به نیت فرج
🏴از بین شهدای کربلا، فقط دو نفر بدون آمادگی رزمی وارد میدان شدند:
۱: علی اصغر (ع)
۲: عبدالله بن الحسن (ع)
@hosenih
ای حرمت قبلة حاجات ما یاد تو تسبیح ومناجات ما
تاج شهیدان همه عالمی دست علی ماه بنی هاشمی
همقدم قافله سالار عشق ساقی عشاق و علمدار عشق
سرور و سالار سپاه حسین داده سر و دست براه حسین
عم امام و اخ و ابن امام حضرت عباس علیه السلام
ای علم کفر نگون ساخته پرچم اسلام برافراخته
مکتب تو مکتب عشق و وفاست درس الفبای تو صدق و صفاست
شمع شده آب شده سوخته روح ادب را ادب آموخته
آب فرات از ادب تست مات موج زند اشگ بچشم فرات
یاد حسین و لب عطشان او و آن لب خشکیده¬ی طفلان او
ساقی کوثر پدرت مرتضی است کار تو سقائی کرب و بلایت
هر که بدردی بغمی شد دوچار گوید از یکصد و سی و سه بار
ایعلم افراشته در عالمین اکشف یا کاشف کرب الحسین
از کرم و لطف جوابش دهی تشنه اگر آمده آبش دهی
چون نهم ماه محرم رسید کار بدانجا که تو دانی کشید
از عقب خیمه¬ی صدر جهان شاه فلک جاه ملک آشیان
شمر بآواز ترا زد صدا گفت کجائید بنو اختنا
تا برهانند زهنگامه¬ات داد نشان خط امان نامه¬ات
رنگ پرید از رخ زیبای تو لرزه بیفتاد بر اعضای تو
«تا روز محشر پرچمت بالاست عباس
مدیون کام خشک تو دریاست عباس
گرچه به ظاهر مادرت امّ البنین است.
اما به باطن مادرت زهراست عباس
پشت و پناه اهل بیتی یا اباالفضل
دلگرم نامت زینب کبراست عباس
یک رکن عاشورا اگر نام حسین است
نام تو هم یک رکن عاشوراست عباس
بر ارمنیها هم کراماتت رسیده
لطف و کریمی تو یک دنیاست عباس
بابُ الحوائج منسبی شایستهی توست
محشر دخیلت دستهای ماست عباس
شرمندهی لبهای تو آب فرات است
کی مثل تو هم تشنه! هم سقّاست؟ عباس
اهل حرم در انتظار تو نشستند
دیدند که در علقمه غوغاست عباس
دیدند که با قدِّ خم برگشته مولا
داغ غم تو از رخش گویاست عباس
آمد حسین و خیمه ات را واژگون کرد
یعنی که افتاده دگر از پاست عباس
گفتا؛ از این پس من علمداری ندارم
بی تو حسین فاطمه تنهاست، عباس
گفتا به زینب؛ زیور از دستت دَرآور
شام غریبان بی تو واویلاست عباس
شش ماهه، لب تشنه، به آغوش رباب و
لبهاش مثل خشکی صحراست عباس
من با سکینه از تو و قولت چه گویم
حال تو را از من اگر که خواست؟ عباس…»
«رضا رسول زاده»
پرستویِ مهاجرم، چرا زلانه میروی؟
اگر ز لانه میروی، چرا شبانه میروی؟
قرارِ من،شَکیبِ من، مهاجرِ غریبِ من
فدای غربتت شوم،که مخفیانه میروی
حیاتِ جان، امیدِ دل، علی بُود ز تو خِجل
که با کبودیِ بدن، زتازیانه می روی
کبوترِ شکسته پر،مرا به همرهت ببر
چرا بدونِ جُفتِ خود، ز آشیانه می روی
چهار طفلِ خون جگر، زنند از غمت به سر
تو بر زیارتِ پدر، چه عاشقانه میروی
اَلا به رُخ نشانه ات،مگر شکسته شانه ات
که مویِ زینبین خود، نکرده شانه میروی
فتاده بر دلم شرر، که تو در این دلِ سَحَر
ز همسرت غریبتر، برون زخانه میروی
*بَدَنِ حضرت زهرا سلام الله علیها رو امیرالمؤمنین داره غسل میده،اسماء بِنتِ عُمَیس میگه من از چاه آب می آوردم،رو بَدَنِ حضرت زهرا سلام الله علیها آب می ریختم،علی بدنِ فاطمه رو غسل میداد،اسماء میگه رفتم دوباره از چاه آب بکشم،دیدن علی صدایِ فریادش بُلَند شده،برگشتم اومدم،دیدم سر به دیوار گذاشته،داره داد میزنه گریه میکنه،اومدم جلو...آقاجانم! مگه خودتون نفرمودید: آروم آروم گریه کنید،همسایه ها صداتون رو نَشنَوَن؟ فرموده باشند:اسماء این روشنایی رو بیار جلو،بیا ببین پهلویِ زهرام شکسته...صورتِ فاطمه کبوده،بازوش رو شکستن...
امیرالمؤمنین دست از غسل دادن کشید،اما من یه غسّال دیگه هم میشناسم،موقع غسل دادن دست از غسل دادن کشید،کجا؟ زهرایِ سه ساله رو تویِ خرابه ی شام داشتن غسل میدادن، یه وقت دیدن،اون زَنِ غساله دست از غسل دادن کشید، گفت: من این بدن رو غسل نمیدم...چرا؟ بی بی جان! همین که لباس های این بچه رو دَر آوردم،خواستم بدنش رو غسل بدم،دیدم همه جایِ بدن این بچه سیاه و کبوده...می ترسم مرضی که این بچه داشته منم بگیرم،من این بدن رو غسل نمیدم...بی بی زینبِ کبری سلام الله علیها فرمود: آی زنِ غساله! بخدا از کربلا تا اینجا اینقدر این بچه رو زدن....ای حسین...*
نَم نَم داره بارون میآد
داره برام مهمون میآد
خرابه بویِ خون میآد
وای وای
داره از راهِ دور میآد
تو طبقی از نور میآد
از سَفَرِ تنور میآد
وای وای
*دیدن این تشت رو گذاشتن جلویِ این بچه،دست بُرد،سر رو از تشت برداشت،نگاه کرد دید خدا سَرِ بُریده ی بابا....سَرِ بُریده رو برداشت،شروع کرد با بابا حرف زدن...*
آروم آروم از طبق بیا كنارم
سر رو سَرِت بذارم
حرفِ نگفته دارم
وای وای
*چیه حَرفِ نگفته ات؟..*
چند شبه بابا یه لقمه نون نخوردم
اسم تو كه می بردم
فقط كتك می خوردم
وای وای
*بابا! هر وقت صدات زدم کتکم زدن،بابا! هر وقت صدات زدم،تو صورتم سیلی زدن...بابا! هر وقت گریه کردم بهم تازیانه زدن...بابا!..*
نبودی و اسیر شدم
بسته به یك زنجیر شدم
یه شبِ پیرِ پیر شدم
وای وای
یكی زد و همه ام زدند
لگدِ مُحكمم زدند
*حالا هر کجا صدایِ منو می شنوی صدات رو بلند کن...یاحسین...*
#کاروان_اهل_بیت_ع_در_شام
#مجلس_یزید_ملعون
دستی که سمتِ طشت طلا چوب می زند
چوبِ حراج بر غمِ ایوب می زند
پایِ سربریده ی خورشید مُلک ری
پیوسته حرفِ گندم مرغوب می زند
رویش سیاه! کاسه صبرم لبالب است
در کاخ شام،معجر زینب معذب است
بیهوده خسته می کند این چوب را یزید
این سر همیشه روی لبش ذکر یارب است
تکلیفِ طشت واین همه باران چه می شود؟
پایانِ ماجرایِ اسیران چه می شود؟
گیرم حسین پاره ی قلبِ نبی نبود!
پس احترام قاری قرآن چه می شود؟
ای خیزران! عجول تر از خنجری چرا !؟
مانند تیر حرمله ناباوری چرا !؟
قرآن که خواند، شک به مسلمانیش نکن!
در انتظار معجزه ای دیگری چرا !؟
آهسته تر بزن! به پیمبر گناه نیست!
لب های سنگ خورده ی او روبراه نیست
داری درست جایِ همان نیزه می زنی!
این مجلس شراب کم از قتلگاه نیست
آتش به باغِ سوخته ی خواهرش نزن
طعنه به مویِ مملؤ خاکسترش نزن
باشد، به گریه هایِ حرم اعتنا نکن
باشد بزن، ولی جلویِ مادرش نزن
این سر به جبر نیزه ی اشرار آمده
با داغ دست های علمدار آمده
زخم زبان به پیری او می زنی چرا!؟
همراه زینب از سر بازار آمده
شاعر: #وحید_قاسمی
#کاروان_اهل_بیت_ع_در_شام
#مجلس_یزید_ملعون
چوب ستم و سر بریده
والله قسم نـدیده دیـده
این لعل لبی که میزنی چوب
پیغمبــر اکـرمش مکیده
هر کس سر نی زده است سنگش
قرآن ز دهان وی شنیده
آهسته بزن که پای این طشت
رنگ از رخ فاطمه پریده
آهسته بزن که دور این سر
سروِ قد مصطفی خمیده
آهسته بزن که ایستادند
یک مشت اسیر داغدیده
آهسته بزن که سینهاش را
از ضرب سنان «سنان» دریده
هم دشمنش از جفا زده سنگ
هم قـاتلش از قفـا بریده
والله قسم گـریسته خـون
تیغی که بر این گلو رسیده
هم لب ز عطش دو چوبه خشک
هم خون دل از دیده چکیده
کی دیده کنار مجلس می
قرآنِ به خاک و خون کشیده
از زخم، سرش گرفته بوسه
بادی که به صورتش وزیده
«میثم» شررِ غمِ حسین است
روحی که به پیکرت دمیده
شاعر: استاد #غلامرضا_سازگار
#حضرت_زینب_س_شام
دختر شیر خدا در شام محشر کرده است
گوییا حیدر دوباره فتح خیبر کرده است
اوکه منبر رفته جدش بر جهاز ناقه ها
ناقهای را بیجهاز اینبار منبر کرده است
چون خدابین است چشمش، غیر زیبایی ندید
گرچه چشمش با سری نیزهنشین سر کرده است
بر فراز نیزه ها رأس حسین بن علی
محض همراهی زینب ترک پیکر کرده است
آستین یا چادر پاره، به هر صورت که هست
عصمت الله است و قطعا فکر معجر کرده است
مرتضای نطق هایش کفر را بیچاره کرد
مکرِ کافر را به اذن الله ابتر کرده است
بین خطبه مکث کرده ناگهان، گویا یزید
چوب را نزدیک لبهای برادر کرده است
شاعر: #مرضیه_نعیم_امینی
#حضرت_زینب_س_شام
شِکوِه دارم ای برادر از تمام مردمان
بر مصیبت های من خون گریه کرده آسمان
امنیت دارند اینجا هم مسلمان هم یهود
دختر حیدر چرا اینجا نبوده در امان؟!
کار دنیا را ببین! من سفره دار عالمم...
پیش من انداخته پیرزنی یک تکه نان
در مدینه سایه ام را هم ندیده هیچکس
می روم حالا میان خولی و شمر و سنان
وضع ما را دیده ای از روی نیزه تا به حال؟!
مسخره کردند ما را یک به یک، پیر و جوان
به اسیران، "خارجی" گفتند؛ "بَر خورده" به من
خواهشاً با صوت داوودی خود قرآن بخوان
بچه ها اینجا همیشه "سنگ بازی" می کنند
من که دیدم دستشان بوده فقط تیر و کمان...
...پس مراقب باش از نیزه نیفتی بر زمین
کاش با تو مهربان تر " تا کند " این ساربان
وضع لبهای تو بدجوری به هم خورده حسین
بس که بوسیده لبانت را، لبان خیزران
قدر یکصد سال غم دیدم در این شهر بلا
شد بهار عمر من در شام یکباره خزان
شاعر: #علی_میرحیدری
#حضرت_زینب_س_شام
#مجلس_یزید_ملعون
آمد زمان سخت اسیری میان شام
کوچه به کوچه سختی ماندن در ازدحام
دروازه ی شلوغ و تجمع میان راه
ساعات سخت رد شدن از هجمه ی نگاه
از روی نیزه حال خراب مرا ببین
با آستین پاره حجاب مرا ببین
در شام داده اند به ما چه مدارجی!
با طعنه گفته اند به ما قوم خارجی
خندیده اند بر غم ما در ازای چه؟!
پوشیده اند رخت عروسی برای چه؟!
ارکان آسمان و زمین تیره می شوند
مردان مست شام به ما خیره می شوند
رقاصه ها کنار من آهنگ می زنند
زن ها ز پشت بام سویم سنگ می زنند
با ضرب کعب نیزه، به اجبار می برند
ما را برای چه سر بازار می برند؟!
حرفی نمی زنم که شدم از خجالت آب
زینب کجا و رفتن در مجلس شراب؟!
با دست بسته راهی دارالخلافه ام
از مجلس یزید حسابی کلافه ام
در بین طشت رفت سرت، نیمه جان شدم
با چشم خیس خیره سوی خیزران شدم
آنقدر زد به روی لبت در برابرم
دندان تو شکست، بمیرم برادرم
از ظلم روزگار گرفته دلم، چه بد...
باید زن یزید به ما پوشیه دهد؟!
پنجاه سال شد که به عشقت عجین شدم
امشب بیا ببین که خرابه نشین شدم
شاعر: #محمدجواد_شیرازی
#حضرت_زینب_س_شام
میبرندم بر سر بازار چشمت را ببند
نور چشم حیدر کرار چشمت را ببند
کربلا تا شام می گفتم که چشمت را نبند
یا اخا اما به شام تار چشمت را ببند
شد نقاب صورت من آستین پاره ام
بی تو شد کار حرم دشوار چشمت را ببند
پایکوبی و کف و دشنام و سوت و هلهله
من کجا و این همه آزار چشمت را ببند
تاب سیلی خوردن دختر نداری روی نی
دخترت را دست من بسپار چشمت را ببند
کاری از دست سر ببریده می آید مگر
تو فقط یک کار کن یک کار چشمت را ببند
من که میدانم تو از زینب خجالت میکشی
در میان این همه انظار چشمت را ببند
چشم عباس تو را بستند با تیر جفا
تا نخورده سنگ این کفار چشمت را ببند
کوچه ها را یک به یک گشتم به همراه سرت
میروم در مجلس اغیار چشمت را ببند
من کجا و این همه نامحرمان بی حیا
من کجا و این همه خمار چشمت را ببند
رفت انگشت اشاره سمت دخترهای تو
ای برادر میکنم اصرار چشمت را ببند
خیزران تا رفت بالا قلب من آتش گرفت
تو بگو با خواهرت اینبار چشمت را ببند
شاعر: #عبدالحسین_میرزایی
دستی رسید بال و پرم را كشید و رفت
از بال من شكسته ترین آفرید و رفت
خون گلوی زیر فشارم كه تازه بود
با یك اشاره روی لباسم چكید و رفت
قربون غریبیت برم آقاجان،
بدكاره ای
الله اكبر،الله اكبر،چقدر جسارت رو برد بالا،زن بدكاره فرستاد تو زندان برا موسی بن جعفر،اُف برتو روزگار
بدكاره ای به خاك مناجات سر گذاشت
وقتی صدای بندگیم را شنید و رفت
از روزنه در نگاه كردن،دیدن زن بدكاره صورت رو خاك گذاشته،هی می گه خدایا غلط كردم،این كی بود من اومدم سراغش،چرا اینقدر صداش دل و زیر رو می كنه
بدكاره ای به خاك مناجات سر گذاشت
وقتی صدای بندگیم را شنید و رفت
شاید مرا ندیده در آن ظلمتی كه بود
الله اكبر اصلاً نمی تونم این بیتها رو وا كنم،می دونم بدون اینكه توضیح بدم،ناله شو می زنی
شاید مرا ندیده در آن ظلمتی كه بود
با پا به روی جسم ضعیفم دوید و رفت
راضی نشد به بالش سختی كه داشتم
زنجیر های زیر سرم را كشید و رفت
بچه سیدا نشون بدن غیرتی ناله می زنن،تو این یه بیت
وقتی كه
خاك تو دهنم،ان شاءالله این تكه تاریخ دروغ باشه
وقتی كه نام فاطمه را از لبم شنید
یك حرفی از كنار دهانش پرید و رفت
هرچی می خوای منو بزنی بزن،اسم مادرم رو درست ببر،تو رو خدا دو بیت می خونم و می شینم با تو گریه می كنم،حواست با منه
از چند جا ضریح تنم متصل نبود
پهلوی هم مرا وسط تخته چید و رفت
اما چه خوب شد كفنم را كسی نبرد
تا زیر نیزه ها بدنم را كسی نبرد
می خوام روضه رو از زبون حضرت معصومه بخونم،وقتی مثل فردا شب،اما رضا یه لحظه از مدینه رفت،از نظرها غایب شد،حضرت معصومه دیگه برادر رو ندید،مدتی زیادی انتظاره برادر رو كشید،بعد از دقایقی برگشت بی بی یه نگاهی به داداش انداخت،دید سر رو آشفته است،موها پریشونه،لباس ها همه غرق خاكه،كجا بودی داداش،چرا منو تنها گذاشتی رفتی،یه نگاه به خواهرش كرد،گفت خواهر فقط یه جمله بگم،دیگه منتظر نباش،دیگه انتظار بابامونو نكش،خودم رفتم بدن غرق خونش رو داخل خاك گذاشتم،یه جایی ببرمت هر كی تاحالا ناله نزده،عقده ی دلش وا بشه،می خوام بگم دختر منتظر بابا بوده،همتون اهل روضه اید،دختری كه چهارده سال هی اومدن خواستگاری گفت:نه،قبول نمی كنم بابام زندانه،باید بابام آزاد بشه،اینقدر صبر كرد،آخرش خبر باباشو براش آوردند،می خوام یه جمله بگم،كاشكی تو خرابه هم خبر بابا رو می آوردند،كجای دنیا دیدید،برای دختر منتظر،سر بریده باباشو ببرند،حسین..........