eitaa logo
فتحِ روایت
308 دنبال‌کننده
48 عکس
26 ویدیو
0 فایل
ارتباط @Rezayeto
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀بیشتر نگران فاضله بودم...چون دو ماهه باردار بود که بعثی ها او را ربودند....🥀 ✍ در میان کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم و پر غبار، لازم است گاهی هم سری به هوای شهدا بزنیم و قدری تنفس کنیم.. هنوز هم صدای ناله های برادران و خواهرانمان را از میان سطور خاطراتشان می توان شنید. کافیست تورقی به این کتاب بزنیم ... من اجازه می گیرم و چند برگی از این کتاب را باز می کنم تا با هم مروری کنیم ... بریم کنار دریاچه ماهی، در همان کانال دسته جمعی، همان جا که فرزندان این مرز و بوم را زنده زنده به خاک سپردند.. مسئول تفحص شهدای شلمچه می‌گفت: می گفت: این بچه‌ها را پنج تا پنج تا با سیم خاردار به هم بستند و در کانال گذاشتند و زنده زنده روی سرشان خاک ریختند... می گفت: بعضی از این بچه ها بند انگشت نداشتند، انقدر بر دیواره‌های کانال چنگ انداخته بودند... بگذارید برگ دیگری را باز کنم بریم به زندان بعثی ها، شاید سکوت علی محمدرضایی زیر شکنجه های زندان بان بعثی کمی آراممان کرد.. هم بندی اش نقل می‌کرد: می گفت: این جوان را در حمام برهنه کردند و روی شیشه خرده ها غلتش می دادند و بر زخم هایش نمک می پاشیدند تا اعترافی بگیرند اما علی لب تر نمی کرد... به این اکتفا نکردن ...صابونی به غنیمت گرفتند.. آنقدر بر دهان و گلوی علی فشار آوردند که علی نفس آخر را کشید و آرام گرفت... شاید بعضی ها گلایه کنند که نقل این خاطرات غم انگیز و درد آور است اما یقینا درد شنیدن این خاطرات از درد پدر و مادرهایی که دخترانشان را بعثی‌ها ربودند و خبری از آنها ندادند کمتر است. مادر یکی از این شهیده ها نقل می کرد: می گفت در یک شب چهار دختر من را بعثی ها ربودند... می‌گفت: قائمه من را بعثی ها بردند، میگفت: فاکهه من را بعثی ها بردند.میگفت: فائزه من را بردند، فاضله من را بردند و ۳۴ سال است که خبری از آنها ندارم.... میگفت بیشتر نگران فاضله بودم، آخر دو ماهه باردار بود که بعثی ها او را ربودند.... باشد به همین اکتفا می کنم و این کتاب را می بندم... اما قول دهیم که هر از گاهی سری به این کتاب بزنیم و نفسی تازه کنیم... شاید گلایه‌های ما کمتر شد.. شاید شکرگزاری های ما بیشتر شد.... اگر هنوز هم گوش هایمان را باز کنیم می شنویم...! اگر از هیاهوی شهر فاصله بگیریم می شنویم..! صدای زجه های برادران و خواهرانمان را در میانمار،سوریه،فلسطین، یمن....می شنویم..! درود بر مدافعان حرم درود بر بلباسی ها، درود بر رادمهر ها، درود بر کابلی ها، درود بر قاسم سلیمانی و شهدای مدافع حرم که مسئولانه و شجاعانه به رسم انسانیت رفتند تا تاریخ شرم کند و کمتر از این جسارت ها و جنایت ها بنویسد. السلام علیکم یا انصار دین الله به قلم: فتح روایت @fathe_revayat
🍁پدری که سر پسر شهیدش را بیش از دو ماه در کمد خانه اش نگهداری کرد....🍁 ✍وقتی محمد رضا ۱۶ ساله برگه اعزام به جبهه را جلوی پدر گذاشت، شاید پدر هم یاد علی اکبرِ حسین(ع) افتاد که چندان معطل نکرد و اذن میدان را به پسر داد و به یُمن همین تطبیق تاریخی بود که خداوند هم پادرمیانی کرد و پسر را همچون علی اکبر (ع) به پدرش بازگرداند.... وقتی بدن محمدرضا آل مبارک را آوردند مادرش میگفت: من بدن را نمیبینم... من خواب دیدم که دارم سر محمدرضا را با گلاب شست و شو می دهم...اما پدر می خواست برای بار آخر هم شده، روی محمدرضا را ببیند و ببوید و ببوسد....کنار بالین محمدرضا قرار گرفت، پارچه را کنار زد... وقتی چشم پدر به بدن بدون سر محمدرضا افتاد بی اختیار گفت: صلی الله علیک یا اباعبدالله (ع) حال او بیشتر می فهمید وداع با بدن بی سر یعنی چه...حال بیشتر حال عمه جان زینب(س) را درک می‌کرد... حال بیشتر می فهمید که به جای پیشانی رگ های بریده را بوسیدند یعنی چه.... اما خدا رو شکر‌، کسی به این بدن جسارت نکرد کسی به این بدن توهین نکرد..کسی این بدن را سنگ باران نکرد کسی این بدن را لگد مال نکرد... با احترام او را کفن کردند و با احترام او را تدفین می کنند... چندی گذشت تا دل این پدر و مادر آرام گیرد اما این پایان عشق بازی خداوند با این خانواده نبود... بعد حدود ۸ سال خبری رسید... آقای آل مبارک سلام!؟ خبری برایت داریم... -چه خبری؟! دلش را داری... - چی شده؟! بچه ها در منطقه شرهانی سر محمدرضا را پیدا کردند.... پدر گفت: مادرش نباید چیزی بفهمد... داغ مادر تازه می شود... همه مسئولیت‌ها را به جان میخرم.... مقدمات اجازه نبش قبر و خاکسپاری دوباره، حدود دو ماه طول کشید و پدر مسئولیت همه کارها را به دور از چشمان خانواده به عهده گرفت و سر کنار بدن آرام گرفت.... سالها از این ماجرا گذشت و به طور اتفاقی این ماجرا برای خانواده مکشوف شد .... آنها تازه فهمیده بودند که پدر چرا در آن ایام بی تاب بود....آنها فکر می‌کردند پدر دوباره یاد محمدرضا افتاده و در اتاقش خلوت کرده و نجوا می‌کند.... اما نمی دانستند که پدر تنها نیست و سفره دلش را برای مهمانی پهن کرده است... بله شاید شما هم درست حدس زده باشید... پدر در آن ایام سر محمدرضا را در پارچه‌ای پیچیده بود و بیش از دو ماه در کمد خانه اش نگهداری می کرد و هر از گاهی سری به پسر می زد و از درد فراغ می گفت... به قلم: فتح روایت @fathe_revayat
٧ آذر، سالروز شكنجه هاى دردناك و شهادت سميه كردستان🍂 كوموله هایی که دلسوز مهسا امینی شدند، از هم یاد کنند....!؟ ✍در اوضاع نابسامان کردستان، یک روز به قصد رفتن به درمانگاه از خانه بیرون آمد و دیگر به خانه برنگشت. شاهدان عینی می‌گفتند: چند مرد کوموله این دختر نوجوان را ربودند. پدر ناهید در آن زمان در جبهه مشغول جنگ بود. ساعت ها و روزها می گذشت و ماه ها و سال ها از عمر مادر کم می شد. سقز، دیواندره، مریوان، بوکان، همه، جای پای قدم های مادری است که شهر به شهر، آبادی به آبادی و کوچه به کوچه خبر دخترش را می گرفت. بعد حدود ۱۱ ماه چشم انتظاری، خبری، مادر را به دردانه اش نزدیک کرد. خبر دادند در روستای هشمیز کردستان، دختری را به جرم جاسوس خمینی بودن با موهای تراشیده شده در خیابانها گرداندند. شاهدان می گفتند: دختر را زیر شکنجه گرفته بودند و می گفتند: به امام توهین کن اما دختر لب‌تر نمی کرد... مادر خودش را به هشمیز رساند. درست بود آن دختر، ناهیدِ مادر بود اما...کمی دیر شده بود... روایت کردند: کومله ها ناهید را به بیابان‌های اطراف روستا بردند، جلوی چشمانش برایش قبر کندند و او را زنده زنده به خاک سپردند. وقتی بچه های سپاه برای انتقال بدن مطهر ناهید فاتحی اقدام به نبش قبر کردند، با بدنی مواجه شدند که هر دلی را به درد می‌آورد. صورت کبود، سرشکسته، موهای تراشیده شده و بدنی که هیچ ناخنی در دست و پا نداشت چراغ راهی شد برای کسانی که راه را گم کرده بودند...اهالی منطقه بعد از این جنایت، پی به قساوت کوموله ها بردند و راهشان را از آنها جدا کردند و به همین سبب او را سمیه کردستان نامیدند... سمیه ای که آبرو و جانش را هزینه دفاع از ولایت کرد...و صد البته که این را از مادرمان فاطمه ی زهرا(س) آموخت... آنجا که کینه شعله میگیرد صورت کبود میشود، پهلو می شکند و جان می سوزد تا به ولایت گزندی نرسد.... السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س) كانال فتح روایت @fathe_revayat
شهیدی که رمز بیسیمش را بلعید و به دست قصاب های کوموله افتاد!؟ ✍نامش اروجعلی است. اروجعلی شکری. صفا و سادگی را می‌توان از نامش استشمام کرد. ۱۹ ساله بود و سرباز. اهل لالجین همدان. در حمله کوموله ها به پاسگاه سقز، پایش مورد اصابت تیر قرار گرفت و به دست دشمن افتاد. از بچه های بیسیم چی بود. برای این که کد سیستم‌ ارتباطی به دست دشمن نیوفتد، آن را در دهانش گذاشت و بلعید... کوموله ها بر سر این جوان ریختند... هر کاری کردن رمز را لو نداد ...خنجر را در آوردند و با زبان خودشان صحبت کردند!؟ خوب است بعضی وقت ها روضه مکشوف باشد....!؟ گوش های این جوان را بریدند... خم به ابرو نیاورد! بینی اش را بریدند.... حرفی نزد! برق چشمان اروجعلی تحقیرشان می‌کرد.... طاقت نیاوردند... چشمان این جوان را از کاسه در درآوردند.. لب تر نکرد! از نقاشی های صورتش فقط لبش مانده بود... لبش را هم بریدند.. عکسش را ببینید شما هم باورتان می شود. شیطان مدام در گوششان میخواند: اگر از گلو تا شکمش را پاره کنید رمز را پیدا میکنید!! وقتی عکسش را دیدم خواستم بگویم مثل گرگ، اما ترسیدم گرگ عاقم کند! هنوز اروجعلی جان در بدن داشت که ضبحش میکردند!؟ بل هم اضل را تفسیر کردند و با خنجر به جانش افتادند... سربسته بگویم؛ همه جا را گشتند... تا مدت ها بدنش را نتوانستند شناسایی کنند. گفتند یکی از نشانه هایی که توانستند بدن را شناسایی کنند جورابی بود که مادرش برایش دوخته بود..‌ خوب است برای یک بار هم شده نامش را جستجو کنیم و تصویر را ببینیم گرچه بیش از لحظه ای تحمل نمی کنیم. دوباره میگویم: اروجعلی شکری... همه ببینند.. مسئولین ببینند. دولتمردان ببینند ... به دَردِمان می خورد... خوب است قابی از این عکس را در ذهنمان داشته باشیم شاید کمی تحملمان بیشتر شد... شاید بیشتر بفهمیم که مدیون چه خون هایی هستیم... گفتند پدرش آنقدر برای این مصیبت گریه کرد که چشمانش نابینا شد... این غم برای پدر خیلی سخت بود اما خدا رو شکر که این جوان را جلوی چشمان پدرش ارباً اربا نکردند... خدا رو شکر که این پسر قبل از قربانی از پدر طلب آب نکرد و شرمندگی برای پدر نماند. السلام علیک یا علی ابن الحسین (ع) اروجعلی شکری کانال فتح روایت... @fathe_revayat
🏵🏵 شهیدی که واسطه زیارت امام رضا(ع) شد.. داشتم با حسرت سوار شدن رفقا در اتوبوس رو میدیدم. بچه های هیئت عازم سفر مشهد بودند.. تو همین حال و هوا بودم که یک نفر به پشتم زد. گفت:چرا ناراحتی؟ چیزی نگفتم... وقتی اصرار کرد،مجبور شدم دلیل نرفتنم رو بگم... وقتی فهمید به خاطر مشکل مالی نمیتونم همسفر دوستانم بشم، رفت و دقایقی بعد برگشت... مبلغی پول توی جیبم گذاشت.اون مبلغ برای رفتن به زیارت کفایت می کرد. قبول نکردم.... گفتم: توانایی پس دادنش رو ندارم... گفت: لازم به پس دادن نیست.فقط وقتی پابوس آقا امام رضا (ع) رفتی سلام من رو هم به آقا برسون... اون موقع اصلا نمیشناختمش... اما الان شهید سید جواد اسدی رو خوب می شناسم... منبع: کتاب خاطرات کوتاهی از شهدای خانطومان... به کانال فتح روایت بپیوندید @fathe_revayat
🍂روزهایی از جنگ تحمیلی که زبان را بند می آورد!!؟ آنهایی که شاهد روزهای ابتدایی جنگ بودند یا از این روزها خواندند و شنیدند، خوب می دانند حساب روزهای نخستین جنگ با روزهای دیگر فرق می کند. روزهایی که بعثی ها پای نجسشان را روی خاک پاک ایران گذاشتند. روزهایی که نااهل پای در خانه ما گذاشت؛ خانه ای که هنوز در آن خواهر بود، مادر بود، دختر بود و بعثی هایی که نه تنها از دین، از غیرت و انسانیت هم بویی نبرده بودند. در قبال این روزهای پر اشک و آه، زبان همیشه قاصر است و قلم در میانه روایت می لغزد. مردانگی و غیرت نمی گذارد که همه آنچه شد بیان شود اما چه کنیم که گفتنش یک درد است و نگفتنش یک درد دیگر.... اجازه دهید از کتاب تاریخ جنگ، برگی از این فصل را بگشاییم و دل را بیازاریم.زهری است شفابخش !! آنجا که میخوانیم افسر بعثی برای آموزش بی رحمی به سربازانش با سرنیزه شکم زن حامله ای را درید و طفلش را ذبح کرد، دردهایمان کوچک می شود. آنجا که روایت کردند: بعضی از این پست فطرت ها از این که دستشان را به سمت ابدان بی جان شهیده ها دراز کنند ابایی نداشتند.گلایه هایمان رنگ فراموشی می گیرد. حسن خاموشی ۱۰ سال اسیر دشمن بود،می گفت: در روزهای ابتدایی جنگ در جاده کرند غرب ایستاده بودیم تا اگر کسی کمک می خواهد به او کمک برسانیم. مردی از طرف یکی از روستاهای قصرشیرین به سمت ما می آمد و انگار تخته چوبی در دست داشت؛ به ما نزدیک و نزدیک تر شد. دیدیم آنچه در دست دارد تخته چوب نیست و دختر بچه ای است حدودا ۱۰ ساله. پیشانی این دختر سوراخ شده بود و جان در بدن نداشت. پدرش چنان ناراحت بود که ترسیدیم از او سوالی بپرسیم. فقط یک چیز می گفت: قبرستان کجاست تا دخترم را دفن کنم؟! بعد از خاکسپاری دختر، کمی دلیری کردم و پرسیدم: چه بلایی سر این دختر آمده؟ گفت: بعثی ها به روستای ما آمدند. من را بستند و ۱۱ بعثی جلوی چشمانم به سراغ دخترم رفتند و.... گفت: به هر شکلی شد دستم به اسلحه ای رسید و پیشانی جگر گوشه ام را نشانه گرفتم تا از دست این پست فطرت ها راحت شود.... السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) کانال فتحِ روایت... @fathe_revayat
بسم رب الحسین (ع) اربعین امسال هم آسمان ایران ابری است. دوباره باید در گوشه ای بنشینیم و با حسرت کوله های سفرمان را ببینیم. این فراق برای کربلا نرفته ها سخت است و شاید برای کربلایی ها سخت تر... بیایید چند کلمه ای با آقایمان صحبت کنیم. یقین داریم کنار ماست. ما را می بیند...صدایمان را می شنود.. آقا جان من، مولای من، حسین(ع)جانم! امسال محرم و صفر خیلی در روضه هایت حاضر شدیم، برایت سیاه پوشیدیم، گریه کردیم.... امسال خیلی امید داشتیم آقا جان!! می خواستیم با خانواده خدمتت مشرف شویم اما نشد...امسال هم از قافله ات جا ماندیم. حسین جان(ع)! کاش بار آخر بیشتر گنبد طلایت را نگاه می کردم...!! حالا که فکر می کنم، این بار آخری، دل سیر زیارتت نکردم...!! حالا که نگاه می کنم، می بینم در این دو سال فراق، برای زیارت اربعین کم دعا کردم...!! به چشمانم قول دیدن حرمت را داده بودم؛ حالا بهانه گیر شده است و شکوه میکند... می گوید: اگر پاکم نگاه می داشتی امسال حرم را می دیدم!!! گفتند: با سلام از دور از ثواب زیارت بهره می برید. حسین(ع)جان! من ثوابش را نمی خواهم. من تو را می خواهم. من سلام از دور سرم نمی شود. من دوری و دوستی سرم نمی شود؛ می خواهم با لباس خاکی، با تن خسته، با پای تاول زده در حرمت پای گذارم. حسین(ع) جان! اگر زائرانت کم باشند، رقیه ات ناراحت می شود.سنی ندارد...عمه جان زینب (س) چشم انتظار زائرانت هست. حسین جان! تو که عرب و عجم نمی کردی!!امسال چه شد؟ مهمان عجم نخواستی؟ دلم برای این نوا تنگ شده است: هلابیکم یازوار...هلابیکم مَاجورین..مَاجورین.. کربلایی ها! با خاطره ها چه میکنید؟ مهمان نوازی ها را یادتان هست؟چه نازی از ما می کشیدند تا مهمانشان شویم. بفرما زائر .....مبیت، طعام، استحمام....بعضی هایمان برایشان کلاس هم می گذاشتیم؛ می گفتیم وای فای موجود؟!!! کودکان عراقی را یادتان هست؟ یک پارچ پلاستیکی آب و یک لیوان و این همه زائر و یک صدای کودکانه که می گفت: زائر، مای مای.... یادتان هست با چه شوقی بر تن زوار عطر می زدند؟ چایخانه های در مسیر یادتان هست؟ می گفتند: شای عراقی یا ایرانی؟ سرمان را بالا می گرفتیم و می گفتیم: شای ایرانی...حالا دو سال است که در حسرت طعم شیرین چای تلخ عراقی مانده ایم. عمود ۱۴۰۷ را یادتان هست...اولین دیدار با علمدار کربلا...دستان خالیمان را بالا می گرفتیم و می گفتیم: بی دست کربلا، دست مرا بگیر... عراقی ها چه جانسوز می گفتند: یا عباس جیب الماء لسکینه...عباس (ع) بلند شو برای سکینه آب بیاور... یا عباس (ع) شوف الرضیع عطشانا...یا عباس (ع) ببین بچه تشنه است... یا عباس (ع) شوف الخیم حرقوه...یا عباس خیمه ها رو ببین که آتش گرفته... چقدر دلگیر است که امسال هم باید خاطراتمان را مرور کنیم... دلسوخته ای می گفت:این فراق پر رمز و راز است. انگار حسین (ع) می خواهد درسی به ما دهد...درسی از جنس انتظار...انتظاری مشتاقانه...گرم تر و با معرفت تر از انتظار اربعین...انتظاری برای فرج... حسین(ع) دارد با فراقش از ما می پرسد؛ ۱۲ قرن فراق، بس نیست؟...نمی خواهید حرکت کنید‌‌‌‌... برای منتظر مرزی بسته نیست...منتظر نمی شیند... منتظر قیام می کند... اَن تَقوموا لله مَثنی و فُرادی... دارد یادمان می دهد: کوله ات را بردار و عمودها را بگذران و غم غیبتش را برطرف کن... اللهم اکشف هذه الغمه عن هذه الامه بحضوره.. حسین(ع) دارد یادمان می دهد؛ اگر در انتظارش حرکت کنید تا عمود سلام راهی نیست!؟ انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا... اللهم عجل لولیک الفرج کانال فتح روایت @fathe_revayat
بسم رب الحسین (ع) روایتی از جاماندگان اربعین.... اربعین امسال هم آسمان ایران ابری است. دوباره باید در گوشه ای بنشینیم و با حسرت کوله های سفرمان را ببینیم. این فراق برای کربلا نرفته ها سخت است و شاید برای کربلایی ها سخت تر... بیایید چند کلمه ای با آقایمان صحبت کنیم. یقین داریم کنار ماست. ما را می بیند...صدایمان را می شنود.. آقا جان من، مولای من، حسین(ع)جانم! امسال محرم و صفر خیلی در روضه هایت حاضر شدیم، برایت سیاه پوشیدیم، گریه کردیم.... امسال خیلی امید داشتیم آقا جان!! می خواستیم با خانواده خدمتت مشرف شویم اما نشد...امسال هم از قافله ات جا ماندیم. حسین جان(ع)! کاش بار آخر بیشتر گنبد طلایت را نگاه می کردم...!! حالا که فکر می کنم، این بار آخری، دل سیر زیارتت نکردم...!! حالا که نگاه می کنم، می بینم در این دو سال فراق، برای زیارت اربعین کم دعا کردم...!! به چشمانم قول دیدن حرمت را داده بودم؛ حالا بهانه گیر شده است و شکوه میکند... می گوید: اگر پاکم نگاه می داشتی امسال حرم را می دیدم!!! گفتند: با سلام از دور از ثواب زیارت بهره می برید. حسین(ع)جان! من ثوابش را نمی خواهم. من تو را می خواهم. من سلام از دور سرم نمی شود. من دوری و دوستی سرم نمی شود؛ می خواهم با لباس خاکی، با تن خسته، با پای تاول زده در حرمت پای گذارم. حسین(ع) جان! اگر زائرانت کم باشند، رقیه ات ناراحت می شود.سنی ندارد...عمه جان زینب (س) چشم انتظار زائرانت هست. حسین جان! تو که عرب و عجم نمی کردی!!امسال چه شد؟ مهمان عجم نخواستی؟ دلم برای این نوا تنگ شده است: هلابیکم یازوار...هلابیکم مَاجورین..مَاجورین.. کربلایی ها! با خاطره ها چه میکنید؟ مهمان نوازی ها را یادتان هست؟چه نازی از ما می کشیدند تا مهمانشان شویم. بفرما زائر .....مبیت، طعام، استحمام....بعضی هایمان برایشان کلاس هم می گذاشتیم؛ می گفتیم وای فای موجود؟!!! کودکان عراقی را یادتان هست؟ یک پارچ پلاستیکی آب و یک لیوان و این همه زائر و یک صدای کودکانه که می گفت: زائر، مای مای.... یادتان هست با چه شوقی بر تن زوار عطر می زدند؟ چایخانه های در مسیر یادتان هست؟ می گفتند: شای عراقی یا ایرانی؟ سرمان را بالا می گرفتیم و می گفتیم: شای ایرانی...حالا دو سال است که در حسرت طعم شیرین چای تلخ عراقی مانده ایم. عمود ۱۴۰۷ را یادتان هست...اولین دیدار با علمدار کربلا...دستان خالیمان را بالا می گرفتیم و می گفتیم: بی دست کربلا، دست مرا بگیر... عراقی ها چه جانسوز می گفتند: یا عباس جیب الماء لسکینه...عباس (ع) بلند شو برای سکینه آب بیاور... یا عباس (ع) شوف الرضیع عطشانا...یا عباس (ع) ببین بچه تشنه است... یا عباس (ع) شوف الخیم حرقوه...یا عباس خیمه ها رو ببین که آتش گرفته... چقدر دلگیر است که امسال هم باید خاطراتمان را مرور کنیم... دلسوخته ای می گفت:این فراق پر رمز و راز است. انگار حسین (ع) می خواهد درسی به ما دهد...درسی از جنس انتظار...انتظاری مشتاقانه...گرم تر و با معرفت تر از انتظار اربعین...انتظاری برای فرج... حسین(ع) دارد با فراقش از ما می پرسد؛ ۱۲ قرن فراق، بس نیست؟...نمی خواهید حرکت کنید‌‌‌‌... برای منتظر مرزی بسته نیست...منتظر نمی شیند... منتظر قیام می کند... اَن تَقوموا لله مَثنی و فُرادی... دارد یادمان می دهد: کوله ات را بردار و عمودها را بگذران و غم غیبتش را برطرف کن... اللهم اکشف هذه الغمه عن هذه الامه بحضوره.. حسین(ع) دارد یادمان می دهد؛ اگر در انتظارش حرکت کنید تا عمود سلام راهی نیست!؟ انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا... اللهم عجل لولیک الفرج کانال فتح روایت @fathe_revayat
درد دلی با امام حسن (ع) سلام غریب تر از غریب... سلام کریم تر از کریم.... سلام قبر بی زائر... سلام قبر بی شمع و چراغ سلام پناه کوچه گردها... سلام سینه شعله ور...سلام جگر سوخته.. سلام پیکر تیرباران شده... آقای من....مولای من...حسن جانم!!! سلام آقا جان امشب برایت مجلس عزا گرفته ایم.. دعوت ما را بپذیر... یقین داریم کنار مایی...ما را می بینی..صدای ما را میشنوی... کریم اهل بیت (ع)!! امشب می خواهیم از مظلومیتت بگوییم.. از زهری که در کامت شیرین تر از عسل بود بگوییم... حسن جان!!! دو ماه است که برای حسین (ع) خیمه عزا پهن کرده ایم... گفتیم شبی هم از تو بگوییم!!! البته که انتظارت این است که امشب هم نوای حسین حسین (ع) سر دهیم. آقای من :نمی دانم در این لحظات آخر بر شما چه گذشت.... وقتی طشت، پر از خون شد و جگرت سوخت در چه فکری بودی...؟ نمی دانم در این نفس های آخر چه خاطراتی را مرور می کردی...؟ به فکر بی وفایی ها بودی یا به فکر خیانت ها.... شاید گذری بر دوران خردسالی ات داشتی!!! آنجا که هنوز رسول خدا ( ص) بود...آنجا که احترام بود...محبت بود...آنجا که تو را ، پدرت را، مادرت را گرامی می داشتند. آنجا که رسول خدا (ص) تو را بر دوش خود می نشاند و سید جوانان بهشتت می خواند. شاید به کودکی و خاطراتت با حسین (ع) فکر میکردی.آنجا که منتظر سجده پدر بزرگ بودید تا بر پشتش سواری بخورید... چقدر با حسین (ع) خاطره داشتی...چقدر حسین را دوست داشتی... .......... شاید به بغض های خردسالی ات در کوچه فکر می کردی...آنجا که نتوانستی از سیلی خوردن مادرت دفاع کنی....آنجا که در تنهایی و با چشمان پر اشک با خود می گفتی: اگر قدم بلند تر بود..اگر دستم می رسید...مردانگی ام را نشان می دادم و نمیگذاشتم مادرم را بزند.... شاید در این لحظات به محبت مادرانه ای که زود از دست رفت فکر می کردی...به غسل و کفن شبانه و غریبانه مادر فکر می کردی...آنجا که پدرت می گفت: حسن جان عزیزم..تو پسر ارشد من هستی..تو از حسین (ع) بزرگتری.. آرام تر گریه کن..صدایت را اهل مدینه نشنوند... مولای من: شاید در این لحظات آخر خاطره مسجد را از ذهن می گذراندی...آنجا که پدرت روی منبر رسول الله(ص) توهین می شد و تو باید حسین (ع) را آرام می کردی... نمی دانم...شاید در این لحظات آخر،نفاق سپاهیانت را یاد می آوردی...خیانت بستگانت را یاد می آوردی....شاید با خود می گفتی اگر پسر عمویت عبیدالله خیانت نمی کرد.سپاهت پاشیده نمی شد. شاید به خیانت همسرت جعده می اندیشیدی..شاید می گفتی : خدایا از این غربت بالاتر که در خانه هم دشمن داشته باشی خدایا از این غربت بالاتر که قاتلت همسرت باشد. حسن جان(ع)!!! داستان غربتت، طول و دراز است...هر چه بگوییم تمام نمی شود... ببخش که ما هم در این غربت سهیم شده ایم... ببخش که اینجا بین شیعیانت هم غریب هستی... ببخش که اینجا کمتر برای فراق زیارت قبر بی شمع و چراغت نوحه سرایی می کنند... ببخش که اینجا برای باز شدن راه زیارت مزارت کم تر دعا می کنند.. نبود حرم و رواق و شبستان که هیچ..ببخش که کسی برای مزارت شمع و چراغی روشن نمی کند. ولی حسن جان برایمان گفتند که تو خیلی کریمی، خیلی مهربانی.. تو جواب بی وفایی را با بی وفایی نمی دهی... حسن جان! کرمی کن... وقتی در غربت مدینه ،مادرت فاطمه زهرا (س) بر سر مزارت آمد بگو برای ما دعا کند... رسول خدا (ص) فرمود: هرکس دوستار تو باشد بهشتی خواهد شد.. حسن جان: به خدا ما دوستت داریم... به خدا ما هم برای بقیع دلتنگیم.... به خدا ما هم دوست داریم برایت صحن و سرا بسازیم.. نمی دانم چرا ما هم تو را قریب تر می پسندیم..انگار دلنشین تر می شوی... حسن جان(ع): نمی دانم سر این غربت چیست: وقتی مشهد می روی خیابان ها شلوغ است...وقتی قم می روی شبستان ها شلوغ است...اربعین، بیابان ها هم شلوغ است....اما چه بگویم از مزارت حسن(ع) جان....دلسوخته ای می گفت: انگار حسن(ع) خودش میخواهد دیده نشود...اگر به مجلس عزایش هم بروی کمتر پرچم یا حسن (ع) می بینی...همه جا پرچم یا حسین (ع) است... السلام علیک یا حسن بن علی (ع) ✍کانال فتح روایت.. @fathe_revayat
بسم رب الحسین السلام علی الحسین (ع) و علی علی ابن الحسین (ع) و علی اولاد الحسین (ع) و علی اصحاب الحسین (ع) بگذارید در همین ابتدا به شما عاشقان امام حسین (ع) که قریب دو ماه در این خیمه نشسته اید و با این حرم انس گرفته اید خبر ناگواری را دهم. خبر داده اند فردا ستون این خیمه را برمی دارند.. خبر دادند امشب، شب آخری است که چراغ های این حرم روشن است. امشبی را شه دین بر حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع.... بگذارید بی مقدمه بگویم.. خداحافظ روضه های حسین (ع) خدا حافظ محرم و صفر خداحافظ پیراهن مشکی خداحافظ شب های عاشقی خداحافظ بوی اسپند روضه حسین (ع) خداحافظ مصیبت آب... خداحافظ مقتل ارباب خدا حافظ کتیبه و بیرق خداحافظ روضه اصغر خداحافظ حکایت نعل تازه و جسم بی سر خداحافظ روایت سه ساله و نفس آخر... محرم و صفر، الوداع... عادت کرده بودیم شب ها بعد نماز کم کم با خانواده آماده بشویم و به محفلت بیاییم.. آقا جان... فردا شب این موقع کجا برم؟؟ فردا شب به در خانه کی پناه ببرم؟؟ دارد چه زود سفره تو جمع می شود.. شب های آخر است گدا را حلال کن... یادش بخیر انگار همین دیروز بود...اول محرم...روضه مسلم بن عقیل.... چقدر اینجا هوایش خوب بود... حسین (ع) همه را به یک چشم نگاه می کرد... آب می آوردند....چای می دادند...حسین به خادمانش می گفت: حواستان باشد کسی با لب تشنه پای روضه ننشیند... میگفت: سایبان هم بزنید...نور آفتاب کسی را اذیت نکند...باد و باران کسی را نیازارد... حسین ( ع) برای کودکان هم فکری کرده بود.. گفته بود: بچه ها را به محل بازی ببرید.. این ها باید کودکی کنند...مواظبشان باشید زمین نخورند.....نکنه تشنشان بشود و بی تابی کنند.... (روایت کردند امام (ع) شب قبل عاشورا (ع) این خارهای دور خیمه رو از زمین می کند..سوال کردند: آقا جان این چه کاری است انجام می دهید: فرمود: این خارها رو می کنم که اگر فردا کودکان به بیابان پناه آوردند؛ دست و پایشان اذیت و زخمی نشود... ) آقا یک کلام ببخش امسال سیر گریه نکرده ام چشمان ما خجل است از عزای تو حسین (ع) چه روزها و شب هایی بود..آقا جان با چه دلی با روضه هایت وداع کنم....با چه دلی با عزادارانت وداع کنم... کاش این حسینیه جمع نمی شد....من که برایش کاری نکرده ام ....اما خادم هایت با چه دلی میخواهند این پرچم ها را جمع کنند. آقا جان حس میکنم، با عزاداران و نوکران خیمه ات، یک خانواده شده ام...با چه دلی با خانواده ام وداع کنم... حالا که نگاه می کنم می بینم در این دو ماه کوتاهی کردم..تو ارباب خوبی بودی، من کم کاری کردم حسین جانم... می دانم خوب نبودم ولی به خدا خیمه ات را دوست داشتم... آقا جان نمی دانم تا سال بعد محرم هستم یا نه... ولی امسال خیلی در محفل تو حاضر شدم...نمیخواهم منت بگذارم ....در هوای گرم آمدم ...در شب های سرد آمدم....با خودم گفتم لشگر سیاه که می شوم... حسین (ع) جانم در قبال همه این شب ها فقط یک خواسته دارم... شب اول قبر منو تنها نگذار... حسین جان! وقتی لحد بالای سرم گذاشتند ما را چشم انتظار نگذار...بگذار رو راست بگویم حسین جان من : من از تاریکی قبر می ترسم... تو رو خدا می بینی!!! دلمان را خوش کردیم که دوماه محرم و صفر می آییم و بغض هایمان را می شکنیم و دلمان را خالی می کنیم.. حالا که شب آخر است؛ بغض هایمان بیشتر شده است.انگار غم حسین (ع) جنسش فرق می کند..تمامی ندارد...انگار برای التیام باید به در خانه کسی دیگه برویم... اصلا شاید حکمت امام رضایی بودن آخر صفر همین است...انگار امام رئوف آمده تا دستی بر قلب ناآراممان بکشد. بی خود نگفته اند که مسیر کربلا از صحن و سرای امام رضا (ع) می گذرد. این روز ها، گنبد طلای امام رضا (ع) دیدن دارد. بگذارید صحبتی با امام الرووف کنیم... رضا جان ! چندی است که دلمان هوای لطیف می خواهد.... هوای عطر حرم... هوای گوهرشاد... هوای خواندن اذن دخول زیر نوازش نسیمی سرد، از سمت باب الجواد... هوای گشت زدن بی هدف در پیچ و خم صحن و سرا... هوای خواندن امین الله کنار حوض آب، روبروی اسمال طلا... .هوای دو رکعت نماز زیارت پایین پا.... هوای دعای عجل لولیک الفرج چشم دوخته به ضریح زیر گنبد طلا.... هوای درخواست برای زیارت کربلا ..... آقای من بگذار خلاصه کنم ..دلم آتش وداع با حسین(ع) را دارد...قول سقاخانه صحن انقلاب را داده ام...آقا جان جرعه ای بنوشم دلم آرام می شود یک کلمه فقط بطلب... السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) ✍کانال فتح روایت @fathe_revayat