⭕️ لزوم عمل جراحی در اقتصاد کشور
#قسمت_اول
🔹اقتصاد در کشور به چند دلیل بیمار است؛
🔻شروع انقلاب با جنگ تحمیلی همراه شد و قسمت زیادی از بودجه کشور که باید در سازندگی کشور هزینه میشد، مستقیم راهی جبهه و جنگ شد.
🔻تحریمهای ظالمانه از همان بدو انقلاب فشار اقتصادی زیادی بر کشور وارد ساخت.
🔻با پایان جنگ، دولت هاشمی اقدام به جذب سرمایهی سرمایهداران نمود، این کار در کنار سازندگی در کشور، سه مشکل بزرگ هم ایجاد نمود؛
_یکی اینکه شکاف اقتصادی و فاصلهی غنی و فقیر در کشور بیشتر از گذشته شد.
_ دیگر اینکه بیشتر این سرمایه به خواست صاحبان آن در نقاط مرکزی کشور صرف سازندگی شد و لذا تعادل در اقتصاد کشور از بین رفت.
_سوم اینکه با توجه به نیاز کشور به سرمایهی این افراد، به مرور مافیای اقتصادی مانند غدهی سرطانی در اقتصاد کشور شکل گرفت و برخی از این سرمایهدارها به شریانهای اقتصادی کشور چنگ انداخته و دیگر رها نکردند!
🔻با توجه به این بیماری اقتصادی، هر دولتی که پس از آن شکل گرفت، سعی در معالجه آن نمود، اما با وجود کارهای متعددی که شکل گرفت، ثمر چندانی حاصل نشد و این بیماری دولت به دولت منتقل شد.
🔻آخرین دولت؛ یعنی دولت روحانی، نه اینکه این بیماری را معالجه نکرد، بلکه با تصمیمات نادرست و وابسته کردن مطلق اقتصاد به تصمیمات غرب، بر شدت این بیماری افزود و بدترین حالت ممکن بعد از انقلاب را در اقتصاد این کشور رقم زد.
#جهاد_تبیین
🖌بصائر رضوی
ادامه دارد👇
⭕️ لزوم عمل جراحی در اقتصاد کشور
#قسمت_دوم
🔻دولت رئیسی پس از تشدید بیسابقهی بیماری اقتصادی در دولت روحانی، دو راه پیش رو دارد؛
_یا با همان اقتصاد بیمار و با مُسَکِّن به حرکت ادامه دهد!
_و یا دست به عمل جراحی اقتصادی بزند!
🔻هر کدام از تصمیمات فوق نتایجی را به همراه خواهد داشت؛
-- ادامه وضع موجود در کوتاه مدت با ثبات همراه است ولی در بلند مدت بیماری اقتصادی را بیش از پیش تشدید میکند و زمینه ساز قاچاق گسترده اقتصادی میشود.
-- اما جراحی اقتصاد، در کوتاه مدت با عوارض و درد و سختی همراه است، در حالی که در بلند مدت به نفع کشور است؛ به عنوان مثال جراحی و حذف سرطانِ ارز۴۲۰۰تومانی، بدون تردید عوارضی به همراه خواهد داشت تا جایی که برخی اصلاحطلبان آن را پوست موز زیر پای دولت رئیسی میدانند، که چه حذف شود و چه ادامه یابد، برای کشور هزینه دارد.(حذف آن گرانی موقتی دارد و ادامه آن موجب سوءاستفاده از آن شده و قاچاق و فساد را افزایش میدهد).
🔻ظاهرا دولت رئیسی راهکار دوم و جراحی اقتصاد را در پیش گرفته که قطعا در کوتاه مدت عوارضی به همراه خواهد داشت اما در بلند مدت موجب رشد اقتصادی کشور خواهد شد. جوّ روانی حال حاضر کشور از جملهی همین عوارض است.
🔻کشوری که قصد دارد قدرت اقتصادی باشد، باید اقتصاد سالم داشته باشد و اقتصاد سالم در کشور، جز با جراحی اقتصاد ممکن نیست، لذا دولت رئیسی بهترین راه ممکن را در پیش گرفته است.
🔻در این جراحی اقتصادی یک مشکل جدی در دولت رئیسی وجود دارد و آن عدم استفاده صحیح از قدرت رسانهای است. دولت باید قبل از هر کاری، ابتدا جوّ روانی جامعه را همراه کند. البته با فضای مجازی موجود، این کار، بسیار سخت به نظر میرسد.
🔻نیروی انقلابی باید ضعف و کمبود دولت در این زمینه را جبران کند و این همان جهاد تبیین مورد نظر رهبر معظم انقلاب است.
#جهاد_تبیین
🖌بصائر رضوی
🇮🇷 @fatemieh_1401
@ahlolbasarحجه الاسلام1راجی.mp3
3.16M
🍃🌹🍃
📢 صوت نشست مجازی: پرسش و پاسخ فتنه اخیر
#قسمت_اول را با هم می شنویم
🎙کارشناس: حجه الاسلام سیدمحمدحسین راجی
@fatemieh_1401
مدیر اندیشکده راهبردی سعداء
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جهاد_تبیین
#آزادی
#ایران
#نشـانہ_هاےشگـفت_انگـیزاخـرالـزمـان
#بـرسی_نشــانہ_هاےظهـور
#قسمـــت_اول
#عـــلائم_اخـرالـــزمـان
🍂🌼در روايات اسلامي براي دوره ي آخر الزمان علايم و نشانه هايي ذکر شده که با تحقق اين علايم و نشانه ها ، پي مي بريم که هم اکنون در دوره ي آخر الزمان قرار داريم . اينک به برخي از اين علايم و نشانه ها اشاره مي کنيم :🌼
1- گسترش ترس و ناامني
امام باقر عليه السلام مي فرمايد : « لايقوم القائم إلا علي خوف شديد ....» ؛(2) « حضرت قائم عليه السلام قيام نمي کند مگر در دوراني پر از بيم و هراس .» و نيز فرمود : « مهدي عليه السلام هنگامي قيام مي کند که زمام کارهاي جامعه در دست ستمکاران باشد . »(3)🌼
2- تهي شدن مساجد از هدايت
پيامبر صلي الله عليه و آله درباره ي وضعيت مساجد در آخر الزمان ميفرمايد : « مساجدهم عامره و هي خراب من الهوي »(4) ؛ « مسجدهاي آن زمان و آباد و زيباست . ولي از هدايت و ارشاد و در آن خبري نيست . »🌼
3- سردي عواطف انساني
رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله در اين باره مي فرمايد « فلا الکبير يرحم الصغير و لا القوي يرحم الضعيف ، و حينئذ يأذن الله له بالخروج »(5) ؛ « در آن روزگار ، بزرگترها و به زير دستان و کوچکترها ترحم نمي کنند و قوي بر ضعيف ترحم نمي نمايند. در آن هنگام خداوند به او [ مهدي عليه السلام ] اذن قيام و ظهور مي دهد . »🌼
4- گسترش فساد اخلاقي
رسول خدا صلي الله عليه وآله مي فرمايند : « قيامت بر پا نمي شود تا آن که زني را در روز روشن و به طور آشکار گرفته ، در وسط راه به او تعدي مي کنند و هيچ کس اين کار را نکوهش نمي کند ».🌼
محمد بن مسلم مي گويد : به امام باقر عليه السلام عرض کردم : اي فرزند رسول خدا ! قائم شما چه وقت ظهور خواهد کرد ؟ امام فرمود : « إذا تشبه الرجال بالنساء، و النساء بالرجال، و اکتفي الرجال و بالرجال ، و النساء بالنساء » ؛(6) « هنگامي که مردها خود را شبيه زنان و زنان خود را شبيه مردان کنند . آن گاه که مردان به مردان اکتفا کرده و زنان و به زنان اکتفا کنند .»🌼🍂
~~~~~
📋مـطالـب کـانـال را بـراے دوسـتان وگـروهـهاے خـود ارسـال کنـــــید 🌹
~~~~~
⛅️ أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ⛅️
@fatemieh_1401
29.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#از_فاطمیه_تا_ظهور
#قسمت_اول
🔹مردم فکر میکردند ابوبکر عین پیغمبره!
🔶حالا اگه کسی بتونه ثابت کنه ابوبکر، عین پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) نیست👈🏻ابوبکر از بالا سقوط خواهد کرد❗️
حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) به دنبال همینه👌🏻
@fatemieh_1401
ادامه دارد...
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
#قسمت_اول
سلام
سال ۷۸ بود که برای اولین بار در ماه محرم از طرف دفتر آقا وحید خراسانی حفظه الله برای تبلیغ رفتم سیستان و بلوچستان ، اون هم تو شهر ایرانشهر
یه هیأت و مسجد دستم بود کوچک اما خیلی باصفا
مراسم عزاداری هر شب با نماز مغرب و عشا شروع میشد و برای منی که همچنین فضایی رو ندیده بودم جالب بود که میدیدم توی ایام محرم عزیزان سنی هم برای عزاداری می اومدند ، گریه می کردند ، سینه می زدند و حتی گاهی حاجت می گرفتند ، یادم نمیره که شب هفتم محرم بود که یه بچه شیرخواره از عزیزان اهل سنت که بیماری صعب العلاجی داشت شفا گرفت ...
(این در حالی بود که تفکر وهابیت در حال رسوخ به منطقه بود و عده ای سعی داشتند القا کنند که زیارت شرک است ، توسل شرک است و... این مطلب را گوشه ذهنتان داشته باشید تا بعداً مطالبی را هم خواهم گفت )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ناشنیدهها #قسمت_اول
🔥 در تدارک آتش
🔻هیچ چیز اتفاقی نیست!
♻️ ادامه دارد...
🇮🇷☫بسیجیان عزیزبه جمع کانال اگاهسازی امام صادق علیه السلام بپیوندید👇
سال مهار تورم ، رشد تولیدگرامی باد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@agahsazi_imam_sadegh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#اگاهسازی
#اگاهسازی_امام_صادق_علیه_السلام
#تقویت_ایمان
#امید_افرینی
#جهاد_تبیین
#جنگ_شناختی
#بسیج_مظهر_اقتدار_و_امنیت
#بسیجیان_مدافعان_حریم_ولایت
📚 #کاردینال
#قسمت_اول
- حالا این همه راه اومدین،چی قبول شدین؟
- عارضم خدمتتون که ، ارشد فیزیک هسته ای
- منم ارشد شبکه
[آقای معروفی با نیشخند و استهزا حرف میزند]
_آقای معروفی: فیزیک هسته ای؟؟ مگه هسته ای هم باقی مونده که شما میخوای فیزیکش رو بخونی؟؟
_امیر (با افسوس): ان شاالله که همه چی درست میشه.
_آقای معروفی: کجای کاری پسر؟؟ راکتورهای اراک رو بتون ریختن و همه چیز تموم شده ست! تو و این رفیقت که انقدر بچه درس خون اید واسه چی نمیرین اون ور آب ؟
_امیر: این چه حرفیه ، این همه درس بخونیم که یه جای دیگه رو آباد کنیم؟؟
_شهریار (با لبخند): ان شاالله به وقتش ارشدمونم گرفتیم اینکار رو میکنیم، بمونیم که چی بشه!
_آقای معروفی: باریکلا ... نه مثه اینکه تو رو شستشوی مغزی ندادن ، هنوز یه جو عقل تو کله ت هست.
_امیر: حالا شرایط کار رو بفرمایید.
_آقای معروفی: شرایط کار که مشخصه ، با شش دونگ حواستون به این کارخونه و وسایل توش باشه.
_شهریار: اینجا که بنظر متروکه میاد، مگه وسیله ای هم توش هست؟
_آقای معروفی: بله که هست، همون سوله ی سمت چپ رو که میبینی چند میلیارد دستگاه توش خوابیده، البته همچین راست و ریست نیستن اما فعلا نگه داشتیم تا ببینیم چی پیش بیاد.
_امیر: خب چرا با دستگاه های جدید معاوضه نشده تا کارخونه راه بیفته و کلی جوون بتونن کار کنن؟
_آقای معروفی: هنوز جوونی و خبر از بازار کار و این صحبت ها نداری، صاحاب قبلیش کلی به این در و اون در زد تا این کارخونه رو از ورشکستگی نجات بده ، حتی خونه و ویلاش رو گرو بانک گذاشت.
اما انقدر جنس بُنجل تو این خراب شده وارد کردن که تولید این بدبختم خوابید.
هم ورشکست شد هم خونه و ویلاش رو بانک ازش گرفت.
الانم ننه مرده سکته کرده و عین یه تکه گوشت افتاده گوشه ی خونه!
_شهریار (با ناراحتی) : ای بابا ... واقعا ناراحت شدیم خدا شفاشون بده.
_آقای معروفی (نیشخند) : شفا؟؟ دلت خوشه ها، شفا هم برای پولداراس پسر جون! خدا دیگه شفا خونه ش رو هم تعطیل کرده
جون و آبروی آدمیزادش رو سپرده دست این دکترا!
_امیر (با دلخوری): اینجوری که شما میگید کلا خدا رو هم باید بیخیال بشیم دیگه!
[شهریار نیشگونی از امیر میگیرد تا خفه شود]
_شهریار: خب آقای معروفی نگفتین که ما باید کجا بخوابیم؟
_آقای معروفی: همون ساختمون سمت راست یه اتاق و دو تا تخت توش هست با تلویزیون و سرویس
منتها آبدارخونه ازش فاصله داره.
اینم کلیدها خدمت شما.
_امیر: خیلی ممنون
_آقای معروفی: تاکید کنم که زودتر با این شِرمین آشنا بشید وگرنه گرسنه ش بشه حتما قورتتون میده.
_شهریار (با خنده ): چطور باهاش آشنا بشیم ، این طفلی که قلاده بسته هم انگار میخواد ما رو ۴ تیکه کنه !!
_آقای معروفی : نترس پسر، من هم سن تو بودم سگ وحشی رو رام میکردم، این که سگ نگهبانه و صاحبش رو بشناسه زود اُخت میگیره.
اینم پولم علل الحساب دستتون باشه از حقوق سر ماهتون کم میکنم.
ضمنا پلنگ خونه راه نندازین ها، اینجا دوربین الا ماشاالله داره و سِرورش هم به سیستم خودم وصله.
_امیر (با تعجب) : پلنگ خونه؟ !!
_آقای_معروفی : تازه اومدی هنوز دخترای اینجا رو نمیشناسی ، لامصبا پلنگ که نیستن ، گرگ درنده ن!
خلاصه که آسه برین و آسه بیاین تا شاخ هامون به هم گیر نکنه.
من دیگه باید برم، خداحافظتون.
_شهریار: خدانگهدار
_امیر : خداحافظ
_شهریار : خوبه بد جایی نیست ... حداقل از خوابگاه بهتره و لازم نیست یه الف بچه رو تحمل کنیم، بلاخره این وسط یه پولی هم گیرمون میاد.
_امیر (متفکرانه) : این آقای معروفی کلی سفته ازمون گرفته، خیلی باید مراقب باشیم، من که به سفته ها و رقم شون فکر میکنم تن و بدنم میلرزه.
_شهریار: حالا اگه ویبره ات تموم شد بیا شامت رو بخور، من که دیگه از تخم مرغ آبپز ، سوسیس تخم مرغ، املت و هرنوع ترکیبی از تخم مرغ حالم بهم میخوره!
فردا حتما باید خرید کنیم.
_امیر: این دور ور هم هیچ سوپرمارکت و نونوایی به چشمم نیومد، خیلی پَرته!
_شهریار: آره بابا ، انگار آخر دنیاست ! این شهرک فکر کنم کلا از هستی ساقط شده، هیچکدوم از کارگاه ها و کارخونه ها فعال نیستن.
_امیر: واقعا جای تاسف داره.
_شهریار: فعلا برای خودمون تاسف بخوریم که ۸ صبح کلاس داریم و هیچ معلوم نیست بتونیم خودمون رو به شهر برسونیم!
_امیر: ساعت گوشیم رو روی ۶ تنظیم میکنم، امیدوارم سر جاده یه ماشین ما رو برسونه.
_شهریار: این مردمی که من شناختم، بعیده که سوارمون کنن.
_امیر: چرا نمیگی انقدر آدم عوضی سر راه مردم رو خفت کردن که همگی از سایه شونم میترسن ...
_شهریار: این سر و صداها چیه؟ گوش کن ...
[صدای داد و فریاد از دور شنیده میشود ]
_امیر: جلل الخالق، مگه جز ما کسی هم اینجا هست؟؟
_شهریار: غلط نکنم صدا از این کارگاه کناری میاد.
_امیر: تو چرا از جات پاشدی؟
_شهریار: واقعا نمیشنوی؟صدای گریه بچه میاد ...
ادامه دارد ..
م_علیپور
@fatemieh_1401
📙خوانش کتاب دکل😍
#قسمت_اول
بابت مطالبی که باید سر کلاس میگفتم بدجور توی فکر بودم به آخرین پله ی طبقه ی دوم که رسیدم صدای کشیده شدن ته کفش یکی از دانش آموزان به کف سالن مرا به خودم آورد صدا آن قدری بود که غده های فوق کلیویام را به زحمت انداخت و بیچاره ها مجبور شدند آدرنالین ترشح کنند. چشمهایم را گرد کردم سمت خط ترمزش؛ تقریباً یکی- دو متری کشیده شده بود کمی ابروهایم را درهم کشیدم نگاهش کردم و خیلی رسمی پرسیدم ترمزت ای بی اس نیست؟
طفلی وقتی دید مثل اَجَل معلّق سر راهش سبز شدم، جا خورد، اما دیگر انتظار چنین سؤالی را نداشت و نزدیک بود از پرسشم شاخ در بیاورد؛ آخر، یک حاج آقا معمولاً اصول دین میپرسد چه کارش به ترمز ای بی اس! قشنگ پیدا بود که آخوند باحال ندیده است همین طور هاج و واج به من زل زده بود؛ مثل آدم برق گرفته یا جن دیده خشک و بی حرکت ماند. دستم را گذاشتم روی سینه ام و با تقلید از بازیگر فرشتهی وحی در
سریال یوسف پیامبر ،گفتم: سلام خدا بر شما!
دست و پایش را گم کرد و گفت اِ حاج آقا شمایید، ببخشید!
لبخند زدم و با لحن داش مشدی گفتم داداش این سری بخشیدمت ولی دیگر این جوری تخته گاز نرو تا مجبور نشی خط ترمز بکشی. هم
لنتهایت صاف میشوند و هم عابر پیاده از ترس کُپ میکند. حس کردم موعظه لاتیام زمینهی تحول اساسی را در وجودش رقم زده، اما احتمال دادم در تشخیص شخصیت من دچار تحیر شده و از اساس بین آخوند یا مکانیک بودن بندهی حقیر بدجور گیر کرده. گمانم این دفعه دچار مشکل هنگ کردن سیستم مغزی شده بود حالا برای اینکه زیاد فسفر نسوزاند دستم را بردم جلوی صورتش و بشکن صداداری حوالهاش کردم.
لبخندی از شرم روی صورتش یخ زد برای این که یخش آب شود، دستم را بردم پشت سرش آرام به سمت خود کشاندم و سرش را بوسیدم. با لحنى مهربان گفتم: ما مخلص پهلوونا هستیم اگر کاری، باری دارید با کمال میل در خدمتم، اصلاً پول نمیگیرم از واکس زدن کفش میتوانی روی من حساب کنی تا جلد گرفتن کتاب و دفتر به هر حال ما چاکر شما هستیم. بالاخره لبخند شیرینش را دیدم، گفتم: خب پهلوون حالا باید حق رفاقتمان را ادا کنی، بگو ببینم کلاس یازدهم تجربی کجاست؟
سمت راست سالن را نشانم داد و گفت حاج آقا آنجاست، آخرین کلاس. به او دست مریزاد گفتم و راهی انتهای سالن شدم. چند قدم بعد پشت در کلاس بودم «بسم الله گفتم و در زدم. دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم سلام کردم ولی از بس همهمه بود صدای من نتوانست عرض اندام کند هرکی هرکی بود از صدای سوت بلبلی گرفته تا کوبیدن روی نیمکت و صوت جانسوز پسکلهای.
بعضیها مشخص بود برای خالی کردن دق و دلشان از آخوند و نظام چنان کف دستشان را شلاق وار، روانهی
پس گردن جلویی میکردند که طرف برق از چشمانش میپرید و مرا دوتا میدید. مبصر تپل کلاس هم که از آمدن بیخبر من، یکه خورده بود و معلوم بود کسی برایش تره هم خُرد نمیکند بعد از تأخیر چند ثانیهای و دستپاچگی، گلویی صاف کرد و بلند گفت: برپا!
فریاد مبصر، چندان هم بیتأثیر نبود؛ چند نفر از جایشان پریدند بالا، دو سه نفر هم با حرکت آهسته از جا بلند شدند دلم به حالشان سوخت که چرا دارند به خودشان زحمت میدهند.
تعداد ایستادهها خیلی کم بود؛ چیزی شبیه تعداد درختهای صحرای آفریقا روی هم رفته تقریباً به اندازهی بازیکنانی که کنار زمین فوتبال گرم میکنند، از جایشان بلند شده بودند. جالب این بود که نود درصد از این مقدار قلیل، کتِشون باز و سینه کفتری بودند؛ تیپ و تریپشان به لاتی میزد و معلوم بود که نمیشود به راحتی با آنها همکلام شد. اوضاع قمر در عقربی بود. بعضیها هم الحق و الانصاف اعصاب معصاب نداشتند. انگار نه انگار که بنده سر کلاسم یکی به راحتی از جناح چپ کلاس بلند میشد و با ادبیات جالیزی سر دوستش هوار میکشید چند نفری هم سرشان را گذاشته بودند روی میز و مثل آدمهای بی دغدغه بِرّوبِرّ نگاهم میکردند. گویا منتظر عکس العمل من بودند. در همین هیس و بیس، یکی از آخر کلاس که به حساب خودش میخواست به من خط بدهد، صدایش را برد بالا و گفت: حاج آقا! تا آستین نزنید بالا و چندتایشان را چپ و راست نکنید، رام نمیشوند.
همین طور که روبه روی بچهها ایستاده بودم برای آنهایی که با برپای مبصر بلند شده بودند سری تکان دادم و همراه با تبسم و اشارهی دستم گفتم: بفرمایید
تجربهی این جور کلاسها را زیاد داشتم ...
ادامه دارد ...🍃
https://eitaa.com/fatemieh_1401
📚 #تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_اول
1️⃣
این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب
داستانی عاشقانه روایت شد.
پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع) است.
#تنها_میان_داعش
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب،
تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دق الباب میکند و بی آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :»الو...« هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان
صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :»الو... الو...«
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :»منو می شناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش
برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :»نه!« و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو نرجس نیستی؟؟؟« از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما
چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :»بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای
نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!« و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانه ای که خورده
بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد
سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات
نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خنده ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و
دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت
تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت! _ عَدنان»
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال
خفگی هستم که حال من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم
مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو
ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
https://eitaa.com/fatemieh_1401
👇
26.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#دکتر_سعید_عزیزی
1⃣#قسمت_اول
🔹قیاس از کجا شکل میگیره؟
🔸رسانههای تصویری اگر مدیریت نشه، زندگی متلاشی میشه!
🔹اینستاگرام دنیای بی نهایت تصویره...
🔸اگه یه مدت تو اینستاگرام بچرخی از همه چی بدت میاد...
🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺
https://eitaa.com/fatemieh_1401