eitaa logo
مؤسسہ‌خیریہ‌فرهنگےفاطمیہ‌بانواݩ
169 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
107 فایل
برنامــه هاے کانال: چهـل حـدیث امام خمینے نهـج البلاغهـ..📚 شهــدا...❤🕊 ٺفسیــر قـرآن کلام ائمــه وبزرگـان،📖 انٺظار فـــرج🌱 روابط‌زوجین...📚 ارٺباط با ادمــین👇 @fatemiyeh_admin88
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ هیچ اتفاق بزرگی نیفتاده فقط یک چیز در من هر روز رشد می کند و پایه های گذشته را میشکند. از دانشگاه بیرون که می ایم بادیدن صحنه ی مقابلم شوکه میشوم. یحیی وسط پیاده رو ایستاده و به اسمان نگاه می کند. مثل همیشه! کاش می گفت چه چیز در لابه لای ابرها می بیند.! چرا اینجا پیدایش شده؟ اب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهای خشکم را خیس می کنم. به ارامی چندقدم به سمتش میروم که سرش راپایین می اورد و بادیدنم لبخند می زند. دیگر یحیی مثل چندماه قبل مثل کورها رفتار نمی کند. مرا خوب می بیند. انگار بالاخره جز زندگی اش شده ام! جز خیلی کوچک! درست مثل یک همبازی! دستش را در جیب شلوارش فرو می برد و یک قدم جلو می اید. سالم! خسته نباشید!. جوابی نمیدهم. ذهنم قفل کرده! به چشمهای عسلی اش خیره میشوم. نمیدونستم کی کلاستون تموم میشه، برای همین زود رسیدم و یک ساعته اینجام! بازهم حرفی پیدا نمی کنم. عمیق ترلبخند می زند. جواب سلام واجبه! ارام سلام می کنم و با نگاه از آمدنش سوال می کنم.راستش... حس کردم باالخره وقتشه ببرمتون یجا! باچشمهای گرد می پرسم: منو؟! بله! قراربود یلدا هم بیاد ولی امروز بایکی ازدوستاش رفت بیرون. -ک...کجا بریم؟! یک تااز ابروهایش بالا می دهد و میپرسد: ناراحت شدید؟! فکر کنم امادگی نداشتید! -اره! اصن فکرشو نمی کردم بیای اینجا! نگاهش را میدزد و به زمین خیره میشود خب حالا اومدم! بریم؟! پای راستم رابلند می کنم تایک قدم بردارم که بند کوله ام از پشت کشیده می شود و نگهم میدارد. سریع به پشت سرم نگاه می کنم. دیدن صورت سرخ آراد قلبم را به تپش میندازد. بند کوله ام را در مشتش فشار میدهد و دندان قروچه می کند. صدای خفه اش تنم را میلرزاند... کجا برید؟! بااسترس به صورت یحیی نگاه می کنم. ابروهایش ازحالت بالا متعجب کم کم درهم میرود و نگاهش جدی میشود. بغض به گلویم چنگ میزند. چرا ترسیده ام؟! چرا مثل قبل راحت راجع به دوستی اجتماعی ام با آراد به یحیی نمی گویم؟! چرا داد نمیزنم: -چته چرا زل زدی؟! دوستمه! چرا خفه شده ام! یحیی به طرفمان می اید و درچشمهای اراد مستقیم نگاه می کند. ببخشید شما؟! اراد پوزخند می زند و جواب میدهد: اینو باید من بپرسم! یهو سرو کلت پیدا شده ازمن میپرسی من کیشم؟! من همه کارشم. یحیـی اخم غلیظی می کند و میتوپد: بیخود! ندیده بودمت! بندکولشو ول کن! نکنم؟! یحیی- مجبوری! یحیـی دست دراز می کند و مچ دست آراد را محکم میگیرد و میکشد. بندکوله ام ازاد میشود. به سرعت ازهردویشان فاصله میگیرم. یحیی دست اراد را رها میکند و میگوید: دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به چشمام! حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمی شود! یعنی نمیخواهد حتی ذره ای شک کند؟! پشتش را به اراد می کند و روبه من میگوید: ماشین یکم بالاتر پارکه؛ برید سوار شید. اراد بامشت ضربه ای به شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چی چیو سوار شه؟ میگم چرا خانوم دیگه محل نمیده! یه جوجه رنگی پیدا کرده! لبم راباترس میگزم و می گویم: بس کن آراد! چهره ی یحیـی درهم میرود: میشناسیش محیا؟! محیا؟! اسمم را! چی شد؟! اراد بند فکرم را پاره می کند: بله که میشناسه! هم کلاسیشم، دوم رفیقشم؛ سوم مابهم علاقه داریم. سرجایم خشک میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز می کنم و بزور می گویم: یحیی...گوش نکن! اراد ادامه میدهد: اهااا! الان یادم اومد؛ محیا می گفت یه پسرعموی روانی دارم! فکر کنم تویـی درسته؟! هی می گفت انگارکوره... ازخود راضیه! عقب موندس، دیوونم کرده! میخواست حالتو بگیره اقایحیی. نمی دونم چی شده که میخواد سوار ماشینت شه. پس کورا هم میتونن ناقال بازی درارن اره؟! یحیـی یا یک خیز نرم و سریع بر میگردد، یقه ی اراد را میگیرد و کمی بلندش می کند. پیشانی آراد را تقریبا به پیشانی خودش میـچسباند. نگاهش خیره در مردمک های لغزان آراد مانده ببین اقا اراد! تاصبح بشینـی داستان ببافـی برام اهمیت نداره! کاش چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری می دادم که دیگه نتونـی دهنتو باز کنی! یقه اش را ول می کند و به عقب هولش میدهد. نگاهم می کند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید! سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که اراد دوباره میگوید: باشه.. ولی یادت نره! این خانومی وقتی مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میکنه ها! تو می مونیو حوضت! یحیـی کوچولو..! 💟نویسنـــده 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ 🍃💎🆔 @fatemiyeh_banovan
احساس غرور می کنم. چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر! حسینی تر، لفظ تر یعنیبالاتر. دست نیافتنی! تابحال اینطور فلسفه ی حجاب را ورق نزده بودم. دخترعمو! الاکراه فی الدین. هیچ اجباری توی حرفهای من نیست. من فقط کتاب دادم و گذاشتم وقتی کامل خوندینش، یک سری راه جلوتون باز کردم. عالوه براون نگاه، می تونید اینطور بخودتون بگید کال حسین ع برای همین مسئله قیام کرد. توی یه ارزیابی کلی. برای امر به معروف و نهی از منکر بوده ولی واقعه ی عاشورا خیلی خوب وارد جزئیات میشه مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبه... خیلی چیزها! عاشورا یک روز نبود. یک درس نبود، یک عالم بود و یک قیامت. یک کن فیکون که هرساله هزاران نفر رو زیرو رو میکنه. به عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نکنید. عظیم فکر کنید. چون اتفاق بزرگی بوده! دستش را زیرچانه میزند امیدوارم خود اقا دست گیری کنه. لبخند میزنم و به گلهای فرش خیره میشوم. ازمحوطه ی دانشگاه بیرون می ایم و مثل گیجها به خیابان نگاه می کنم. بازار کجاهست؟! از یکی از دانشجویان محجبه ی کالسمان پرسیدم: چطور میتوانم چادر تهیه کنم. اوهم باعجله گفت: برو بازار و خداحافظی کرد. خجالت میکشم قضیه را به یلدابگویم، میترسم مسخره ام کند. حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم؛ با آنچشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد، حالا باید چه خاکی به سرم کنم؟ راستشکمم رامی گیرم و از پیاده رو به سمت پایین خیابان حرکت می کنم. بالاخره به یک جامیرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان به مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولی که همراهم استکافی است یا... پوفی می کنم و مقنعه ام را جلو میکم. بادقت موهایم را کامل می پوشانم و عینک افتابی ام را میزنم. میخواهم یک قهرمان شوم. لبم را به دندان میگیرم و نفسم را در سینه حبس می کنم. به تصویر چشمانم دراینه خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشته ی نه چندان دلچسبم لبنانی میبندم. دستهایم به وضوح میلرزد و عرق روی پیشانی ام نشسته. خم میشوم و ازداخلپاکت کرم رنگ چادری که خریدم را بیرون می اورم و مقابلم میگیرم. گویـی اولین باراست این پارچه ی مشکی را دربرابر چشمانم میگیرم، حالی عجیب دارم. چیزی شبیهبه دلشوره. باز مثل زنان ویارکرده حالت تهوع گرفتم. چادر را روی سرم میندازم ونفسم را بیرون میدهم. دستم را به دیوارمیگیرم و سر گیجه ام راکنترل می کنم.دراتاق را قفل کرده ام که یک وقت یلدا بی هوا دراتاق نپرد. دوست ندارم کسی مرا ببیند. حداقل فعال. نمیدانم چرا! ازچه چیز خجالت میکشم ازحال الانم یا... چندماه پیشم؟! باورش سخت است زمانی چادری بودم. خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم. به هیچ علاقه ای نمیرسم. هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرمبود. اینبار... همه چیز فرق کرده... خودم با شوق و کمی اضطراب خریدمش. میخواهم تکلیفمرا باخودم روشن کنم. یحیی چه می گفت؟ حرفهایش دلم را قرص می کند؛ به تصمیمجدیدم. کاش کسی را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا کمک بخواهد. شرم دارم دستم را بلند و دعا کنم! اگر خدا روی نازنینش را ازمن بگیرد چه؟ کاش آوینی رفیق من میشد، آنوقت از او میخواستم دعاکند؛ به خداهم نزدیک تراست. شاید به حرفعزیزی مثل او گوش کند. روح کلافه ام به دنبال یک تثبیت است. یک قدم محکم، یک جوابکه مانند دوندگان دو ماراتن به سمتش پرواز می کند. پیشانی ام راروی اینه میگذارم و چشمانم را می بندم. دستم را روی پارچه ی لختی که روی سرم افتاده میکشم.حس ازادی قلبم رابه چنگ میکشد. نفسی عمیق مهمان جانم می کنم. دیگر از تو دل نمیکنم... دستم را باری دیگر روی چادرم میکشم، لبخند می زنم و زیر لب می گویم: قهرمان من سه هفته ای می شد که چادر می پوشیدم، البته پنهانی. خنده ام میگرفت؛ زمانی برایزدن یک لایه بیشتر از ماتیکم از نگاه پدرم فرار می کردم. الان هم...! چادر را در کوله ام می گذاشتم و جلوی در سرم می کردم. از نگاه های عجیب و غریبیحیـی سردر نمی اوردم، اهمیتـی نمی دادم. صحبتهایمان ته کشیده بود. سوالی نداشتم....
گویی مثل کودکان نوپا به دنبال محکم کردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم. جواب من با رنگ مشکی اش روحم را اشباع کرده بود. بعداز یک سال نمازخواندن را هم شروع کردم. انقدر سخت و جان فرسا بود که بعداز اولین نماز، ساعتهاخوابیدم. در نماز شرم داشتم که قنوت بگیرم و چیزی طلب کنم. خجالت زده هرباربعداز نماز سجده می کردم و بخدا بازبان ساده می گفتم: امیدوارم منو ببخشی... کتاب زندگی زیباست راهم خواندم. کتابی که حیات آوینی را روایت می کرد. آراددورادور طعنه هایش را نثارم می کرد؛ توجهی نمی کردم. نباید دیگر بلرزم. من سپاهمرا انتخاب کرده بودم. چندباری هم تهدیدم کرده بود، می گفت حال تو و اون جوجهمذهبـی رو میگیرم. میکشمتون! شاید دوستم داشته. اما مگر یک عاشق میتواند معشوقش را به مرگ تهدید کند؟! پاورچین پاورچین از پله ها پایین می روم و لبم را می گزم. به پشت سر نگاه کوتاهیمی کنم، چادرم را از کوله ام بیرون می اورم و روی سرم میندازم. آهسته در ساختمانرا باز می کنم که بادیدن لبخند بزرگ یحیـی سریع در را می بندم. صدای خنده ی زیبا و کوتاهش درگوشم می پیچد. اولین باراست که صدای خنده اش را می شنوم. نوسان غریبی در دلم به پا می شود. ملایم به در میزند وبا صدایـی زیرو بم میگوید: دخترعمو! کارخوب رو که تو خفانمیکنن.چاره ای نیست. در را تا نیمه باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز می کنم. سرش را پایین انداخته و زیرلب یک چیزهایـی میگوید. اب دهانم را قورت میدهم ودر را کامل باز می کنم. باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند برام خیلی عجیبه از چی میترسید؟! تقریبا یک ماهه. دیگه حرفی نمی زنید... یکمنگران شدم که نکنه اون رشته محبتـی که از اهل بیت و حقیقت به دلتون بستهشده بود، خدایـی نکرده شل شده باشه. حلال کنید از چهل دقیقه پیش اینجا منتظرموندم تا بیایید و یه سوال بپرسم...که جوابش رو دیدم! لبه ی روسری ام را صاف می کنم و با من و من جواب میدهم -نمی دونم؛ نمی دونم از کی خجالت میکشم. یااز چی میترسم! فقط از خدا بترسید. الانم که دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. باچادربه خونه برگردید. به ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهی میندازد و ادامه میدهد: من برم،حقیقتا خیلی خوشحال شدم! پیراهن زرشکی زیر کت مشکی اش چشم را دنبالش میکشد. ریشش را کوتاه کرده و کفش هایمجلسی واکس خورده اش ادم را قلقلک میدهد تا فوضولی کند! اما چیزی نمیپرسم. همانطور که رو به من دارد چندقدم عقب می رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شکسته جا داره. دل شمام قبل این تصمیم حتما شکسته! خدانگهدار.. پشتش رامی کند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشه جایی که نبایدباشد سرمیرسد.نمیفهمم چرا هربار باچندجمله ارامم می کند و میرود. انگار برای همین خلق شده! که ارامش من باشد... سرم را تکان میدهم و محکم به پیشانی ام میزنم... زیرلب زمزمه می کنم: چرت نگو بابا! و به دور شدنش چشم میدوزم یلدا لیوان چای به دست بادهانی نیمه باز به سرتاپایم نگاه می کند. لبخند کجی میزنم و در را پشت سرم می بندم. آهسته سلام می کنم و یک گوشه می ایستم. یعنی چقدرفضایـی شده ام؟! اذر ازاتاقشان بیرون می اید و درحالیکه کلاه رنگ راروی سرش محکممی کند، بادیدنم از حرکت می ایستد. از ته مانده ی رنگ شرابـی روی موهایش میشود فهمید که دلش هوای هجده سالگی کرده. یکدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بی اراده میخندم و سلام می کنم. چندقدم به سمتم می اید و می پرسد: خوبـی عزیزم؟! مدجدیده؟! سعی می کنم ناراحتی ام را بروز ندهم -نه! مدنیست. تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا میگوید: جدی؟ چقدر خوب! کی به این نتیجه رسیدی؟ یحیی دراستانه دراتاقش ظاهرمیشود. اینجا چه می کند؟ الان باید سرکار باشد. لبخند می زند و جواب یلدا را میدهد: یه مدته به این نتیجه رسیدن! مطالعه داشتن. اذر پوزخند می زند و لبش را کج و کوله می کند اا؟ نکنه مشاوره هم داشتن؟! طعنه زدنش تمامی ندارد!. یحیـی بااحترام جواب میدهد: یه سری سوال داشتن من جوابدادم. پس پسرم خیلی کمکت کرده! این را درحالی میگوید که با چشمهای ریز کرده اش به صورتم زل زده! خودم راجمع و حور می کنم و جواب میدهم: بله؛ خیلی کمک کردن.. دستشون درد نکنه یحیی- اینجا باید قدردان اول خدا و اقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشکر کنیم. یلدا- کدوم رفیق؟ یحیی- آوینیی جان! یلدا: اخی عزیزم! میگم سایه ش سنگین شدو همش کلش تو کتاب بودا. نگو خانوم پلههارو یکی یکی داشت بالا میرفت! هرچقدر از اذر بدم می اید، یلدا رادوست دارم!. اذر زن خوبی است اما امان از زبانش! ریز میخندم و می گویم: مرسی یلدا... بالا چیه. تازه شاید به زور به شماهابرسم.. یحیـی باصدایـی ارام طوری که فقط من بشنوم میپراند: رسیدید. خیلی وقته رسیدید... بعدها فهمیدم ان روز یحیـی سرکار نرفته. برای
ناهار به مهمانی دعوت بوده و بعد از آن خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظه ی ورود من باشد! مرور زمان یک هدیه ازجانب خدا بود. هدیه ای که در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار کننده پنهان کرده. یحیـی هرچه کتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه کرد. علت رفتارش را نمی دانستم فقط ازتکرار حالاتش لذت می بردم حتی مرور خاطرات کودکی برایم شیرین بود. همان روزهایـی که یحیـی رادماغو صدا میزدم! یک پسربچه ی تخس و لجباز و زورگو. هربار که میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم می کرد که چرا روسری سرم نکرده ام. من هم جیغ میزدم که به تو چه. یادش بخیر یک بار دستم راگرفت و پشت سرخودش کشید و دریک اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش می دادم و خودم رابه در میزدم. اوهم داد میزد که چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایه بازی می کنی. نمیدانم چراروی کارهایم حساس بود روی من! همیشه مراقبم بود... البته بامیل خودش، نه من! شاید خیلی هم بیراه فکر نمی کردم. مرور زمان ثابت کرد که یحیـی همان ارامشی است که در اضطراب و سرگردانی دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمی دانستم حسی که به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظه کنارم بود و تشویقم می کرد. گرچه دورادور. نمیدانم چطور یک ادم میتواند دور باشد ولی هرلحظه در فکر و روحت نفس بکشد. خودکارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا می بندم. دیگر کافیست... چقدردیرنوبت به تو می شود! چند صفحه ی اخری که قلم زدم، مانند جویدن ادامس عسلی برایم لذت بخش بود! وخیلی بیشتر از آن! روی موکتی که در ایوان خانه ام پهن کرده ام دراز میکشم و به اسمان خیره میشوم. تکه ابرهای دور ازهم افتاده. حتم دارم خیلی حسرت میخورند! فاصله زهرترین طعم دنیاست! چشمانم را می بندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم را باز و موهایم را اطرافم روی موکت پخش می کنم... اشکی از چشمانم خداحافظی می کند و روی گونه ام مینشیند. اوهمیشه می گفت: موهات نقطه ضعف منه! غلت میزنم و پاهایم رادرون شکمم جمع می کنم. این خانه بدون تو عجیب سوت و کور است! همانطور که به پهلو خوابیده ام، دفترم راباز می کنم و به خطوط کج و کوله زل میزنم. میخواهم جلو بروم راستش دیگر تاب ندارم. بگذار از لحظاتی بگویم که تو بودی و بازهم تنها تو که در وجودم ریشه میدواندی!