان این شهید عزیز از خدای مهربون طلب صبر می‌کنیم😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖سلام امام زمانم💖 🌸به دنبال ردی از پیشانی ات… تمام مهرهای مسجد را بوسیده ام اما هنوز امامم را ندیده ام😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزد خون با خودم داشتم می‌گفتم: خدایا حالا ما یه چیزی گفتیم کتک خوردن برامون توی این راه چیزی نیست ولی بابا خوش انصاف از دیروز که قرار شده بیام حوزه کتک کاری شروع شده! اون از زد و خورد دیروزمون با یه مشت اراذل و اوباش! اینم از کتک کاری امروزمون با این‌ها.‌.. وسط حرف زدن با خدا بودم و مشت و لگد خوردن که یک‌دفعه ورق برگشت! همه جا ساکت شد و دیگه خبری از ضربات سنگین نبود! توی دلم گفتم هنوز پام به حوزه نرسیده مستجاب الدعوه شدم... سید هادی پتویی که انداخته بودن رومون رو کنار زد... تا به حالت عادی برگشتیم هیچ کس داخل حجره نبود! بدون اینکه لحظه‌ای تامل کنه از در حجره رفت بیرون و بلند گفت: بچه‌ها مهمون همراهم بود! مگه این‌که دستم بهتون نرسه منتظر حوادث پیش‌بینی نشده باشید... من و شیخ مهدی که به معنی واقعی کلمه متلاشی بودیم، مشغول جمع و جور کردن خودمون شدیم... سید که دستش به هیچ کدوم از بچه‌هاشون نرسیده بود اومد داخل و با خنده گفت: شرمنده رفقا حقیقتا این جشن پتو جبران کار دیشب من بود... دیگه ببخشید پاتکش شما رو هم هدف گرفت... مفهوم جشن!!!! با اون همه کتک و ضربه برام تناقض داشت و بیشتر من رو یاد دعواهامون با دوستان می‌انداخت! اما وقتی سید هادی تعریف کرد که شب گذشته چه بلای عظیمی سر بچه‌هاشون آورده تازه متوجه عمق ضربات وارده شدم!!! برای من این شروع طوفانی همیشه یادم موند... و حقیقتا از این همه کتک که خورده بودم احساس ناراحتی نکردم خصوصاً این‌که ده‌ دقیقه‌ای از این ماجرا گذشته بود که همون چهار و پنج نفر هر کدوم با یه نوع خوراکی وارد حجره شدن و گویا فهمیده بودند همراه سید هادی ما هم بودیم و برای جبران، هر کسی سوغات شهر خودش رو آورده بود و تعارف میکرد همه چی آروم بود تا این‌که یکیشون پسته و بادام و فندق آورد و به چشم بر هم زدنی شرایط تغییر کرد! خدا نصیب نکنه چنان با ذکر وسابقون سابقون اولئک المقربون! شیرجه زدن روی سرش که فکر کنم جمجمه ‌ سرش مثل پسته‌ی خندان باز شد! وقتی جمع صمیمی و شوخ‌طبع طلبه‌ها رو از نزدیک میدیدم، درون من رو به وجد آورده بود و احساس رضایت شدیدی بخاطر انتخاب این مسیر از خودم داشتم.... با این اتفاق به صورت خودکار من با اون جمع رفیق شدم که شروع رفاقتی بود که سالها دنبالش بودم ... بالاخره اون روز هم با کلی خاطرات خوب برای من گذشت.... با راهنمایی‌ها و کمک شیخ مهدی و سید هادی با قبولی من در مصاحبه، رسماً وارد حوزه شدم... روز اولی که داخل حجره‌ی خودمون شدم با دیدن ایمان چنان جا خوردم که انگار وسط بیابون رعد و برق گرفته باشدم! ایمان هم کمی جا خورد اما نه به شدت من! اینکه قرار بود باهاش هم حجره‌ای باشم حقیقتا هم ذوق کردم هم به یاد مشت و لگد‌هایی که خورده بودم کمی ترسیدم اما با روحیه طنز و شادش که روز اول به اون شکل خاص از ما پذیرایی کرد مطمئناً حال بهتری به فضا و جو سنگین طلبه‌های پایه‌ی یک، مثل من میداد... ترم اول شروع شده بود و من با کلی آرزو و هدف‌های بزرگ تا رسیدن به جایگاه مرجعیت خودم رو میدیم(خواننده عزیز آرزو بر جوانان عیب نیست!) حجم درس‌ها زیاد و خیلی سخت بود و همین باعث شده بود ما حسابی فکر و ذهنمون درگیر باشه... نمیدونم برای من این‌جوری بود یا بقیه هم حس و حال من رو داشتن! کلا سال اول ورود به حوزه یه جور خاص میگذره! این‌قدر انگیزه و هدف داری و احساس مفید بودن میکنی که دلت میخواد تک تک ثانیه هاش رو درست استفاده کنی... طی این مدت بعضی بچه‌ها خیلی زرنگ میزدن از خوندن نمازشب گرفته تا بیداری بین‌الطلوعین و خلاصه هر چی مستحب و مکروه بود رو رعایت میکردن... بعضی های دیگه هم خیلی راحت بودن خیلی خودشون رو درگیر این مسائل نمی‌کردند و حتی صبح‌ها باید به زور برای کلاس درس بیدارشون می‌کردیم! همیشه برام سوال بود اینا برای چی اومدن حوزه! این‌قدر بی‌هدف و بی‌انگیزه! هر چند تعدادشون کم بود، ولی به نظر من کمش هم زیاد بود! یه دسته‌ی سومی هم وجود داشت که من شیفته و شیداشون بودم ... ادامه دارد.... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2599🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا