eitaa logo
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
5.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
975 ویدیو
66 فایل
🔥مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه هنوز به این گفتگو نپیوستید حتما بیاید فوق العاده جذاب و شنیدنی 😍 https://daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomthree/view.php?id=24156
🔵 : مهم ترین سوالتون و دغدغه تون در حوزه مربی گری و کار تربیتی چیه ؟ هر سوالی یا نگرانی و دغدغه ای دارید تو عرصه مربی گری از سوالات در سطح اصول تا تکنیک و ... میتونید ازمون بپرسید😉 دغدغه هاتون و مسائل و نیازهاتون رو با ما درمیون بگذارید با ارتباط از طریق آیدی زیر👇 @Madrese_mezmar_nojavan 💠برای دوستانتون بفرستید و‌اونها رو هم برای کمک به رفع گرههای ذهنی شون کمک کنید😉 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
IMG_20211130_161658_224.jpg
7.94M
تا حالا به این فکر کردی که چطور میشه مثل قهرمانهای نسل های گذشته تو هم قهرمان هم نسلی هات بشی؟ تا حالا به سبک زندگی فکر کردی؟ دوست داری راههای صعودشون رو بدونی؟ این فایل رو از دست نده 👌 ⚠️این فایل حاوی محتویات مهمی ست⚠️ ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
قهرمان عرصه علمی🔬🌡 تا حالا به این فکر کردی که چطور زندگی کنی که برای کشورمون آبرو و اعتبار باشی؟ با رفاقت کن😉 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
📚 📚 ✳️رشته های نظری ؛ فنی (پایه دهم؛ یازدهم؛ دوازدهم) 📚استاد مشاوره: دکتر غلامی 📆زمان: پنجشنبه ۱۱ آذر ⏰ساعت ۸:۳۰ صبح 🔻پخش زنده: در کانال بسیج دانش آموزی مازندران در پیام رسان شاد 😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️ @bdmazand
اقاهه:((گفتی رنگی میخوای دیگه؟)) یه کمی مکث کردم:((بله. رنگی بهتره.)) برای هزارمین بار طرح پوسترمونو از ذهنم گذروندم و خرکیف شدم. دلم میخواست طرحی که زهرا درست کرده بود رو به عالم و آدم نشون بدم. کی باورش میشه طراحی این کار با چند تا دهه هشتادی به قول اونا گودزیلا بوده؟ آقاهه: (( چند تا میخوای دخترم؟)) قرار شده بود پوستر رو تو راهرو و در ورودی و اتاق پرورشی بزنیم. جایی که بیشترین رفت و امد بچه هاست. _ ((سه تا لطفا بزنین از روش برام)) خدا میدونه چقدر ذوق زده شدم وقتی دیدم ماموریت دوم راه انداختن مسابقه کتابخوانیه! بهترین راه بود برا تشویق امیر و بقیه که کتاب بخونن. به نظرم خیلی از مشکلای ما از اینه که فکر نمیکنیم و کتابخوندن باعث روشن شدن فکرمون میشه. چیزی که هزاران بار خواستم تو مخ امیر فرو کنم و هیچ وقت نتیجه نداد. تنها چیزی که از تلاشام بیرون اومد ، این بود که امیر دیگه بابت کتاب به دست بودن مسخره ام نمیکنه!! با یاد اوری چند روز پیش اخمی ریزی میشینه رو صورتم . خب درست ترش اینه که بگم کمتر مسخره میکنه. اقاهه:(( بفرما دخترم ، اماده شده.)) پوسترا رو گرفتم و نگاهشون کردم: مسابقه کتابخوانی مخصوص نسل نویی ها "طاها ستاره شمالی " با اهدا جوایز . . . _((ممنونم. چقدر تقدیمتون کنم؟)) مبلغ رو پرداخت کردم و از مغازه رفتم بیرون. تا مدرسه دو سه قدم راه بود. ماسکمو کشیدم پایین ، یه نفس عمیق کشیدم و دوباره دادمش بالا. نگاه کردن به سردر مدرسه قیافه امو کج و کوله کرد . ی نفس عمیق تر کشیدم و از خدا صبر طلب کردم ، برای رد شدن از در ورودی. خانم وفایی جارو به دست و دست به کمر دم حیاط ایستاده بود و عین همیشه با اخم نگام میکرد. لبخندمو بزرگتر کردم ک بلند گفتم :(( سلام خانوم وفایی ، خسته نباشی.)) هرکس دیگه بود اخماش باز میشد ولی خب اون خانوم وفایی بود و کلا یه نمونه نادر ، قلب مهربونی داشت ولی همیشه اخم میکرد و کلی ازمون مینالید. _علیک سلام ، میموندی یهو ظهر میومدی ، این پلاستیک چیه دستت باز ، دوباره بخوای آشغال پاشغال بریزی تو مدرسه من میدونم و تو ها.)) لحن طلبکارش خنده ام انداخت. هنوز زنگ نخورده بود و میگفت دیر کردی.مثل همیشه. _((نه آشغال چیه بابا. چشم حواسم هست زحمت شمارو زیاد نکنم. اجازه میدین رد شم الان؟)) چپکی نگام کرد، ی دور از بالا تا پایین با چشاش اسکنم کرد و سرشو تکون داد ک رد شم. انگار میخواستم وارد ساختمون پنتاگونی ، موسادی چیزی بشم... دسته پلاستیکو محکم تر گرفتم و بسم الله گفتم که بتونم کارو خوب اننجامش بدم. بیشتر ذوقم واسه این بود که میخواستم آدمارو دعوت کنم سمت فکر کردن و کار انداختن ذهنشون. امیر اینجور وقتا میگفت ولش کنم و میخواد مغزشو آکبند ببره اون دنیا تحویل خدا بده! اون تیکه از کتاب که به عنوان نمونه رو پوستر نوشته بودیم اونقدری جذابیت داشت که مطمئن باشم همکلاسیام با دیدنش مشتاق مسابقه بشن و بخوان دست دوستی بدن بهش. به محض اینکه وارد سالن شدم مهدیس و معصومه رو دیدم که گوشه سالن ، پشت به من وایستاده بودن. بلند صداشون کردم: _ ((سلام پت و مت عزیززززز.)) برگشتن ؛ دیدنم با خنده سلام کردن. نیش من هم باز شد. مهدیس-:(( سلام بر شفتک اعظم!)) معصومه :(( سلام علیکم! شنگولی امروز! چی شده کبکت خروس میخونه؟! خبریه؟؟؟)) _:((براتون یه چیز خفن آوردممممم اصلا اصل جنسه.)) مهدیس:((باز تو کنار داداشت زیاد نشستی ادبیاتت تغییر کرد؟!)) معصومه خندید و ارنجشو زد به پهلوی مهدیس ک بییخیال شه. و چشاش بهم فهموند منتظره ببینه براشون چی اوردم. کیف مو روی صندلی کنار سالن گذاشتم . پوستر رو یواشکی و آروم از توی پلاستیک تو دستم در آوردم و تا خواستم نشونش بدم، صدای ناظم که از بلندگوی مدرسه پخش می شد و منو صدا میزد اجازه این کار رو بهم نداد... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
💎دورۀ‌‌آموزشی‌تربیت‌مُدرس‌تشڪیلاتیِ: 🎖دوڪــــــــوھه🎖 ▫️۱۲ جلسه وبیناری ▫️اساتید ممتاز کشوری و استانی ▫️گواهی پایان‌دوره معتبر ▫️بکارگیری بعنوان مدرس تشکیلاتی 🌳 اساتید و سرفصل‌ها در پوستر👆 ⭐️ مناسب برای: دانشجویان | دانش‌آموزان | فعالین فرهنگی | طلاب | سازمان‌های‌مردم‌نهاد | گروه‌های‌جهادی ‌| فعالین تشکیلاتی سراسر کشور و... همه آنهایی که معتقدند کار باید "تشکیلاتی" باشد! ⏰مهلت ثبت نام: ۹ تا ۱۷ آذر 🚀شروع دوره‌: ۱۸ آذر بصورت مجازی 🔹دریافت جزئیات بیشتر و ثبت نام: ارسال پیام به شناسه زیر در پیام‌رسان ایتا👇 🔺 @majazidore 🔺 🔆 مدرسه‌تشکیلات‌اسلامی‌مضمار‌اصفهان 🌱 مدرسہ تشکیلاتے شھید بھشتے 🇮🇷 🇮🇷 ┄┅═✧❁🦋❁✧═┅┄ 🔰مدرسه تشکیلات اسلامی مضمار 🆔️ eitaa.com/mezmar_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میمیریم ولی ذلت نمی‌پذیریم✊ بمناسب سالروز شهادت میرزا کوچک خان جنگلی، قهرمانِ نسلها... ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
مرکز دنیا همونجاست که وایستادی! حواست هست به نقشت رفیق؟ ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
💥 آرمان:(( اخه یکی نیست بگه مرد مومن دبیر ریاضی نیم ساعتشو داده ما بیایم تمرین ، ده دقیقه ای که با منت دادی به درد کی میخوره اخه!)) بعد چپکی نگام کرد و گفت :(( جلو اینیم نمیشه چیزی گفت ، باز منبر جیبی‌شو در میاره اخلاق پهلونیش بالا میزنه و "پوریای ولی" میشه که غیبت نکنین ، گوشت داداش مرده اتونه و فلان ...)) از حرص خوردنش خنده ام گرفت . بچه های کلاس بغلی هم رسیدن بهمون . زدم رو شونه آرمان :(( داداش از الان حرص بخوری که گوشت نمیونه تو تنت تا روز مسابقه؛ کلی تمرین باید بکنیم ، الکی وقتو واسه این حرفای بی‌نتیجه تلف نکن. )) دو تا انگشتامو کردم تو دهنمو و سوت زدم ، رو به سجاد که دنبال توپ رفته بود داد زدم:(( شوت کن اینجا حاجی )) توپ و پرت کرد سمتم و بی مقدمه شوت کردمش سمت پارسا ، یکه خورد ولی خودشو نباخت و توپ و جمع کرد ، پاس داد به آرمان. و طلبکار رو به من ادامه داد:(( امیر تو اهل این مدرسه ای؟ خوابنمایی چیزی شدی تیم راه انداختی اینجا؟ داداش بچه های مدرسه حافظ رشته اشون تربیت بدنیه ! اصلا خوراکشونه این کار ، همه ورزشکارن ، یکیشون عضو تیم ملی نوجوانانه! با این ده دقیقه تمرینا میخوایم ببریم اونا رو؟)) اخم کردم و با کله به بچه ها گفتم تو زمین وایستن که بازی رو شروع کنیم. آرمان:(( تا ضایعگی بار نیاریم امیر دلش خوش نمیشه! حالیش نی ما چارتا جوجه ریاضی فیزیک و تجربی خونده ایم و اونا اینکاره ان!)) دلم میخواست چسب رو میز آقای احمدی رو بگیرم و دو تا تیکه بکنم ازش بچسبونم رو لبی ارمان و پارسا که هی آیه یاس میومدن. خودشون هیچی بقیه رو هم دلسرد میکردن. _(( حالا یه مسابقه فوتبال بین مدارس منطقه ای اونقدر ناراحتی و غصه خوردن نداره. اصلا ما هدفمون بردن نیست که. گفتیم دور هم بیایم تورو مجبور کنیم ۴ کیلو کم کنی از بار اون شکم ستون فقراتت اذیت نشه تو حمل نقلت!)) سجاد بلند خندید و ادامه داد:(( فاز نا امیدی ندین وسط ، خدا بزرگه ، اومدیم بازی کنیم و اگه شد ببریم ؛ یه صفایی میکنیم تو این‌مسیر. اجباری هم ورزش میکنیم. دیگه منتظر نیست منتظر یه شنبه ای بمونیم که بیاد و بریم سراغ ورزش‌.)) آرمان داد زد:(( از این لحظه به بعد هرکی فاز نا امیدی بده پس گردنی میخوره ، خوبه؟ هرچی شما بگین اصلا. شوت کن تا این زنگ نخورده. توپ و شوت کرد و دو تا تیم کوجیکی که تشکل داده بودیم با هم مسابقه دادیم. زنگ تفریح خورد ، زنگ کلاسم بعدش خورد ، ول کن نبودن بچه ها. حیاط که خالی شد بازی رو جمع کردیم و رفتیم دستامونو بشوریم. عرق از سر و رومون میریخت. شیر آب رو باز کردم و دستامو بردم زیرش ، یه مشت آی ریختم رو صورتم. سجاد اومد کنارم و دستاشو مایع زد و زیر شیر گرفت. مونده بودم راز دلم رو به سجاد بگم یا نه سجاد بهترین دوست و همچنین قدیمی ترین دوستم بود این مسئله هم مسئله کمی نبود پای آبروی مدرسه و کلی وقت و تمرین بچه‌ها وسط بود نمی تونستم ریسک کنم شاید اگه به سجاد میگفتم سجاد راه حل خوبی به ذهنش می رسید بنابراین دلمو به دریا زدم. _ :((سجاد راستش رو بخوای حس می کنم چشمام یکمی ضعیف شده. باید برم دکتر اما میترسم بهم عینک بده .)) سجاد:((خب عینک بده میشی امیر چهار چشم. لقب جدید تو دوست داری؟)) _:(( سجاد شوخی نکن! اگه عینکی بشم کی وایسه دروازه؟! اون وقت شاید نذارن تو مسابقه شرکت کنم! تکلیفمون چی میشه؟!)... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
گفتگوی ویژه ی دانشجوهای مضماری👥💥 🔸باموضوع نقش دانشجویان و تشکل های دانشجویی در مسائل مهم کشور 🔹باحضور آقای سادات کرمی 🔸زمان:۱۶آذر ، سه شنبه، ساعت۲۱ لینک ورود به برنامه👇☺️ https://daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomthree/view.php?id=24156 🎓 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
کاش مسئولین رسیدگی کنن...! همه ی ما وقتی مشکلی رو میبینیم میگیم کاش! ، اما یادمون میره که اگه بخوایمم مسئولین رسیدگی کنند باید ماهم نقش خودمون رو درست انجام بدیم و گری کنیم! اما چه جور؟ ( عکس نوشت های قبلی رو بخون)😉 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
مضمار نوجوان ، جایی برای تمرین و آمادگی وگرفتن نقش های بزرگ ✌️😉 ☀️آدرس پیج اینستاگرام مضمار نوجوان: @mezmar_nojavan لینک ورود به پیج📱👇😉 https://www.instagram.com/p/B_cHe1sFOI6/?igshid=yl0zfiwmrx0j
روز دانشجو به همه شما دانشجویان عزیز مبارک🌿 مضمار نوجوان برای شما همراهان عزیز آرزوی موفقیت می‌کند و برای شما توفیقات روز افزون برای خدمت به مردم و‌نقش آفرینی موثر در تمدن نوین اسلامی از خداوند متعال طلب دارد، این نقش آفرینی موثر ، بنا به فرموده ی شهید سلیمانی عزیز، لازمه ش شناخت دقیق دشمن و برنامه های آن ومبارزه با استکبار و عدالت خواهی و آرمان خواهی است. راستی نقش شما بعنوان دانشجو در تحقق تمدن نوین اسلامی چیست؟ 💥 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و دانشجو رسالتش در این است که دربرابر دردهای جامعه حساس بماند! ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
📌 با سلام به همه همراهان عزیز،برنامه ی گفتگوی ویژه ی دانشجویی بمناسبت روز دانشجو، باتوجه به شرایط استاد عزیز و گرانقدرمون، به فردا چهارشنبه ۱۷ آذر ساعت ۲۱ جابه جا شده، میدونیم منتظر این برنامه بودید و هستید، تشکر از همراهی و صبوری شما☺️🙏 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
دشمن نیستیم! حواست باشه تو مطالبه گری هدف بخاک مالوندن رقیب و مچ گرفتن نیست 😉... ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
نقش تو برای حل مسائل کشور چیه؟ 🔵حالا که رو یاد گرفتی میتونی خودت هم یه قدم مهم و بزرگ مخصوص خودت برداری و بی تفاوت ننشینی! ✍پوستر ماموریت رو بخون و برای دریافت راهنمایی و انجام مأموریت به این آیدی پیام بده😉👇 @nasli_no ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
ویژه دانشجویی با حضور استاد سادات کرمی امشب ساعت 21 🔴لینک ورود به برنامه👇 https://daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomthree/view.php?id=24156 🎓 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
🔊📣 🔴پخش زنده ی گفتگوی دانشجویی در پیج مضمار نوجوان برگزار خواهد شد 💠امشب ساعت ۲۱ لینک ورود به پیج⏬⏬ https://rubika.ir/mezmar_nojavan ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
از بالای عینک ظریفش نگاهی به پوستر ها انداخت و من دل تو دلم نبود تا نظر مثبتش رو بشنوم. یکمی روشون دقیق شد و بعد گفت:(( نمیتونم بهت اجازه بدم. درسته که می‌گی مسابقه کتابخوانیه . من حتی کتابشم نخوندم ؛ اگه مربوط به مدرسه خودمون بود آره، اما نیست.)) لب و لوچم حسابی آویزون شد. اصلا توقع نداشتم که به مسئله به این صورت نگاه کنه. _(( من که گفتم خانوم کتابش خیلی خوبه ، اصلا میارم خودتون نگاه کنین .)) سرشو تکون داد و چیزی نگفت. همون موقع معلم ریاضیمون وارد دفتر شد و بهش سلام کردم. بر عکس قیافه پنچر من ایشون با ذوق و انرژی به هم سلام کرد و گفت:(( المیرا خانوم چی شده که اومدی دفتر مدرسه؟! همین اول سالی برات مشکل پیش اومده؟!)) خیلی دلم میخواست راز نشاط معلمایی که سر صبح انقدر شادن رو بدونم. _:((نه خانوم. اومدم تا در مورد موضوعی با خانوم اصلانی مشورت کنم.)) معلم ریاضی:(( چه کاری هست حالا؟!)) _:(( مسابقه کتابخوانی که منو چند تا از دوستام به مناسبت روز کتابخوانی داریم برگزار می‌کنیم. اومده بودم که اجازه شو از خانم اصلانی برای اطلاع رسانی تو مدرسه بین بچه ها بگیرم، ظاهراً میگن که نمیشه.)) ناراحت زل زدم بهش و قیافمم یکم مظلوم کردم که دلش بسوزه بره پادرمیونی کنه. شاید اگه خانم اصلانی صحبت نمیکرد مظلومیتم جواب میداد و کارم راه میوفتاد. خانم اصلانی:(( برای کاندید شدنت تو شورای دانش آموزی موافقم، اما نمی تونم برای این مسابقه بهت اجازه بدم. میتونی از دوستای دورو بر خودت، دوستای صمیمی ، استفاده کنی.)) خانم اصلانی اینو گفت و بعد از این که برگه ها رو دستم داد، رفت تا به کاراش برسه. معلم ریاضیمون اومد جلو نگاهی به ورقهای انداخت. معلم ریاضی:(( چه پوستر خوشگلیه! اما به نظر من بهتره درستو بخونی و خیلی خودتو درگیر کارهای این چنین نکنی. برای این کار ها کلی فرصت داری! بهتر از امسال شروع کنی به درس خوندن و کم کم برای کنکور آماده بشی. این توصیه من به عنوان یک معلم به توئه. بعد کنکورت کلیی فرصت داری ، آزاده آزادی اون موقع.)) نفس عمیقی کشیدم که عصبانیتم بالا نیاد. درس ، درس ، درس. یه جوری میگن انگار تنبل ترین ادم دنیا جلوشونه. خودم میدونم باید درس بخونم. خوبه باز من درسم خوب بود و برام مهم بود. پوسترا رو جمع کردم ، لبخندی زدم و با لحن آروم گفتم:(( ممنونم از اینکه راهنماییم کردین ؛ ولی خانم من واقعا فکر نمیکنم یه مسابقه ی کتابخوانی جلوی کنکورمو بگیره! هنوز ۳ سال مونده تا کنکور. اگه قرار باشه کل نوجوونیمو درس بخونم ، کی تفریح کنم و چیزای جدید یاد بگیرم و تجربه کنم؟شما خودتون تو نوجوونی فقط درس میخوندین؟)) دبیر ریاضی:(( الان که اینجایی اینو میگی ؛ همسن من که شدی میفهمی چی میگم. تو مو بینی و من پیچش مو.)) بزرگترا همیشه فکر میکنن خودشون فقط بلدن. ما هم یه عده آدم آهنی خنگیم که باید فقط درس بخونیم و حرفشونو گوش کنیم. با همه اینها چیزی به روی خودم نیاوردم. آروم گفتم با اجازه و از دفتر خارج شدم و به سمت کلاس رفتم. مامان همیشه میگفت ادب رو رعایت کنم . میگفت معلمت حتی اگه آدم خوبی نباشه ، چارتا چیز که بهت یاد داده ، بزرگتر که هست؛ نباید بهش بی احترامی کنی. امیر هم با اینکه زلزله ای بیش نبود تو مدرسه ، همیشه میرفت با ادب حقشو از حلقوم ملت بیرون می کشید. درسته که بهم اجازه ندادن ولی به این سادگی کوتاه نمی اومدم. هرجور شده بچه هارو میارم سمت اینکار .یه راهی پیدا میکنم براش . مغز دارم واسه چی؟ کار میندازمش بالاخره یه چیزی میاد به ذهنم. حس میکردم دوستام ناامیدم نمی کنن. بچه های با شور و انگیزه ایی بودن. درسته یه مقدار از هم متفاوت بودیم اما مطمئن بودم اهل مسابقه و مطالعه بودن. از پله ها به سرعت بالا رفتم و وارد کلاس شدم. معصومه و مهدیس بحثشون رو از سالن به کلاس منتقل کرده بودن و داشتن بلند بلند می گفتند و می خندیدند. معصومه با دیدن من گفت :((چی شده الی؟! چرا چهار چرخ پنجره؟! با کدوم کامیون تصادف کردی؟!)) فوری ناراحتیم رو پنهون کردم و هر چی شده بود در مورد مسابقه با ذوق و شوق براشون تعریف کردم و پوستر ها رو نشونشون دادم. نمیخواستم انرژی منفی بگیرن و اول کاری زده شن. تقریباً یک دقیقه ای به پوسترها خیره شدن. مهدیس گفت:(( ببین الی... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سری جدید ، فن بیان با تکنیکهای متفاوت وکاربردی 💥 ما برای انجام نقش هامون به ارتباط موثر نیاز داریم، اگه تو هم میپرسی فن بیان یاد بگیریم که چی بشه؟ این روگوش کن😉 🎤🎙 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️