eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
859 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 17 🔵 مفاهیم زیادی در دین وجود داره که برای کنترل ذهن استفاده میشه. مثلا یکی ا
چون دنیا شیرینیش نقده، به تو اثبات می‌کنه من شیرین نیستم!👌 نه بابا شیرینه دیگه حاج آقا!🙃 نه عزیز دلم... 💢 تو خودت، سر خودت رو کلاه گذاشتی! ⭕️ دنیا با شیرینی‌هاش به‌ تو میگه تو مالِ من نیستی، من مالِ تو نیستم، ما رو وِل کن...😒 ❌ دنیا در کنار هر لذتش زجری به تو می‌ده که حالت از دنیا به هم بخوره! هر کیفی میده بعدش چنان حالت رو بهم میزنه که ازش سیر میشی....😒 💢 میگه بابا مرده شورِ این لذتش‌ رو ببرن با این همه، کشت ما‌ رو!😠 ✅ اما آخرت چون نسیه‌ست شیرین‌تره، چون از لحاظ روانشناسی یک شیرینی از خودِ اون شیرینی بالاتره، ✔️ انسان آفریده شده برای لذتی که در می‌آید و باید به سوی آن برود. ⭕️ به کی داری میگی دنیا چون نقده دلِ ما‌ رو برد؟😒 💢 دنیا چون نقد است و شیرینی‌اش نقد است و چشیدنی‌ست،دل ما‌ را نبرده است بلکه ❌ دنیا چون بیشتر، اون در ذهنِ ما هست، چون بیشتر به یادش هستیم، دلِ ما را برده.... یه جورِ دیگه مرتب بگم: ⭕️ دنیا به خاطرِ نقد بودنش دل ما را نبرده، به خاطرِ اینکه زیاد به فکرش هستیم دلِ ما را برده. آخرت به خاطر نسیه بودنش از ما فاصله نگرفته، چون به فکر آخرت و به ذکر آخرت نیستیم، دلِ ما را نبرده. ماجرا سَرِ ذکره، ماجرا سَرِ ذهنه، ماجرا سَرِ نقد بودنش نیست.❌ ✅ آخرت خصوصیاتی داره برای انسان که یه ذره فکرش، یه ذره ذهنش، لذتی ایجاد می‌کنه هزاران برابرِ دنیا...👌💕 مگه ما آدم نیستیم، آدم اینجوریه، آدمِ معمولی اینجوریه‌! آدم‌های خوب چی؟ فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا 🌺 ما که در مورد آدم خوب‌ها صحبت نمی‌کنیم، آدم خوب‌ها که توی بهشتن الآن... اونها که غرقن الآن... 🌹 اونها که آخرت براشون نقده. اون‌ها که دارن اونجا رو می‌بینن... اون‌ها که وصل هستن... 👈 اون‌ها که باطنِ این دنیا‌رو دارن می‌بینن... خباثت و بدی‌ها‌رو دارن می‌بینن... ✅ میدونم بحث خوب جانیفتاده براتون😊 برای اینکه این بحث به خوبی جا بیفته این کلیپ رو با دقت و چند بار ببینید👇 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4172🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 میدان 😌 شما دختران می‎توانید با این موهبت بزرگ در میدان‌های گوناگون شخصیت خود را نشان دهید... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4173🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااام🌹 صبح چهارشنبه تون بخیر✋ راز خوشحالی ......😍 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت243 طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من
آن روز آرش مرا به خانه‌مان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم. روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری می کردم. در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم وپرسیدم: –آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک. آرش گفت: –نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا. –پس منم بیام باهاتون دیگه... –نه عزیزم، میای اذیت میشی... ازحرفش تعجب کردم. فکر می کردم خوشحال شود وحتی بگوید خودم میایم دنبالت. ولی بعد فکر کردم حتما خیلی گرفتار است. بالاخره کلی مسئولیت گردنش است. دلم می خواست کنارش باشم و کاری برایش انجام دهم ولی درست نمی دانستم چه کمکی ازدستم برمی‌‌آید. باسعیده ومادر وخاله به مسجد رفتیم. مسجدخیلی بزرگی بود. دورتا دورش را صندلی چیده بودند. هنوزکسی نیامده بود جز فاطمه و زن دایی‌اش. زن دایی بادیدنم ازجایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم. کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید: –راحیل جان مامانت کدومه؟ من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفی‌اش کردم. بامادر هم روبوسی کرد و ازمن پیشش تعریف کرد. کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به فاطمه انداختم، نگاهش را از من دزدید. دستش را گرفتم و بردمش جلوی در ورودی و پرسیدم: –به نظرت زن دایی زیاد تحویلمون نمی گیره؟ –بی تفاوت به حرفم پرسید: –راحیل چند روز تا تموم شدن محرمیتت باآرش مونده؟ مشخص بود سعی دارد حرف را عوض کند. –یک هفته، چطور؟ –می خواهید چیکار کنید؟ –نمی دونم...الان آخه چه وقت این حرفهاست؟ سرش را پایین انداخت. –آرش چیزی نگفته؟ –بیچاره آرش تواین همه بدبختی اصلا فکرنکنم فکرکرده باشه به این موضوع، چه برسه درموردش حرف بزنه. آهی کشید وگفت: –بیا بریم بشینیم. –نه من اینجا میمونم. خرما و حلوا رو که آوردن می‌گیرم پذیرایی می‌کنم. خانمی را نشانم داد. –اون خانمه مسئول پذیراییه فکرکنم نیازی نیست تو وایسی. –خب باشه، جلوی در بمونم بهتره، من که مهمون نیستم. –پس برم دوتا صندلی بیارم، باهم بشینیم همینجا. هنوز حرفش تمام نشده بود که پسردایی ‌اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی درظاهرشد و با دیدن من خیلی مودبانه سلام کرد. ازدیدنش جاخوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را درازکردم به طرف دیسهای پیرکس وگفتم: –بدین من می برم داخل. با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت: –نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه. ازنگاهش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت: –اون خانمه که فعلا داره خودش روباد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم. ظرفها را به فاطمه داد. –میرم بقیه‌اش روهم بیارم، بعدسرش را به طرف من چرخاند. –اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پله ها هستم، صدام کنید براتون میارم. خیلی آرام گفتم: –ممنون. "یادمه اون بارکه خونه ی آرش اینا امده بود، سربه زیرتربود. چرا اینجوری شده". بابک چند باردیگر هم به بهانه‌های مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو می فرستادم؛ خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم می کرد. زن داییِ فاطمه هم یکی دوبار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم. دفعه‌ی آخر که آمد گفتم: – زندایی جان کاری نمی کنم خسته بشم، بالاخره اینجا باایستم بهتره. زندایی نفس عمیقی کشید و گفت: –هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدرزر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری. این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛ بعد رو به فاطمه گفتم: –منظورش چی بود؟ –فاطمه آهی کشید و گفت: –چی بگم. همچی بدم نگفت. منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن. گنگ نگاهش کردم و به این فکر کردم که الان تو این شرایط چه وقت این حرفهاست. سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود. بعداز مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقب ترایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با امدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند. بعدازچند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تاسوار شود؛ ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست. بالاخره آرش امد و ما را به خانه رساند. تمام مدت اخم داشت.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت244 آن روز آرش مرا به خانه‌مان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس ها
تعدادی ازمهمانها هم با ما به خانه امدند. من وفاطمه هم بساط چایی رامهیا کردیم. چندساعتی طول کشیدتا تک تکشان خداحافظی کردند ورفتند، حتی خواهر مادرشوهرم. فاطمه هم به خواست نامزدش بعداز رفتن خاله‌ی آرش خداحافظی کرد و رفت. آرش برای بدرقه ی مهمانها رفته بود. همین که واردسالن شد مادرش نگران پرسید: – مادر، مژگان چرا رفت خونه‌ی پدرش؟ آرش اخم هایش غلیظ تر شد و جواب داد: –چه می دونم مامان جان، شما یه کم استراحت کن، یه امروز رو مژگان رو ول کن. استکانها را جمع کردم و داخل سینک گذاشتم تا بشویم. –راحیل جان، اونارو ول کن توام برویه کم استراحت کن، بعدا خودم پامیشم می شورم. –چیزی نیست مامان جان، الان تموم میشه، میرم. مادر آرش روی کاناپه دراز کشیدوچشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت. هنوز چنددقیقه ایی نگذشته بودکه مادرآرش ناگهان مثل برق گرفته ها از جایش بلندشد و گوشی تلفن را برداشت وشماره‌ایی را گرفت. –الومژگان. سلام عزیزم، چرا نیومدی اینجا عزیزم، نگرانت شدم. نگاهی به مادر‌شوهرم انداختم. گوش سپرده بود به حرفهای مژگان و هر لحظه چشم هایش گردتر میشد و فقط گاهی سوالی می پرسید: –چی؟ کجا بری؟وَ گاهی هم زیرچشمی مرا نگاه می کرد و در آخر هم زد زیر گریه وگفت: –اون بچه یادگارکیارشمه مژگان. همانطور که گریه می کرد گوشی به گوشش بود و به حرفهای مژگان گوش می کرد و گاهی می گفت، باشه، باشه... باصدای آرش که صدایم کرد از آشپزخانه بیرون امدم. –راحیل جان، حوله ام رو از کمد میدی؟ فوری حوله را به دستش دادم و به آشپزخانه برگشتم. مادر آرش گوشی را قطع کرده بود و اشک می ریخت و زیر لب سر خدا غر می زد. برایش لیوان آبی بردم. –مامان جان قرصی چیزی دارید که براتون بیارم؟ بادیدنم گریه‌اش شدت بیشتری گرفت. دستش را گرفتم وچندجرعه آب در حلقش ریختم وکنارش نشستم. دستهایش می‌لرزیدند. ترسیدم. –مامان جان. چتون شد؟ آرش لباس پوشیده بود و در حال خشک کردن موهایش وارد سالن شد. –مادرشوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پاتندکرد و دستش را گرفت وکشیدش به طرف اتاق ودر را بست. خیلی دلم می خواست ببینم چه می خواهد به آرش بگوید، ولی پاهایم برای استراق سمع کردن نمی‌رفت. دوباره به آشپزخانه رفتم و بقیه‌ی کارم را انجام دادم. بالاخره کارم تمام شد و آشپزخانه حسابی مرتب شد. کمرم دردگرفته بود. روی کاناپه درازکشیدم وبه این فکرکردم که چقدرحرفهایشان طولانی شد. گاهی صدای گریه‌ی مادرشوهرم از توی اتاق می‌آمد. از بین ناله ها وگریه هایش فقط یک جمله را که خیلی بلند وتقریبا بافریادگفت شنیدم. "بهش بگوبه خاطر خدا"که یهو دیدم آرش هراسون و با رنگ پریده بیرون امد و گفت؛ – راحیل زنگ بزن اورژانس. بعدخودش به سمت کابینت قرصها دوید. –چی شده آرش. –توروخدافقط سریع زنگ بزن. فوری گوشی را برداشتم وهمانطور که زنگ میزدم به طرف اتاق دویدم. مادر آرش قلبش را گرفته بود و روی زمین افتاده بود. دکتر اورژانس بعدازمعاینه، سفارش کرد که نباید هیچ فشارعصبی داشته باشد. گفت شانس آوردیم که خطررفع شده، ولی برای بررسی دقیق تر دراولین فرصت باید به بیمارستان برود. دکتر موقع رفتن آرش را صداکرد تابا او حرف بزند. بعدازرفتن آنها مادرشوهرم به من چشم دوخت. روی زمین کنار تخت نشستم. –خوبین مامان؟ چیزی می خواهید براتون بیارم؟ شروع کردبه گریه کردن. –مامان جان باید مواظب خودتون باشید، دیدید که دکتر چی گفتن. –راحیل، می خوان یادگارکیارشم روباخودشون ببرن اون سردنیا...دیگه اگه بچه‌ی کیارش هم نباشه من به چه امیدی زنده بمونم، بمیرم بهتره. –مژگان می خواد بره خارج؟ –خودش نمی خواد، به زور میبرنش. –نه، مامان مگه میشه؟ حالا اون یه چیزی گفته... حرفم را برید و با صدای بلندی، آنقدر بلند که ترسیدم دوباره حالش بد بشود گفت: –آره میشه، این برادرش آدم خطرناکیه، چیزهایی ازش شنیدم که آدم بایدازش بترسه، شرط وشروط گذاشته برای آرش... –شرط؟ هرچه التماس بود در چشم‌هایش ریخت. –همه چی به توبستگی داره راحیل، توروخدا کمکمون کن. راحیل یه خانواده رواز بدبختی نجات بده. اون بچه رونجات بده. هاج و واج به او نگاه می کردم. از تخت پایین آمد و به حالت سجده سرش را روی پاهایم گذاشت. –التماست می کنم راحیل، تا ابد دعات می کنم، التماس یه مادر دل شکسته رو ندید نگیر، هرکاری بگی می کنم فقط... از کارهایش گریه‌ام گرفت. بلندش کردم. –این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، من هرکاری بتونم انجام میدم اصلا نیاز به این کارها نیست. آخه چی شده؟ همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت. –پاشید ببرمتون توی اتاق خودتون. –مادرش با عصبانیت دستش را کشید. –نه، خودم می خوام باهاش حرف بزنم، صبح تاشب التماسش می کنم تاراضی بشه. آرش گره‌ی ابروهایش بیشتر شد و گفت: –شمامهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم. ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❀ ⃟⃟ ⃟ ⃟ ⃟✤═══════ 👏برگزاری کلاس تربیت فرزند ۸ تا ۱۴ سال با مبانی معرفت النفس و رویکرد طب و تغذیه 🔺مرحله اول دوره ی ۸ تا ۱۴ سال شامل سرفصل های زیر می باشد: ❋ مهارتهای تربیت دینی فرزند به کمک نظم و ادب ▫️جبران دوره تربیتی ۷ سال اول ▫️تنظیم برنامه تربیتی برای ۷ سال دوم ▫️لزوم استفاده از تنبیه و تشویق در دوران کارگری 🦋هزینه مرحله اول؛ فقط ۲۵ هزار تومان می باشد😊👌 ✔️تعداد جلسات : پنج جلسه ✔️ شروع تدریس از ۲۲ تیرماه ________________ 📌ارائه تدریس به صورت پاورپوینت، بارگزاری صوت تدریس با اکولایزر تصویری، و پرسش و پاسخ ها در گروه انجام میشود. آیدی ثبت نام 👇 🆔 @masoll_sabtenam https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba ═════●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌گفت: " از دخترایی که بین راه معطل می‌کنن تا مدرسه پسرانه تعطیل بشه و همدیگه رو ببینن خوشم نمیاد."😒 روزی که قرار بود فرح(همسر شاه) برای بازدید به مدرسه‌شون بره، توی دفترچه‌ش نوشته بود: "گفته‌اند هر کس حجابش را برندارد یا در مراسم شرکت نکند، از انضباطش کم می‌شود یا او را اخراج می‌کنند😑!!!! با این حال من به هیچ قیمتی در این مراسم شرکت نخواهم کرد، حتی اگر مرا اخراج کنند."💪 ‼️دوستای خوبم امام علی (علیه السلام) که هممون عاشقشونیم💗 می‌فرمایند: 《پوشیدگی زن اونو شاداب‌تر و زیباییش و پایدارتر می‌کنه. 》😇 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4174🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. خواهشا ارزش خانم هارو در حد مانکن پشت ویترین تو خیابون نیارید پایین ... خانم ها مانکن مد نیستند بلکه دلیل خلقت عالم هستی هستند !! هرچند ارزش هر فرد رو خود اون نفر تعیین میکنه .. .
چهار شنبہ هاے امام رضایے 🌱'⟯ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4175🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1098676392.mp3
11.91M
۴۲ ✘سبُک‌سری، از حدگذراندنِ شوخی است! ✓ شوخی، (البته به میزان ظرفیت طرف مقابل) برای شیرینی رابطه‌ها ضروری است. اما رد شدن از مرز صحیح شوخی، و ابتلا به سبک‌سری↓ - محبت‌ها را به نفرت تبدیل کرده، - ارتباطات انسان را نابود، - و دایره‌ی جذبش را بسیار محدود می‌کند. 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4176🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
چون دنیا شیرینیش نقده، به تو اثبات می‌کنه من شیرین نیستم!👌 نه بابا شیرینه دیگه حاج آقا!🙃 نه عزیز دلم
کنترل ذهن برای تقرب 18 ⭕️ گفتیم که دنیا آدم رو خراب میکنه نه خود دنیا. 🔶 حتما هممون توی زندگیمون این رو تجربه کردیم که خیلی جاها یه گناهی رو کردیم بعدش چوبش رو خیلی سفت خوردیم! ولی بعد از یه مدت دوباره اون کار زشت رو انجام میدیم! در حالی که میدونیم بازم چوبش رو میخوریم.😒 ⭕️ خیلی وقتا دیدیم که عزیزان و اطرافیانمون جلوی چشممون ازدنیا رفتن ولی بازهم انگارنه انگار!خیال میکنیم قراره میلیونها سال توی این دنیا زندگی کنیم! 💢 چی میشه که آدم انقدر حواسش از اصلی ترین چیز در زندگیش یعنی بالابردن کیفیت زندگی در آخرت غافل میشه؟ 🔵 چون 24 ساعته داره در مورد دنیا خیال پردازی میکنه!. از بس فکر دنیا رو کرده و به خودش تلقین کرده. بسوزه پدر تلقین!!! اینکه امام صادق (علیه السلام) می‌فرمایند: اصلِ هدایت ریشه‌ش ذکره، اصل بدبختی ریشه‌ش غفلته، مال اینه. چی آدم رو گمراه میکنه؟ دنیا؟ 😒 🔹 نه عزیزم! دنیا که مدام توی هر اتفاقی بی وفاییش رو بهت ثابت میکنه! نگو که دنیا آدم رو خراب میکنه! 🔶 خب حاج آقا اگه آدم یه چیزی رو نداشته باشه عقده ای میشه!!! بعدش دیگه فقط به همون چیز فکر میکنه!🙄 - نه عزیزم. "آدم" اینجوری نیست! 👈نداشتن یه چیز باعث عقده ای شدن آدم نمیشه 💢 بلکه تمرکز و زیاد در مورد "نداشته ها" باعث عقده ای شدن آدم میشه. ⭕️ مثلا خونه نداره ولی صبح تا شب به این که خونه نداره فکر میکنه! بعدش کافیه ببینه یکی از فامیلاش یه خونه خریده! دیگه وجودش میشه پر از آتش ....🔥 فکر کردن به هر چیزی که آدم نداره باعث عقده ای شدنش میشه. آقا همگی حله؟😊 الهی فدای امام حسن (ع) بشم... قربون این آقای نازنین بشم... 🌺 آقا میفرماید: اگه یه چیزی از دنیا رو خواستی و بهش این رو اینجوری توی ذهن خودت در نظر بگیر که "انگار اصلا تا حالا چنین خواسته ای به ذهنت خطور نکرده..." مسالش رو توی ذهن خودت حل کنه بره... 🔶 این کلام رو بذاری پیش روان شناس ها مست میشن... مست... میگن کی این حرف رو زده؟ 🌷 بگو یه آقایی 1400 سال پیش گفتن... بِمَنْزِلَةِ مَا لَمْ يَخْطُرْ بِبَالِكَ ✅ اصلاً به ذهنم نرسیده بود یه همچین چیزی می‌خوام، ریشه‌ش رو بکَن از ذهنت خلاص میشی. 🔹 کشف الغمه، جلد 1،ص572 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4177🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃