eitaa logo
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
5.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
977 ویدیو
69 فایل
🔥مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به همراهانِ نوجوانِ امام عصر (ع) و نوجونهای قهرمان و آینده ساز😎😍 ✋ هفته ای که پشت سر گذاشتیم متعلق به شما و تشکل(بسیج) و جمع هایی بود که شما باهاش میتونستید به اوج برسید😎 ؟ : رسیدن به قله و اوج بدون داشتن راهنما و نقشه راه ممکنه؟؟🤔🤭 🔵پس باشید که مضمار نوجوان نقشه طلایی یه صعود موفقیت آمیز رو آماده کرده و همینجا بارگذاری میشه🤩💥 بدو دوستانت رو باخبر کن که این راه رفتنش یه رفیقِ همراه و پایه میخواد😌😉 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
IMG_20211105_170411_659.jpg
7.94M
از رهبر به رهبرِ نوجوانِ نسلِ نویی! 🔦تجهیزات لازم برای فتح قله ها ! ۱۲ گام طلایی برای صعودبه قله 💥 قسمت اول 🔵 : اگه مفید بود برات ، تک خوری نکن و برای دوستانت هم بفرست و تو این صعود همراهشون کن 💪 😎 مضمارنوجوان، جایی برای تربیت رهبران آینده بیا به جمع ما👇 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
مرحله دوم 💥 از رویداد قرن نو نسل نو امروز ، شنبه ساعت ۱۴:۳۰ باحضور مربیان اساتید و اعضای عضو در رویداد بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمارنوجوان، جایی برای تربیت رهبران آینده بیا به جمع ما👇 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
افتتاحیه جذاب مرحله دوم از رویداد قرن نو نسل نو💥😉 مضمارنوجوان، جایی برای تربیت رهبران آینده بیا به جمع ما👇 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
با ما همراه باشید با یک شروع جذاب و چالشی در فصل جدید رمان نسل نو😁👇 چیزی مثل سیخ فرو رفت در پهلویم. سر برگرداندم به سمت راست. سجاد را دیدم که از صندلی خودش به سمت من افقی شده و با زحمت خودکارش را از سمت جوهری در پهلویم فرو کرده بود. پیس پیس هم می کرد که نگاهش کنم. می خواستم بیخیال لکه ی جوهر روی لباسم بشم که واکنش مامان از ذهنم رد شد. کمی ابروهایم درهم رفت. ظاهرا نمی شد بیخیال باشم و باید خودم یک طوری تمیزش می کردم.پوفی کشیدم. رو به سجاد ، دستم را تکان دادم و لب هایم را کج کردم که:(( چته بابا؟!)) با قیافه درهم و حالت زار پرسید:(( تو میفهمی چی میگه؟!)) دهن باز کردم که بگویم :(( به جان خودم اگه یه کلمه بفهمم . . )) _ :((اقایون چه خبر اون آخر کلاس؟ دو سال از زیر پتو درس خوندین آداب کلاس یادتون رفته آره؟!)) صدای اقای مختاری شوکه ام کرد. اولش فکر کردم مخاطبش فقط منو سجاد هستیم. از شرمندگی اب شدم! سرم را کمی چرخاندم و قیافه‌ی آرمان و پژمان و بقیه را که دیدم فهمیدم انگار روی صحبتش فقط ما دوتا نبودیم! قیافه های زار بقیه را که دیدم فهمیدم مخ کل کلاس تعطیل است انگار و هیچ کس چیزی نمیفهمد. ماژیک را ول کرد روی میز و با آستین های بالا داده آمد سمت ما! کش ماسک را پشت گوشش جا به کرد و به سجاد اشاره کرد. اقای مختاری:(( بیا پای تخته برا همه تعریف کن.)) سجاد انگار برق گرفته بودش:(( چیو اقا؟)) حق هم داشت شبیه برق گرفته ها شود. خنده ام گرفت. خیلی از عربی خوشش می آمد، حالا برود پای تخته توضیح هم بدهد. دبیر عربی:(( همونی که بیشتر از من بلدیش ! اگه بلد نبودی که موقع تدریس من با دوستت حرف نمی زدی! بیا بذار کل کلاس از علمت استفاده کنه!)) به اندازه ی جلبک اطلاعات نداشت اما پا شد که برود جلو! طوری ژست گرفته بود که انگار فوق لیسانس عربی دارد. مثلا میخواست بگوید کم نیاورده و بلد است. این حالات کاملا نشانگر این بود که باز میخواهد کرمی بریزد، وگرنه عمرا اگر پا میشد و میرفت پای تخته. دبیر عربی که رویش را برگرداند ، پایین لباسش را کشیدم که بیخیال داداش ، بگیر بنشین سر جدت ، بگذار خر شیطان هم با بار سبک تر به مسیرش ادامه بدهد ، پیاده شو! با اخم دستم را کنار زد. بچه ها که انگار از کلاس خسته شده بودند ، دنبال سوژه میگشتند که برای بقیه کلاس ها تعریف کنند و پزش را بدهند که روی فلان معلم را کم کرده ایم! سجاد وقتی بچه ها را دید شیطنتش دو برابر شد و اراده‌اش محکم تر! گام هایش استوار تر ، و قلبش مطمئن تر! گردنم را کج کردم و دستی روی صورتم کشیدم ، که تو رو ریش نداشتت بیخیال شو! بینی اش را برایم چین داد و رو برگردوند! تنش واقعا میخارید! کرم های وجودش ول ول میخوردند. نمیخواستم جو کلاس متشنج شود و میدانستم سجاد که کرمش بگیرد ، تا خالی نکندشان بیخیال نمیشود که نمیشود! برای حامد ابرو تکون دادم که او جلوی کرمولک بازی سجاد را بگیرد و شر را بخواباند؛ اما زهی خیال باطل که حامد پایه تر بود! کرم های درونش بیشتر از مال سجاد بود، فقط فرصت نداشته خالی کندشان . که الحمدلله بستر هم برایش فراهم شده بود! حامد خندید و لب زد:(( بذار ببینیم چیکار میکنه.یکم شاد شیم!)) سجاد پای تخته ایستاد. رفت تا دهن باز کند و درسی که کلمه ای از آن را نفهمیده تعریف کند. اصلا معلوم نبود میخواهد چی بگوید! تمام شهدایی که میشناختم را صدا زدم ، به تک تک امامزاده ها دخیل بستم و دعا کردم خدا به جوانیمان رحم کنه. ظاهرا یک شیطنت ساده و فقط برای تغییر فضای کلاس بود ، ولی قطعا عواقب سختی داشت. مخصوصا برای معلمی که شخصیتش زیر سوال میرفت. آن هم در این بساط بعد از کرونا که هیچ کس اعصاب ندارد و بگویی بالای چشمت دو جفت کمان ابرو قرار دارد جد و آبادت را مورد عنایت قرار میدهد. سجاد دهانش راکه باز کرد ، در دل بسم الله گفتم . ایستادم و صدایم را بلند کردم:(( اقای مختاری... )) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجای این میدون هستی رفیق؟ بعد از آنکه شما نوجوانان عزیز، در این میدان با عظمت ، و در این بهار باطراوت نوجوانی، آن حرکت درست را انجام دادید آن وقت انسان میتواند مطمئن باشه که فردای این کشور، فردایِ بهتر از امروزِ💥💪😍 (مقام معظم رهبری) مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تربیتی تشکیلاتی شهید سلیمانی تکنیک های جذب در تشکیلات 🔵باحضور اساتید برتر تشکیلاتی 🔹استاد عرب اسدی 🔹استاد کشاورز 🔹استاد محمدی 🔹 استادجعفری 🔵آیدی ثبت نام در دوره : @mezmar_nojavan_rabet 💥همراه با و حمایت و پشتیبانی آموزشی حین دوره 💥 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
یه قسمت جذاب دیگه😅 ادامه ماجرای این قوم رو میخونید😄👇 آقای مختاری روشو برگردوند و دنبال صدا گشت. با اینکه ایستاده بودم باز دستمو بلند کردم که بگم صدای منه. غیر از من کی خبردار وایستاده اخه مرد مومن؟! سجاد که پای تخته ایستاده بود با صدای من لبخندش مثل ماست رو صورتش ماسید! یه بگیر بشین سر جات خاصی تو صورتش بود! عین رادار نامحسوس چشامو چرخوندم بین بچه ها. انگار پشت ترافیک گیر کرده بودن. مجددا امام ها و امام زاده ها و هر چی جد و سید میشناختم رو صدا زدم. گلومو صاف کردم:(( آقا شرمنده تقصیر من بود. یه سوال درسی پیش اومده بود ، نمی خواستیم به شما توهین کنیم.)) بعدش هم سرم رو انداختم پایین نشستم سر جام. قیافه ها رو ندیدم اما حتما برزخی بودن و اماده ی حمله. اقای مختاری سری تکون داد و با اخم سمت تخته رفت. سجاد که اصلا توقع این حرکت رو از من نداشت، با اشاره اقای مختاری بدن وا رفته شو به زور جمع کرد و سر جاش برگشت. سرم پایین بود اما حس میکردم از چشماش اتیش می باره. ظاهرا قرار بود در اینده از افق و عمود تیکه پارم کنه و تیکه هامو شب جمعه نذری بده به گربه ها! ارمان که کنار دستم بود افتاد با نیشگون به جونم ؛ به جان جد نداشته ی سجاد تو این چندسال زندگیم چنین دردی تو پهلوم حس نکرده بودم. اگه با یه لشگر 35 نفره رو به رو شدم باید بدونم که همه اومدن برای مورد عنایت قرار دادن من! حرکتای مرحوم مغفور جومونگ و خدابیامرز پاندای کنگ فو کار رو مرور کردم تو مخم. به جای زره فولادی ساخته ی چوسان قدیم، کاپشن پوشیدم! ساده، نرم ، مستحکم و ساخت وطن! صدای زنگ که اومد، اقای مختاری دوتا پیس الکل صنعتی به دستاش زد و با چشای از کاسه در اومده نگامون کرد. حقم داشت! صدای زنگ بیاد و عربده و دادهای چاله میدونی از کلاس ما بلند نشه؟! مگه میشه ؟! مگه داریم؟! نمیدونم کارگردان ((فرار از زندان)) ایده اشو از کجا گرفت ولی قطعا میتونه برای فصل ۶ سریالش رو ما حساب کنه. موقع رد شدن از در هر سری مجروح میدیم ؛ یه بار که المیرا داشت راجب یه کتاب باهام صحبت میکرد و میگفت اسمش " پایی که جا ماند" هست. حقیقتا و بدون هیچ اغراقی فکر میکردم از کلاس ما داستان نوشتن! پایی که هنگام خروج از کلاس جا ماند و گم شد! معلوم نیس کی برداشته؟! هنوز از قبل کرونا داره طرف دنبال پاش می گرده! کاش میشد به اقای مختاری بگم دلخوش نشه که تذکرش جواب داد و داریم ادم میشیم! سایه اقای مختاری از راهرو محو شد، و نیم ثانیه بعد زانوی یکی تو شکمم بود و سجاد هم مدام می زد رو پشتم. دهنشونم مثل گاراژ باز بود و ازش کلمات گوهر بار میبارید رو سر و صورت من. صدای داد ردیف دومی ها می اومد:(( چرا سست نمک بازی در میاری؟!)) +:(( مرض داری عشق و حال ما رو می کنی تو گونی؟! ماست پاستوریزه!)) +:(( می ترسی و جنم نداری نیا تو جمعمون! برگرد مهد کودک!)) +:(( بابا اینا تو دفتر میشینن برا ما نقشه میکشن ، ی بار ما میریم سر و تهشون کنیم نمیذاری؟!)) حامد به نمایندگی از جمع زد پس کلم و گفت:(( نمکدون! دو دقیقه فکتو می بستی الان داشتیم تو شادی بعد ضایع کردن مختاری غرق میشدیم جمیعا!)) روشو برگردوند ازم. حقیقتا پشتم درد گرفته بود. انگار بعثی رو می زدن! صدای ناظم اومد:(( اقایون ناهار چی سفارش بدم؟!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
⚡️ تربیتی ویژه جوانان و نوجوانان ⚡️ اردوهای دانشجویی اردوهای دانش آموزی اردوهای تربیتی مهارتی هیجانی و.... در اردوگاه شهید هاشمی نژاد عباس آباد بهشهر💥 شماره هماهنگی و کسب اطلاعات بیشتر: 09114439470 آدرس پیج اینستاگرام: @fasle_no1400 @fasle_no1400 @fasle_no1400 _______________ و... مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
یکی از یاران شیخ می گوید: با شیخ به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی رفتیم، شیخ از ایشان پرسید: از کجا به این مقام رسیدید؟ حضرت فرمودند: از طریق احسان به خلق من قرآن مینوشتم و با زحمت می فروختم و پول آن را احسان میکردم... 🌿🌿🌿 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو؟😂🤔 چه میییکنن این بچه ها👇💪 با شتاب برگشتم سمت در و انگار ناجیمو پیدا کرده باشم با نیش باز شروع کردم به حرف زدن : عع سلام اقای احمدی . خوبین شما؟ اتفاقا همین الان داشتم میپرسیدم دوغ میخوان یا نوشابه برا ناهار. خوب شد خودتون تشریف اوردین، مستقیم سر شماری میکنین.)) کتاب عربی رو بستم و گذاشتم تو کیف ، به لبه ی برگشته اشم توجهی نکردم.خودکارم گذاشتم ور دلش و خواستم برم سمت آقای احمدی که سجاد دستم و آرمان گوشه کاپشنمو از دو جهت کشیدن.سجاد آروم زیر گوشم گفت: شما حسابت تموم نشده ، وایسا باهم میریم.)) آقای احمدی:(( مزه نریز پسر. اقایون جمع کنین وسایلو کلاس زودتر تخلیه شه میخوایم ضدعفونی کنیم.عجله کن آقا.)) و هنرمان که میرفت زیر لب زمزمه میکرد:(( یه روز باید توجیحشون کنیم یکی یکی از در رد شن ، ی روز ب زور باید بکشونیمشون بیرون. خدا عاقلشون کنه)) دست سجاد رو محکم فشردم و اون دستمو انداختم رو دوش آرمان همزمان که هدایتشون میکردم سمت در شروع کردم:((حقیقتش اینه که دمتون گرم این تصمیم جمعیتون به دلم نشست. ینی واقعا جا داره من سجده ی شکر به جا بیارم که بعد از عمری مدرسه اومدن تونستیم تصمیمی بگیریم که کل جمع پاش بمونه ؛ خوشحالم که بعد از قرار های دسته جمعی نفله شده امون به این نقطه رسیدیم.))آرمان ارنجشو کرد تو شکمم و گفت:(( از رو نمیری نه؟ بعد دوسال اومدیم یکم هیجان وارد کنیما.اگه تویِ بچه مثبت گذاشتی.)) دیگه به راهرو رسیده بودیم .چند تایی از بچه ها تو کلاس مونده بودن ، صدامو بلند کردم:(( بیرون نیاین جای ناهار باس فلک نوش جان کنینا)) و رو به آرمان ادامه دادم:(( نمره انضباطتمون رو میکردن صفر و مامان بابای این خرس گنده ی ۱۸ ساله رو میکشوندن مدرسه تعهد بدن مهیج ترم میشد اصلا. مگه نه سجاد؟)) سجاد برام قیافه چین داد وبا دست ازادش گوشمو پیچوند. یه چند تایی از بچه ها از کنارمون رد شدن ، یکی شون زد رو دوش سجاد و گفت :(( داداش این منافق رو سپردیم دست خودت ، تا خونه از خجالتش دربیاین.ما دیرمون شده. گزارش کارشو واتساپ بفرس برام.فعلا)) آرمان اشاره کرد خیالشون راحت باشه. از جلوی اتاق معاونت که رد شدیم تکونی به خودم دادم و دستاشون رو از روم ورداشتن. سجاد((کجا؟ همین الان ب رضا قول دادم جای اونم بزنمت!)) _(( به جون خودم نباشه ، به جون تو این مدتی که میرفتیم‌مسجد برا کمک انقدر آسیب ندیدم من. دل و روده ام پیچید تو هم انقدر زدین. بذارین سانس بعدی ، الان دیگه ظرفیت پره. به جوونیم رحم کنین.)) آرمان:(( خب حالا ، حرف حسابت چی بود که پا برهنه پریدی وسط سور و سازمون؟)) سجاد رو بیشتر کشیدم سمت خودم که عابری که از جلو به سمتمون میاد راهش بند نیاد. _((اخه بشر تو این اوضاع بی اعصابی ملت که بگی بالا چشات ابروئه انگار فحش چیز دار دادی بهشون ، حالیته با شخصیت یه معلم بازی کردن وسط کلاس چه عواقبی داره؟ میزنه شتگمون میکنه!)) سجاد :(( جونشووو نداره بابا ، این مختاری نی‌قلیون عینکشو نمیتونه صاف کنه رو دماغش پسر!چی میگی تو؟)) اخم ریزی کردم و ادامه دادم:(( احترام و بزرگتر کوچیکتری رم بذاریم کنار ، باید یاد آوری کنم شما امسال یه چیزی میخوای تو کارنامت بش میگن نمره مستمر ؛ زحمتشم با همین داآشمون مختاریه. گرفتی الان یا بازم ادامه بدم؟!)) آرمان ابرو بالا انداخت و گفت:(( خب حالا ، چی هس انگار . چند نمره میخواست کم و زیاد شه دیگه!)) رسیدیم سر کوچمون وایستادیم که خداحافظی کنم. لبامو برا ارمان کج کردم:(( پارسال مه‌لقا خانوم رو برده بودیم فست فودی غم مستمر زبان یادش بره؟ )) سجاد زد زیر خنده و یکی هم پس کله من زد:(( اون نوشابه هه که پاچید رو لباست یادته؟)) خنده ام گرفت. یاسین در گوش خر میخوندم زودتر نتیجه میگرفتم. زدم رو شونه اشون و خداحافظی کردیم. چند قدم جلوتر زنگ آیفون رو زدم.برا پسر کوچولوی همسایه رو به رویی که از پنجره کوچه رو دید میزد دست تکون دادم.زنگ رو محکم تر فشار دادم و همزمان کلیدم رو از کوله درآوردم. در رو چرا باز نمی‌کردن؟ کلیدو انداختم و وارد شدم. 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
27.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مصاحبه ی دیدنی و خوب دانش آموزان از مردم💫 بنظر شما داعش رو چه کسانی بوجود آورده اند؟ ارسالی از : آقای ابوالفضل اصغری عزیز🌿 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید... 💠 روایت عهد 🎬 موشن‌گرافی مرور بیانات امام خامنه‌ای (مدظله العالی) در دیدار با فعالان فرهنگی اجتماعی انقلاب اسلامی در مورخ ۱۹/ ۸/ ۹۵ مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
💥پاتوقی برای جوانان و نوجوانان اینجا هم یادمیگیری و هم تمرین میکنی وهم آماده میشی برای مسئولیت های بزرگ😎✌️ ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
سلام به همه مضمار نوجوانیهای عزیز و دوست داشتنی✋ مضماری ها و نسل نویی ها، با شروع هفته کتابخوانی سیر مطالعاتی هاشون رو بهمراه مربی هاشون شروع کردن و مسابقات کتابخوانی رو در شهر و استان خودشون به مدیریت و رهبری فرماندهان نوجوان در حال برگزاری هستند، بریم چند تا از پوسترهای تبلیغاتی شون رو در پست بعدی ببینیم😉💥 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
مسابقه کتابخوانی به رهبری فرماندهان نوجوانان نسل نویی گروه ۱ ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
مسابقه کتابخوانی گروهی به رهبری فرماندهان نوجوانان از خراسان رضوی گروه ۲ ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
مسابقه کتابخوانی گروهی به رهبری فرماندهان نوجوان گروه ۳ ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوله عاشقیت رو بردار و بیا ☺️ اگر که سر سپرده ی این دری ... ولادت امام حسن عسگری، به محضر امام عصر عج و شما همراهان عزیز مبارک💥 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تربیتی تشکیلاتی شهید سلیمانی تکنیک های جذب در تشکیلات 🔵باحضور اساتید برتر تشکیلاتی 🔹استاد عرب اسدی 🔹استاد کشاورز 🔹استاد محمدی 🔹 استادجعفری 🔵آیدی ثبت نام در دوره : @mezmar_nojavan_rabet 💥همراه با و حمایت و پشتیبانی آموزشی حین دوره 💥 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزڪتابخوانى‌وعلم‌‏آمـوزۍ، نـہ‌ٺنـہـایـك‌وظيفه‌ۍ‌ملـۍ، بلڪه‌يـك‌ۅاجـب‌دينـى‌است! -مقام‌معظّم‌رهبــری 📚 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از رهبر به رهبر جوان و نوجوان نسل نویی! دلم میخواست واقعا این اتفاق بیوفته!... بنظرتون رهبری چه چیزی رو دلش میخواسته؟ فرصت شروع از همین امروزه💥... 📚 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رضا و تسلیم در اوج جوانی ... حضرت معصومه سلام الله علیها در اوج جوانی ، شیطان نفس خود را مهار کردند ، نصرتی لکم معده را باید از بانویی آموخت که در عمل محبت به امام را نشان دادند... (س) ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
دستمو  پس زد :(( بابا خوبم من. دهع! نکن بچه!)) میدونست وقتی بهم میگن بچه عصبی میشم و باز میگفت. یخ رو پرت کردم بغلش خودش نگهداره و با حرص نگاش نکردم. امیر:(( حمله داعش نبوده که خواهر من ، یه شوخی پسرونه بوده! تموم شد رفت.)) دلم میخواست کیسه یخو بکوبم تو سرش! به اینا میگفت یه شوخی پسرونه. _:(( چرا به ناظمتون نگفتی؟ گوش اینا رو می کشید خب!)) چشاشو برام گرد کرد:(( همین مونده فقط با ۱۷ سال سن برم شلوار ناظممونو بچسبم که اینا دعوام کردن ! الیمرا میخوای باور کنی من دختر نیستم؟ )) حرفشو با کمی مسخره بازی ادامه داد:(( خانوم اجازههه زهرا موی منو کشید! خانوم مریم دستمو خط داد! اجازههههه این به من گفت بی ادب! خانوممم این بدون اجازه ی من پاک کن گرفت!.... بابا اینا کار شماس ،ما از این سوسول بازیا بلد نیستیم)) تکیه دادم به مبل .کوسنو پرت کردم تو صورتش که دستاشو حائل کرد و به صورتش نخورد . _(( حقت بود اصلا نمی شنیدم درو وا نمی کردم برات! )) به خندیدنش ادامه داد:((نه اینکه خیلی زود شنیدی؟! من موندم تو چجوری میخوابی؟! اصلا مگه چی کار کردی تو مدرسه که اینقدر عمیق خوابیدی؟!بیل زدی؟)) چشمامو مالیدم و با خمیازه گفتم:(( کلید می بردی با خودت! خوابمو زهرمارم کردی.ولی به خاطر شادی این روز فرخنده از اشتباهت میگذرم.)) چشاشو گرد کرد و لباشو کج:(( روزِ چی کشک چی؟)) و با برق کوچیکی توی چشماش ادامه داد:(( بالاخره روز پسر شده؟ خدایا باورم نمیشه ، بگو که درست حدس زدم و با عقده ی تبریک روز پسر نمی‌میرم.)) خنده ام را قورت دادم:(( نه خنگول خان . اصلا بهت امید نداشتم بتونی چنین کاری کنی. تویی که پایه ی همه ی کرم ریزیایی ، نصف جمعیت کرم های دنیا و حتی گونه های کشف نشده ی کرم تو وجودت هست ، بیخیال یه عملیات خفن شی . حتی خودتم بری بمب هایی که میخوان کار بندازن رو خنثی کنی خیلی حرفه!)) قیافش مثل ماست وا رفته شد:(( همین مونده تویی که دهنت بوی شیر میده بیای به من اصول دین یاد بدی . ممنون که بهم امیدواری دادی ، انگیزه گرفتم برای ادامه ی راه استاد! حالا میشه دقیق تر بگی این مدال افتخار چرا نصیبم شد؟ زیر دیپلم حرف بزن ماهم بفهمیم سرکارِ خانم!)) لحن مسخره کننده اش باعث میشه چند لحظه مکث کنم و با حرص ادامه بدم:(( تونستی تشخیص بدی همراهی با یه جمع رو تا کجا باید پیش برد. این کار رو معمولا کسایی میتونن انجام بدن که مغز دارن تو جمجمه اشون. اینکه بدون مغز تونستی اینکارو کنی قطعا جزو معجزات عالمِ.)) صدای پیامک گوشیم بلند شد.دستمو بردم گوشیو بردارم که زودتر از من دستشو گذاشت روش و نذاشت بردارمش ، بی حوصله نگاش کردم که بگه چی میخواد. امیر(( فکر کردی با مخ فرو میرم تو جمع بچه ها و بدون فکر هر کاری خواستم میکنم و چیزایی که برام مهمه رو هم بیخیال میشم؟ خان داداشتو نشناختیا. حالا درسته ما مثل شما کتاب خون نیستیم ، ولی حالیمونه ارزشامونو فدای هر چیزی نکنیم بچه.)) گوشیمو از زیر دستش کشیدم:(( اصلا چنین فکری نکردم. وقتی مخ نداری ، نمیتونی باهاش فرود بیای .)) براش شکلکی در آوردم و پیامک رو باز کردم. از طرف مامان بود. گفت که بابا رفته دنبالش و دارن میان خونه ، سفره رو پهن کنم. ابرو هام بالا پرید ، چه عجب امروز زود تشریف میارن. افتاب از کدوم ور دراومده. با کشیده شدن اون دستم که تکیه داده بودم بهش داشتم با سر می رفتم پایین که خودمو کنترل کردم. امیر :(( که من مخ ندارم ها؟)) چشای گشاد شده امو با خشم انداختم رو امیر :((بزنم کبودیاتو کبود تر کنمممممم؟ پاشو ببینم تو هیچیت نیست ادا در میاری فقط. پاشو سفره رو پهن کنیم مامان اینا تو راهن.)) کرمای وجودش فروکش کرد و نگاهش یکم نگران شد. امیر :(( ععع دارن میان؟ دستم ب دامنت. مامان الان بیاد این گوجه ی پای چشامو ببینه نگران میشه ها... چیکارش کنیم؟)) راست می‌گفت. بیخیال سفره ای که باید پهن میکردیم شدم. جرقه ای تو ذهنم خورد. با شتاب بلند شدم و سمت اتاق رفتم. امیر :(( کجا بابا ؟ بیا دست ب دست هم دهیم ی مادر مهربان رو از نگرانی در بیاریم!)) _(( پاشو بیا دنبالم. ردیفش میکنم الان.)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
سلام به همه مضمار نوجوانیهای عزیز و دوست داشتنی✋ مضماری ها و نسل نویی ها، با شروع هفته کتابخوانی سی
ادامه پوسترهای تبلیغاتی فراخوان مسابقات کتابخوانی از نسل نویی ها رو میتونید از استوری پیج اینستاگرام مضمارنوجوان ببینید😉✋📚 آیدی پیج: @mezmar_nojavan