eitaa logo
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
5.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
975 ویدیو
66 فایل
🔥مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر سجاد روی شونم کوبیدو گفت :((اگه موقعیتم اضطراری نبود میمونم پیشت و تنهات نمیذاشتم جون تو.موفق باشی!)) بعد هم با سرعت جت سمت سرویس بهداشتی رفت ؛ رفیق روزهای سخت که تا تهش همراهی میکنه خودشه قشنگ!!! از وقتی بهش گفتم بس که زدی پس سرم نمره چشام همچین شد داره سعی میکنه کرماشو کنترل کنه و دیگه نمی‌زنه پس سرم. جلوی دفتر مدیر منتظر موندم ؛ انگار جلسه داشتن. هیشکیم نبود بهش بگیم من در میزنم تو حرف بزن این‌چند روز بس که قکر کرده بودم مخم تاب برداشته بود. هیچ وقت تو عمرم انقدد فسفر نسوزونده بودم ، ذخائر فسفر مغزم با کمبود مواجه شد. دیگه مغزم میخواست بیاد بزنه رو دوشم بگه " داداش تا دوروز پیش نمیدونستی چیزی به اسم مغز وجود داره ، الان که خداروشکر فهمیدی منو داری نیاز نیست انقدر کار بکشی ازم ، بخدا راضی به زحمت نیستیم." خیلی فکر کردم که اصلا مرام ورزشکاری این نیست که وسط کار بچه ها رو بذارم برم و بی معرفتی کنم. حالا مرام پهلونی و این فاز روشنفکری رم بذاریم کنار حقیقتا به فکر خودمم بودم. ینی اصلا منصفانه نبود! وقتی میتونستم باشم و برنده بشم و همه بهم افتخار کنن، چرا باید یهو همه چیز و بزارم کنار؟! این بازی حقم بود، سهمم بود ، زندگیم بود.هیچ جوری تو کتم نمیرفت که این همه تمرین و اون همه تلاش، حالا که موقع عمل کردنش رسیده بی نتیجه شده! به این فکر میکردم که میتونم لنز بزارم یا اصلاً عینک و با کش ببندم به سرم! اما خیلی خطرناک بود. مگه اینکه بدون عینک میرفتم. البته دکتر توصیه کرده بود اگه به مدت طولانی عینک به چشم نداشته باشم ، ممکنه چشمام بدتر بشه ! بالاخره در دفتر باز شد و دبیر ورزش مون نفر اول بود که از اتاق مدیر اومد بیرون. بعد از دیدن من گل از گلش شکفت و بدون معطلی گفت:(( آقای مدیر ایشون امیر نیکزاد هست یکی از اونایی که بهتون گفته بودم خیلی کارش درسته! بهتون قول میدم که ما بازی هفته بعد اول میشیم یا اینکه رتبه خیلی خوبی کسب می‌کنیم. خلاصه اینکه جایزه بچه ها رو  از همین الان آماده کنید!)) بنده خدا یه جوری ازم‌تعریف میکرد حس کردم محمد صلاحی چیزی هستم و نمیدونم. صحبتشون که باهم تموم شد اومد سمتم. مربی ورزش:(( چطور  شده امیرجان؟! چرا نرفتی سر تمرین؟! زنگ تفریح خورده!)) همون لحظه تو دلم بسم الله بسم الله گفتم و توکل کردم:(( راستش آقای مرزبان... من فکر می کنم نتونم تو مسابقه همراهیتون کنم...)) دبیر ورزش با تعجب زیاد گفت:(( چرا؟! چی شده؟! مشکلی پیش اومده؟! اگه مشکلی هست بگو؟تو خودت اومدی گفتی تیم راه بندازیم بریم‌مسابقه ، چی‌شد جا زدی؟)) همچی بگی نگی‌به غرورم‌برخورد. جا زدی چیه مرد مومن. بچه ها مثل چی دارن‌تمرین‌میکنن تو حیاط ، دیگه چقدر میتونم بی مرام باشم به خاطر خواسته ی خودم، مانع موفقیت بچه ها شم؟ مارو باش اومدیم جوونمردی کنیم مثلا ، پوریای‌ِولی بازی دربیاریم که خودم مهم نیستم و این چیزا. _:(( راستیتش اینکه. من نمره چشمم بالاست. همچین بگین نگین الانم شمارو دو سه نفر میبنیم. با عینک هم‌نمیتونم وایستم دروازه ، یهو توپ میاد تو صورتم شیشه میره تو چشام ، همینقدر بینایی رو هم از دست میدم. بخاطر همین هم نمیتونم دروازه بایستم. نمیخوام باعث افت گروه باشم. لطفاً هر طوری که خودتون فکر می کنید بهتره به بچه ها بگید. هر کمکی که از دستم بر بیاد برای تیم انجام میدم تا جبران کنم! فقط نمیخوام روحیه بچه‌ها آسیب ببینه. ببخشید که یهو بدقولی کردم...)) معلممون انگار پنچر شد. اخم ریزی کرد. آقای مرزبان:(( الان چیکار کنیم خب؟ تیممون‌ناقص میشه. حالا که میگی نمیتونی ، باشه یه کاریش میکنیم. اما اگه تو بودی خیلی خیلی خوب بود.)) نیشم واشد وگفتم:(( لطف دارین شما. حتماً هر کاری که از دستم بر بیاد انجام میدم! اتفاقا یکی رو در نظر دارم بیاد دروازه بایسته. بهتون قول میدم که خودم راش بندازم. تو بازی شاید نتونم باشم ، ولی میدون رو خالی نمیکنم!)) روی شونم زد و گفت:(( باریکلا! خوبه که به ایناشم فکر کردی.ببینم چه می کنی!)) وارد حیاط شدم و کنار زمین فوتبال رضا رو دیدم که به میله تور بستکتبال تکیه داده بود و مثل همیشه تماشاچی بازیمون بود. همینجور عشق و علاقه به فوتبال از چشاش میبارید بچه. رفتم کنارش و دستمو انداختم دور گردنش. _:(( به داش رضا .چطوری یا نه؟ بچه ها میگفتن مشتی ای. اونقدر مشتی هستی که واسم یه کار خفن بکنی؟!)) رضا شوکه و بهت زده گفت:(( سلام. چه کاری داداش؟!)) گلومو صاف کردم . با ابرو دروازه ی خالی رو نشون دادم و گفتم:(( تو را می طلبد؛ پایه ای وایستی جام اونجا؟! ما پیر شدیم ، دیگه شما جوونا باید بیاین روی‌کار!)) لبخندی زد و چشاش ستاره بارون شد. به تقلید از سجاد زدم پس سرش:(( مرامتو عشقه!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
سلام به همه شما دوستان عزیز مضمار نوجوانی، همون‌طور که میدونید دوستان شما در سراسر کشور در رویداد قرن نو نسل نو در دومین ماموریتشون مسائل دانش اموزان رو پیگیری کردن، ما به‌نوبت مسائلشون رو میگذاریم و شما رای تون رو بدید 😉✅ 💠برای امتیاز دهی لطفا به استوری های پیج مضمار نوجوان مراجعه کنید☺️⏬ https://instagram.com/stories/mezmar_nojavan/2728520906467153350?utm_medium=share_sheet ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
مامانبزرگ نشسته بود رو صندلی و از دورهم بودن بچه ها و نوه هاش لذت میبرد.صدا به صدا نمی رسید. زندایی زهرا:(( ببخشید من برم سراغ این بچه ، دوباره لج کرده. ساکتش کردم میام دوباره )) بعد از بغل کردن مانی کوچولو به اتاق رفت تا اون رو بخوابونه. سمت خاله رفتم و به ظرفی که داشت کشک و دوغ رو توش قاطی میکرد اشاره زدم و گفتم:(( خاله بدین و من انجام میدم. زن دایی رفته تا بیاد من کمکتون می کنم. هر کاری که دارین به من بگین.)) صدای مادر جون بلند شد:(( نه نه! عزیزم آشپزخونه جای تو نیست! برو اونور با بچه ها بازی کن.)) _:(( خوب من می خوام کمک کنم.)) خاله:(( المیراجان تو نمیتونی. این کار تو نیست. همون که مادر جون گفت، بهتره بری تو حیاط پیش بچه ها. فقط حواست باشه تو حیاط رفتی نزدیک دیگ نشی ممکنه بسوزی.)) دست از پا دراز تر از آشپزخونه بیرون اومدم و وارد اتاق دوران مجردی دایی شدم. جای خلوت که کسی نباشه! فکر میکردم اگه فاطمیه بیایم خونه مادرجون خیلی بهم خوش میگذره و امسال برخلاف سال های قبل میذارن کنکشون کنم. ولی انگار هنوزم تو چشمشون بزرگ نشدم. حتی صبح دلم نمی خواست از در خونه بیام بیرون! هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و طبق معمول سکوت محض. هیچ موزیک پلی نکردم، حتی حوصله شنیدن موزیک های مورد علاقم که غمگین هم بودن رو نداشتم. مهسا گفت امتحان داره و دیر تر میاد ، اگه بود شاید کنار دستش یکم میتونستم ناخونک بزنم به کارا.تو حال خودم بودم که همون لحظه در باز شد و ساره بچه دختر خاله مامانم وارد اتاق شد. باهمون انرژی همیشگیش . همیشه به این فکر میکردم منم ۲۴ ۵ ساله شم همینجور پرانرژی میشم؟ امروز به نظرم خیلی تو اعصاب بود گفت:(( اینجا چیکار می کنی؟! چرا اینجا تنهایی؟! چرا نمیایی بیرون؟!)) لبخندی زورکی زدم_:(( حوصله ندارم. باشه حالم بهتر شد میام بیرون.)) ساره:(( خوب حوصله نداشتی میموندی خونتون اصلاً چرا اومدی مهمونی.پاشو پاشو افسردگی میگیزی اینها تنها)) دلم میخواست بهش بگم:(( خونه مادربزرگ خودمه! برای اومدنش باید از تو اجازه بگیرم؟!)) یه لحظه به خودم اومدم و با خودم گفتم:(( چرا یهو انقدر عصبانی شدم؟! دلیلی نداره یهو از کوره در برم که. ساره همیشه همینجوره ، قصدی نداره که.)) فقط به این بسنده کردم:(( ساره جان ، امروز اصلا حالم خوب نیست!)) سارهبا شیطنت ادامه داد :(( داری اهنگ گوش میدی؟! بده ببینم چی گوش میدی!)) _:(( هیچی گوش نمیدم. هندزفری خالیه.)) ساره:(( وا! پس چرا کردی تو گوشت؟!)) اصلاً حوصله حرف‌هایش را نداشتم از اتاق زدم بیرون. ساره پشت سرم اومد:(( دارم باهات حرف میزنم. چرا جواب نمیدی؟!)) پوفی کشیدم. واقعا انقدری ناراحت بودم از دیده نشدنم که تضمینی نبود از ناراحتی چیزی نگم بهش :(( ساره جان یه چیزی وجود داره به اسم حریم شخصی. دلم میخواد الان آهنگ خالی گوش کنم چرا میپرسی؟)) ساره خنده ی کوتاهی کرد ، لپمو کشید و گفت:(( المیرا ، یکم زیر دیپلم حرف بزن بابا. حریم شخصی و این چیزا چیه ... من واسه خودت گفتم. هرطور راحتی.)) لبخند زدم. چیزی نگفتم و برگشتم سمت حیاط. واقعا انقدر بچه بودم و خودم نمیفهمیدم؟ یا بقیه نمیخواستن قبول کنن بزرگ شدنم رو؟ دمپایی مامانبزرگو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین. صدای سوت بلبلی زنگ در اومد؛ قدم های رفته رو سریع برگشتم داخل خونه که چادرمو بردارم ، معلوم نبود کی پشت دره . . . ساره:(( تو افسرده ای! کاملا مشخصه!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک رهبر به تمام معنا🏴 رسیدن به بلندترین قله ها مرهون تحمل سختی ها رنج هاست، مثل مادر بی بی دوعالم نه تنها یک بانوی الگو که یک رهبر بتمام معناست، «یا فاطمة انّ اللَّه اصطفاک و طهّرک و اصطفاک علی نساء العالمین» واین مقام نه صرفا با انتساب به پیامبر که با مجاهدت و مبارزه و بندگی بانو نشأت گرفته و این نکته مهمی ست که در صلوات به ایشان میگوییم يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً یعنی کسی که در سختترین امتحانات آزموده شده و سربلند و صابر بیرون آمده! 🏴 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
شما چطور فکر میکنید؟ بنظر شما کدوم دسته از دانشجو یا دانش اموزا از نظر مسئولین دانشگاه یا مدرسه و یا همکلاسی ها بیشتر مورد توجهن و مورد اعتماد ترن؟ ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای به قدرت بالا برسی و تو پیشرفت کشور سهم داشته باشی؟ 😉 خوب درس بخون و برو برای صعود قله های بزرگ که پیش رو هست💪 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهید شبیه کدام قهرمان و الگو بشوید که همه چیز را باهم داشته باشد؟ متصدّی مهم‌ترین بخشِ تربیتِ انسان، اثرگذارِ در اجتماع، دارای رشد علمی و معنوی، مدیر کانون بسیار مهمّ خانواده و... بی بی دوعالم همه ی اینها را باهم داراست ... 🏴 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهید شبیه کدام قهرمان و الگو بشوید که همه چیز را باهم داشته باشد؟ زن‌ مسلمان‌ برای‌ ورود در صحنه‌ سیاست‌ و میدان‌ کار و تلاش‌ و نیز ایفای‌ نقش‌ فعال‌ در جامعه‌ همراه‌ با تحصیل‌، عبادت‌، همسرداری‌ و تربیت‌ فرزندان‌ می‌تواند پیرو فاطمه‌ زهرا سلام الله علیها باشد و دخت‌ گرامی‌ پیامبر عظیم‌ الشأن‌ الهی‌ را الگوی‌ خود قرار دهد.  مقام معظم رهبری(۱۳۷۲/۰۹/۱۷) 🏴 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
سالن سراسر قرار سکوت بود. رضا آماده در دروازه ایستاده بود و در مقابلش کاپیتان تیم مدرسه حافظ پشت توپ انتظار سوت داور رو میکشید. همگی دل تو دلمون نبود و صدای تپش محکم قلب هامون گواه از استرس و هیجان وجودمون رو میداد. زیر لب فقط صلوات می فرستادم تا این بازی ختم به خیر بشه. این پنالتی آخر تعیین کننده سرنوشت بازی ما با تیم قدرتمند حافظ بود. وقتی سوت داور به صدا در اومد چشمامو بستم اما راحت میتونستم صدای کنده شدن توپ از روی زمین رو بشنوم. و لحظه ای دیگر.... صدای تشویق و هورا کشیدن تماشاچی‌ها کل سالن رو پر کرده بود. نمی تونستم تو این همه سر و صدا تشخیص بدم که کدوم تیم پیروز شده. بالاخره چشمامو باز کردم. رضا روی زمین افتاده بود و با مشت به زمین می کوبید. داشت اشک میریخت؛ مثل بچه ای که شکلات شو ازش گرفته باشن. توپ وارد دروازه شده بود و دقیقه آخر با آغوش رضا آشتی نکرد. اولین نفر به سمت رضا دویدم و از روی زمین بلندش کردم. خودشو تو بغلم انداخت و گریه می کرد:(( داداش امیر شرمنده ام! اگه تو بودی اینطوری نمی شد... ببخشید ...شرمندم!)) _:(( شرمنده که دشمنته! اگه من بودم که بد تر می باختیم.)) رضا:(( اما... اما من نتونستم...)) _:((خدایی ایول الله داریا! تمام تکنیک ها و چیزهایی که بهت گفته بودم را مو به مو و حتی بهتر از اون چیزی که انتظار داشتم، انجامش دادی! چهارتا بچه رشته نظری جلوی بازیکن تیم ملی بازی کردیم و با یه اختلاف یه پنالتی باختیم! داداش این خودش پیروزیه! پاشو قهرمان! با سیس عقابی برو پیش طرفدارات!)) اشک هایش را پاک کرد:(( راست هم میگیا! هر کی بود اصلا بازی نمیکرد.)) _:((قهرمان! حالا یه امضا به ما میدی؟!)) تیم دوم شده بودیم و به همه مون مدال نقره ای رنگ دادند. همین هم جای شکر داشت! تو مدرسه آقای مدیر سر صف به همه مون جایزه داد و از تلاش‌های دبیر ورزش مون و ما کلی تشکر کرد. در نهایت گفت:(( تلاش و استعداد شما بی نظیر بود! با پشتکار تونستید در مقابل حریف قدر خودتون بایستید. امیدوارم همیشه در زندگی با همین پشتکار و انگیزه و همینطور سرسخت به سمت اهداف خودتون حرکت کنید و پیروز باشید!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
سلام به شما مضمار نوجوانی ها✌️ آماده ای یه کاری از گروه نوجوانان در رویداد قرنی نو نسلی نو، ببینیم⁉️ موضوعش چیه⁉️ خب تصویر بالا باز کن 😉 شماهایی که امروز مدرسه بودین نگران نباشین ، لایو تا ۲۴ ساعت ذخیره میشه و فرصت دارین که ببینین💫 ⏰ ساعت : ۱۱ امروز دوشنبه 🔻پخش زنده در روبیکا https://rubika.ir/mezmar_nojavan مضمار_نوجوان🇮🇷🍃 ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
🔔‌‌ زنگ مشاوره 💠 بسته مشاوره علمی در ایام امتحانات 📚 گفت‌و‌گو با حضور خانم عباس نیا (مشاور علمی تحصیلی) ⏰ چهار شنبه ، ۱ دی ساعت ۲۰ از پیج و کانالهای . . اینو یادم رفت بگم 😉👇🏻 . . این برنامه و همراه با نکات ویژه و کاربردیه پس دوستات رو باخبر کن✌️🏻😊 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مشاوره و گفتگوی جذاب در ایام امتحانات امشب ساعت ۲۰ کی حال درس خوندن داره😩 کی اینهمه درس رو بخونه😰 چطوری بخونم که ... و... با ما همراه باش بااین گفتگوی جذاب از طریق لینک زیر امشب ساعت۲۰ بیا به جمعمون👇 پیج روبیکا،بزن روی لینک 😉👇 https://rubika.ir/mezmar_nojavan/BIIDCEIBCEHHJGC مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
🔴 امشب ساعت ۲۰ کی حال درس خوندن داره😩 کی اینهمه درس رو بخونه😰 چطوری بخونم که ... و... با ما همراه باش بااین گفتگوی جذاب از طریق لینک زیر امشب ساعت۲۰ بیا به جمعمون👇 پیج روبیکا،بزن روی لینک 😉👇 https://rubika.ir/mezmar_nojavan/BIIDCEIBCEHHJGC مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مهسارو تو اتاق کنار خودم نشونده بودم و گفته بودم کارش دارم، ولی حرف نمیزدم.باهاش رودربایستی نداشتم، ولی انقدر دلم گرفته بود انگار حرفم نمی‌اومد. مهسا:(( المیرا ، میخوای ایستگاه کنی منو؟! بابا ده دقیقه است تو اتاقیم . چی میخوای بگی دختر؟ خجالت نکش ، راحت باش.)) سعی کردم آروم حرف بزنم:((ببین... من جدیدا خیلی یه جوریم... به هم ریخته‌ام انگار.)) مهسا:((همین؟ دورت بگردم اینکه چیزی نیست! ترسوندیم بابا. تو سن بلوغ معمولا آدما اینطوری میشن. اتفاقی افتاده مگه؟)) شاید اگه قرار بود دلمو خالی کنم گریم میگرفت ولی اصلا نمیخواستم ضعف نشون بدم. من همون المیرایی بودم که از نظر همه فقط منطق بلد بود و حرفای بزرگتر از سنش میزد و احساسی نداشت. نمیدونم چرا یهو بغض کردم:((خیلی...خیلی تنهام... هیچ کس نمیخواد منو ببینه،نمیخواد منو بفهمه، نمیخواد بهم اعتماد کنه...)) مهسا اخمی کرد. دستامو گرفت و فشرد:(( کی گفته؟!)) _:(( همه، از کاراشون مشخصه. تو مدرسه که اصلا زیر بار نمیرن کار فرهنگی ای رو بدن دستم!.. همکلاسیام تو ظاهر باهام می‌خندن اما پشت سر شنیدم که داشتن کارای من، کتاب خوندنم و اعتقادامو مسخره میکنن!...مامان اینا فکر میکنن من خرابکاری میکنم و بلد نیستم تو کارا کمک شون کنم!... کسی منو نمی‌فهمه !)) مهسا با بهت نگاهم کرد. رگباری هرچی بود و نبود رو گفتم بهش... مهسا:(( المیرا یکم زیادی حساس نشدی؟)) بغضم بیشتر شد. واقعا از مهسا انتظار نداشتم. خواستم بلند شم برم که دستمو گرفت. مهسا:((خب حالاااااا. چه زودم بهش بر میخوره. ببین من دقیق نمیدونم چی شده ؛ولی بزرگترا مثلا ممکنه فکر کنن که شاید بازیگوشی کنی و از رو کنجکاویت باشه فقط این خواسته هایی که داری ، بهت مسئولیتی نمیسپرن چون حس میکنن زوده برات. نه که بحث دوست نداشتنت باشه، یا بگن چیزی بلد نباشی ، رو مسئولیت پذیریت مطمئن نیستن. متوجه ای؟ اونم به خاطر اینه که خیلی از بچه ها تو این سن اینطوری هستن واقعا.)) نگاه دلخورمو دادم بهش:(( خب الان تقصیر منه که با اونا فرق دارم؟ منی که میخوام مسئولیت قبول کنمم و میدونم باید وظیفه شناس باشم باید تنبیه بشم یا تشویق؟این چه رفتاریه اخه؟ من واقعا دارم دیوونه میشم مهسا!!حتی ...یه وقتایی... به این فکر میکنم دیگه نرم مدرسه .از مدرسه بدم میاد!!)) چشم هاش لحظه به لحظه بیشتر در میومد ، در اتاق تقی زده شد. زندایی مریم اومد داخل. مهسا نگاهش به زندایی افتاد و بلند شد از جاش.هلاک ادبشم اصلا. هزار بارم یه نفر بیاد رد شه از اتاق بلند میشه این دختر. زندایی:(( عع تو کی اومدیییی ، خوبی ؟ عزاداریت قبول .)) مهسا دست داد به زندایی و خنده ی ریزی کرد:(( سلام. ممنون شما خوبین؟ دایی چطوره؟ مادرجون گفت تو اتاق دارین مانی رو میخوابونین ، گفتم بیام داخل بیدار میشه ، دیگه وایستادم تا خودتون بیاین بیرون ببینمتون.)) زندایی لبخندی زد ملافه تو دستشو نشون داد :(( آها. خوب کردی مرسی.برم اینو بدم رو مانی ، میام الان پیشتون.ببخشید)) مهسا لبخندی در جوابش زد و نشست کنارم. مهسا:(( خب میگفتی... مدرسه نمیخوای بری؟ بابا تو کلاس اول بودی همه بچه ها گریه میکردن که مارو از مامانمون جدا نکنین ، تو گریه میکردی ، من نمیخوام برگردم خونه. میخوام مدرسه بمونم. چی شده حالا این حرفا رو میزنی؟ به خاطر چهار تا حرف شنیدن کم اوردی؟ المیرایی که من میشناختم قوی تر از اینا بود ، مگه از درستی کارت مطمئن نیستی؟)) نگاهش کردم. مطمئن بودم. مثل روز برام روشن بود کارم اشتباه نیست. فقط همه میگفتن حرفام بزرگتر از دهنمه. رفتم جوابشو بدم که در اتاق زده شد. ساره:(( میبینم که دوتایی خوب خلوت کردیناااا . . .)) نگاهش چرخید روی ساره... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
اینبار ما میشیم با روایتها مون💪 سلام به همه ی دوستان عزیز و همراهانمون ...✋🌿 همه ی ما به این شهید عزیز ارادت خاص و ویژه ای داریم و میدونیم که اقدامات و خدماتی داشتند که باعث شده اینطور میلیونها و یا میلیاردها آدم رو اثر بگذارند، برای معرفی این قهرمان و و معرفی مکتبی که ایون رو به این نقطه رسونده ،کافیه هر کدوم از ما ویژگی یا خاطره یا هر چیزی که از ایشون میدونیم رو ... 🔴پس بسم الله دست به کار بشید و به حلقه ی چند هزار نفریِ روایت قهرمانی این شهید بپیوندید .... یادتون باشه روایت کردنها اولین قدم برای شبیه شدن به این الگو و قهرمان عزیزه❤️👌 💥 💪 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
میخوای شبیه حاجی ( حاج قاسم) باشی و قلب و عقل مردم تسخیر کنی؟ باماهمراه باش... 💪💥 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار تشکیلاتی یعنی چی؟ 🎯 بشنویم پاسخ رو از بیانات (استوری😉) مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
میخوای شبیه حاجی ( حاج قاسم) باشی و قلب و عقل مردم تسخیر کنی؟ قسمت دوم باماهمراه باش... 💪💥 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
میخوای شبیه حاجی ( حاج قاسم) باشی و قلب و عقل مردم تسخیر کنی؟ کافیه بخوای تمرین کنی مثل ایشون باشی قسمت سوم باماهمراه باش... 💪💥 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خواستید رشد کنید و بدرد امام زمان بخورید در.... بروید! و.... بشنویم پاسخ رو از استاد پناهیان (استوری☺️) مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
♨️ مگه چه اتفاقی توی روز ۹ دی افتاده که انقدر مهمه؟ گفتگوی شنیدنی و جذاب یک دانشجو و دانش آموز نخبه درباره ابعاد مختلف این واقعه، خودتون بیاید و ببینید😉 🔴۹دی، ساعت۲۱🔴 💥 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سری جدید ، فن بیان با تکنیکهای متفاوت وکاربردی 💥 ما برای انجام نقش هامون به ارتباط موثر نیاز داریم، اگه تو هم میپرسی فن بیان یاد بگیریم که چی بشه؟ این روگوش کن😉 🎤🎙 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️