eitaa logo
مؤسسہ‌خیریہ‌فرهنگےفاطمیہ‌بانواݩ
169 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
107 فایل
برنامــه هاے کانال: چهـل حـدیث امام خمینے نهـج البلاغهـ..📚 شهــدا...❤🕊 ٺفسیــر قـرآن کلام ائمــه وبزرگـان،📖 انٺظار فـــرج🌱 روابط‌زوجین...📚 ارٺباط با ادمــین👇 @fatemiyeh_admin88
مشاهده در ایتا
دانلود
احساس غرور می کنم. چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر! حسینی تر، لفظ تر یعنیبالاتر. دست نیافتنی! تابحال اینطور فلسفه ی حجاب را ورق نزده بودم. دخترعمو! الاکراه فی الدین. هیچ اجباری توی حرفهای من نیست. من فقط کتاب دادم و گذاشتم وقتی کامل خوندینش، یک سری راه جلوتون باز کردم. عالوه براون نگاه، می تونید اینطور بخودتون بگید کال حسین ع برای همین مسئله قیام کرد. توی یه ارزیابی کلی. برای امر به معروف و نهی از منکر بوده ولی واقعه ی عاشورا خیلی خوب وارد جزئیات میشه مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبه... خیلی چیزها! عاشورا یک روز نبود. یک درس نبود، یک عالم بود و یک قیامت. یک کن فیکون که هرساله هزاران نفر رو زیرو رو میکنه. به عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نکنید. عظیم فکر کنید. چون اتفاق بزرگی بوده! دستش را زیرچانه میزند امیدوارم خود اقا دست گیری کنه. لبخند میزنم و به گلهای فرش خیره میشوم. ازمحوطه ی دانشگاه بیرون می ایم و مثل گیجها به خیابان نگاه می کنم. بازار کجاهست؟! از یکی از دانشجویان محجبه ی کالسمان پرسیدم: چطور میتوانم چادر تهیه کنم. اوهم باعجله گفت: برو بازار و خداحافظی کرد. خجالت میکشم قضیه را به یلدابگویم، میترسم مسخره ام کند. حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم؛ با آنچشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد، حالا باید چه خاکی به سرم کنم؟ راستشکمم رامی گیرم و از پیاده رو به سمت پایین خیابان حرکت می کنم. بالاخره به یک جامیرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان به مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولی که همراهم استکافی است یا... پوفی می کنم و مقنعه ام را جلو میکم. بادقت موهایم را کامل می پوشانم و عینک افتابی ام را میزنم. میخواهم یک قهرمان شوم. لبم را به دندان میگیرم و نفسم را در سینه حبس می کنم. به تصویر چشمانم دراینه خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشته ی نه چندان دلچسبم لبنانی میبندم. دستهایم به وضوح میلرزد و عرق روی پیشانی ام نشسته. خم میشوم و ازداخلپاکت کرم رنگ چادری که خریدم را بیرون می اورم و مقابلم میگیرم. گویـی اولین باراست این پارچه ی مشکی را دربرابر چشمانم میگیرم، حالی عجیب دارم. چیزی شبیهبه دلشوره. باز مثل زنان ویارکرده حالت تهوع گرفتم. چادر را روی سرم میندازم ونفسم را بیرون میدهم. دستم را به دیوارمیگیرم و سر گیجه ام راکنترل می کنم.دراتاق را قفل کرده ام که یک وقت یلدا بی هوا دراتاق نپرد. دوست ندارم کسی مرا ببیند. حداقل فعال. نمیدانم چرا! ازچه چیز خجالت میکشم ازحال الانم یا... چندماه پیشم؟! باورش سخت است زمانی چادری بودم. خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم. به هیچ علاقه ای نمیرسم. هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرمبود. اینبار... همه چیز فرق کرده... خودم با شوق و کمی اضطراب خریدمش. میخواهم تکلیفمرا باخودم روشن کنم. یحیی چه می گفت؟ حرفهایش دلم را قرص می کند؛ به تصمیمجدیدم. کاش کسی را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا کمک بخواهد. شرم دارم دستم را بلند و دعا کنم! اگر خدا روی نازنینش را ازمن بگیرد چه؟ کاش آوینی رفیق من میشد، آنوقت از او میخواستم دعاکند؛ به خداهم نزدیک تراست. شاید به حرفعزیزی مثل او گوش کند. روح کلافه ام به دنبال یک تثبیت است. یک قدم محکم، یک جوابکه مانند دوندگان دو ماراتن به سمتش پرواز می کند. پیشانی ام راروی اینه میگذارم و چشمانم را می بندم. دستم را روی پارچه ی لختی که روی سرم افتاده میکشم.حس ازادی قلبم رابه چنگ میکشد. نفسی عمیق مهمان جانم می کنم. دیگر از تو دل نمیکنم... دستم را باری دیگر روی چادرم میکشم، لبخند می زنم و زیر لب می گویم: قهرمان من سه هفته ای می شد که چادر می پوشیدم، البته پنهانی. خنده ام میگرفت؛ زمانی برایزدن یک لایه بیشتر از ماتیکم از نگاه پدرم فرار می کردم. الان هم...! چادر را در کوله ام می گذاشتم و جلوی در سرم می کردم. از نگاه های عجیب و غریبیحیـی سردر نمی اوردم، اهمیتـی نمی دادم. صحبتهایمان ته کشیده بود. سوالی نداشتم....
گویی مثل کودکان نوپا به دنبال محکم کردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم. جواب من با رنگ مشکی اش روحم را اشباع کرده بود. بعداز یک سال نمازخواندن را هم شروع کردم. انقدر سخت و جان فرسا بود که بعداز اولین نماز، ساعتهاخوابیدم. در نماز شرم داشتم که قنوت بگیرم و چیزی طلب کنم. خجالت زده هرباربعداز نماز سجده می کردم و بخدا بازبان ساده می گفتم: امیدوارم منو ببخشی... کتاب زندگی زیباست راهم خواندم. کتابی که حیات آوینی را روایت می کرد. آراددورادور طعنه هایش را نثارم می کرد؛ توجهی نمی کردم. نباید دیگر بلرزم. من سپاهمرا انتخاب کرده بودم. چندباری هم تهدیدم کرده بود، می گفت حال تو و اون جوجهمذهبـی رو میگیرم. میکشمتون! شاید دوستم داشته. اما مگر یک عاشق میتواند معشوقش را به مرگ تهدید کند؟! پاورچین پاورچین از پله ها پایین می روم و لبم را می گزم. به پشت سر نگاه کوتاهیمی کنم، چادرم را از کوله ام بیرون می اورم و روی سرم میندازم. آهسته در ساختمانرا باز می کنم که بادیدن لبخند بزرگ یحیـی سریع در را می بندم. صدای خنده ی زیبا و کوتاهش درگوشم می پیچد. اولین باراست که صدای خنده اش را می شنوم. نوسان غریبی در دلم به پا می شود. ملایم به در میزند وبا صدایـی زیرو بم میگوید: دخترعمو! کارخوب رو که تو خفانمیکنن.چاره ای نیست. در را تا نیمه باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز می کنم. سرش را پایین انداخته و زیرلب یک چیزهایـی میگوید. اب دهانم را قورت میدهم ودر را کامل باز می کنم. باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند برام خیلی عجیبه از چی میترسید؟! تقریبا یک ماهه. دیگه حرفی نمی زنید... یکمنگران شدم که نکنه اون رشته محبتـی که از اهل بیت و حقیقت به دلتون بستهشده بود، خدایـی نکرده شل شده باشه. حلال کنید از چهل دقیقه پیش اینجا منتظرموندم تا بیایید و یه سوال بپرسم...که جوابش رو دیدم! لبه ی روسری ام را صاف می کنم و با من و من جواب میدهم -نمی دونم؛ نمی دونم از کی خجالت میکشم. یااز چی میترسم! فقط از خدا بترسید. الانم که دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. باچادربه خونه برگردید. به ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهی میندازد و ادامه میدهد: من برم،حقیقتا خیلی خوشحال شدم! پیراهن زرشکی زیر کت مشکی اش چشم را دنبالش میکشد. ریشش را کوتاه کرده و کفش هایمجلسی واکس خورده اش ادم را قلقلک میدهد تا فوضولی کند! اما چیزی نمیپرسم. همانطور که رو به من دارد چندقدم عقب می رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شکسته جا داره. دل شمام قبل این تصمیم حتما شکسته! خدانگهدار.. پشتش رامی کند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشه جایی که نبایدباشد سرمیرسد.نمیفهمم چرا هربار باچندجمله ارامم می کند و میرود. انگار برای همین خلق شده! که ارامش من باشد... سرم را تکان میدهم و محکم به پیشانی ام میزنم... زیرلب زمزمه می کنم: چرت نگو بابا! و به دور شدنش چشم میدوزم یلدا لیوان چای به دست بادهانی نیمه باز به سرتاپایم نگاه می کند. لبخند کجی میزنم و در را پشت سرم می بندم. آهسته سلام می کنم و یک گوشه می ایستم. یعنی چقدرفضایـی شده ام؟! اذر ازاتاقشان بیرون می اید و درحالیکه کلاه رنگ راروی سرش محکممی کند، بادیدنم از حرکت می ایستد. از ته مانده ی رنگ شرابـی روی موهایش میشود فهمید که دلش هوای هجده سالگی کرده. یکدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بی اراده میخندم و سلام می کنم. چندقدم به سمتم می اید و می پرسد: خوبـی عزیزم؟! مدجدیده؟! سعی می کنم ناراحتی ام را بروز ندهم -نه! مدنیست. تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا میگوید: جدی؟ چقدر خوب! کی به این نتیجه رسیدی؟ یحیی دراستانه دراتاقش ظاهرمیشود. اینجا چه می کند؟ الان باید سرکار باشد. لبخند می زند و جواب یلدا را میدهد: یه مدته به این نتیجه رسیدن! مطالعه داشتن. اذر پوزخند می زند و لبش را کج و کوله می کند اا؟ نکنه مشاوره هم داشتن؟! طعنه زدنش تمامی ندارد!. یحیـی بااحترام جواب میدهد: یه سری سوال داشتن من جوابدادم. پس پسرم خیلی کمکت کرده! این را درحالی میگوید که با چشمهای ریز کرده اش به صورتم زل زده! خودم راجمع و حور می کنم و جواب میدهم: بله؛ خیلی کمک کردن.. دستشون درد نکنه یحیی- اینجا باید قدردان اول خدا و اقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشکر کنیم. یلدا- کدوم رفیق؟ یحیی- آوینیی جان! یلدا: اخی عزیزم! میگم سایه ش سنگین شدو همش کلش تو کتاب بودا. نگو خانوم پلههارو یکی یکی داشت بالا میرفت! هرچقدر از اذر بدم می اید، یلدا رادوست دارم!. اذر زن خوبی است اما امان از زبانش! ریز میخندم و می گویم: مرسی یلدا... بالا چیه. تازه شاید به زور به شماهابرسم.. یحیـی باصدایـی ارام طوری که فقط من بشنوم میپراند: رسیدید. خیلی وقته رسیدید... بعدها فهمیدم ان روز یحیـی سرکار نرفته. برای
ناهار به مهمانی دعوت بوده و بعد از آن خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظه ی ورود من باشد! مرور زمان یک هدیه ازجانب خدا بود. هدیه ای که در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار کننده پنهان کرده. یحیـی هرچه کتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه کرد. علت رفتارش را نمی دانستم فقط ازتکرار حالاتش لذت می بردم حتی مرور خاطرات کودکی برایم شیرین بود. همان روزهایـی که یحیـی رادماغو صدا میزدم! یک پسربچه ی تخس و لجباز و زورگو. هربار که میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم می کرد که چرا روسری سرم نکرده ام. من هم جیغ میزدم که به تو چه. یادش بخیر یک بار دستم راگرفت و پشت سرخودش کشید و دریک اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش می دادم و خودم رابه در میزدم. اوهم داد میزد که چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایه بازی می کنی. نمیدانم چراروی کارهایم حساس بود روی من! همیشه مراقبم بود... البته بامیل خودش، نه من! شاید خیلی هم بیراه فکر نمی کردم. مرور زمان ثابت کرد که یحیـی همان ارامشی است که در اضطراب و سرگردانی دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمی دانستم حسی که به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظه کنارم بود و تشویقم می کرد. گرچه دورادور. نمیدانم چطور یک ادم میتواند دور باشد ولی هرلحظه در فکر و روحت نفس بکشد. خودکارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا می بندم. دیگر کافیست... چقدردیرنوبت به تو می شود! چند صفحه ی اخری که قلم زدم، مانند جویدن ادامس عسلی برایم لذت بخش بود! وخیلی بیشتر از آن! روی موکتی که در ایوان خانه ام پهن کرده ام دراز میکشم و به اسمان خیره میشوم. تکه ابرهای دور ازهم افتاده. حتم دارم خیلی حسرت میخورند! فاصله زهرترین طعم دنیاست! چشمانم را می بندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم را باز و موهایم را اطرافم روی موکت پخش می کنم... اشکی از چشمانم خداحافظی می کند و روی گونه ام مینشیند. اوهمیشه می گفت: موهات نقطه ضعف منه! غلت میزنم و پاهایم رادرون شکمم جمع می کنم. این خانه بدون تو عجیب سوت و کور است! همانطور که به پهلو خوابیده ام، دفترم راباز می کنم و به خطوط کج و کوله زل میزنم. میخواهم جلو بروم راستش دیگر تاب ندارم. بگذار از لحظاتی بگویم که تو بودی و بازهم تنها تو که در وجودم ریشه میدواندی!