eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
513 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
182 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
رزمنده گردان تخریب از شهید 🌷♦️🌷♦️🌷♦️ معمولا هر جا علی اکبر عدل بود شوخی و خنده را هم با خود می آورد. عصر یک روز خوش بهاری با دوربینش جلوی چادر دسته ما آمد . عکس اول معمولی و با خنده بود 👇👇👇 1 شهید سید علی اکبرعدل 2 شهید حمید شهریاری 3 دهقان منشادی 4 شهید علی ساقی 5 محمد مشکینی ولی سر و کله مجید محمودوند که پیدا شد فیگور عکس عوض شد و همه بهم پیچیدند 👇👇👇 با بلند شدن صدای شوخی و خنده ، چند نفر دیگر هم از چادر بیرون زدند و خود را جلوی دوربین انداختند 👇👇👇 1 - محمد رحیمی 2 - شهید سعید شریعتی 3 - شهید علی اکبر عدل 4 - احمد حیدرهائی شاید عکاس و پشت دوربین من بودم که ناگهان در این عکس خودم را قاطی ماجرا کردم
برادر رزمنده گردان تخریب از شهید ♦️🌷♦️🌷♦️🌷♦️🌷 بعد از قطع نخاع شدن عدل و پس از جنگ گاهگاهی موفق به دیدارش می شدم . سال ۸۳ با هم بیمارستان ساسان بستری بودیم . من طبقه نهم بودم و عدل طبقه ششم . علاوه بر بیماری های متعددش ، کلیه اش هم به مشگل جدی خورده بود . صبحها که وقت ملاقات نبود ، اگر سرم نداشتم پیش اکبر می رفتم . اتاق ها دو تخته بود و هم اتاقی اکبر جانباز اعصاب و روان بد حالی بود که قبلا در برنامه تلوزیون او را دیده بودم . جانبازی که حافظه اش را از دست داده بود و در حیاط بیمارستان اعصاب و روان صدر از او برنامه ای ضبط کرده بودند . سر بی مو و عینک ته استکانی داشت که با شهید چمران همرزم بوده . فقط مادرش به عیادتش می رفت . خبر نگار پرسید خبر داری امام فوت کرده و بزحمت یادش آمد . خبرنگار پرسید چه کسی بجایش رهبر شده ؟ با لکنت چند بار گفت خا.خا.خا. خا... خبرنگار کمکش کرد و گفت خامنه ای حانباز گفت بله بله دوسش دارم . در حیاط برفی و غم گرفته بیمارستان صدر . شاید دوستان این مستند را دیده باشند . به هر صورت به اکبر گفتم همانی است که در برنامه ای برایش ساخته بودند ؟ اکبر گفت بله اینجا فقط خواب است . نمی دانم چه گرفتاری داشت و چرا زیر تختش مقدار زیادی ادرار روی زمین ریخته بود و تمام اتاق بو می داد . ..
برادر رزمنده گردان تخریب از شهید ♦️🌷♦️🌷♦️🌷♦️ دو پرستار مرد با دلخوری و غرغر وارد اتاق شدند . دستشان وسایل نظافت و تی طناب کنفی بود که رطوبت را جذب می کرد . بزبان ترکی غر غر می کردند و به خودشان و حانباز آه و نفرین می کردند . دقایقی پس از رفتن پرستاراها دکتر جوانی در را باز کرد و همانطور که با موبایلش سخت مشغول گفتگو بود پیش تخت اکبر آمد . کروات بد رنگ سبز روشن و کت تنگ مشگی با راه راه سفید به تن داشت . نیم نگاهی به برگه آویزان به تخت اکبر انداخت و سوال کوتاهی هم پرسید . همانطور که به صحبت گرمش به موبایل ادامه می داد از اتاق خارج شد . در حال خروج اکبر با دلخوری گفت همین ؟ دکتر که بطرف در می رفت حتی سوال اکبر عدل را نشنید . بعد از رفتنش عدل سری تکان داد و گفت از صبح منتظرش بودم و خدا می داند چقدر پول این ویزیت نصفه نیمه اش می شود . ملاقات بعدی ام عدل گفت جانباز هم اتاقی ام که آنروز دیدی مرد . حالم گرفته شد و حتی نمی دانم چرا اکبر از لفظ شهادت استفاده نکرد . ...
برادر رزمنده گردان تخریب از ♦️🌷♦️🌷♦️🌷♦️ مهر ۹۱ بهشت زهرا در مراسمی همدیگر را دیدیم . گمانم شنیده بود بابت بیماری روحیه خوبی ندارم . صدایم کرد و با تبسمی حالم را پرسید . پس از روبوسی و احوالپرسی سفره دلم را باز کردم . دستم در گچ بود و با نگرانی بیماری ام را جزئیات کامل تعریف کردم . انگشتان دستش را به نشانه عدد پنج باز کرد و با لبخندی گفت نگران نباش قول می دهم حداکثر تا پنج سال دیگر زنده ایم و تا آن زمان تمام مشگلات حل شده و زیر خاک آرمیده ایم . کمتر از یکسال بعد یعنی شهریور ۹۲ شنیدم مدتی است در آی سی یوی بیمارستان ساسان بستری است . برای ملاقات کوتاه به نوبت اجازه می دادند . کاوری روی کفشم کشیدم و داخل بخش شدم . دختر برادرش همراه شوهرش کنار تخت اکبر بودند . حال مناسبی نداشت . علاوه بر سرم کیسه ای خون هم به رگش وصل بود . پس از دیده بوسی مرا به بستگانش معرفی کرد . بعد رو به من عدد پنج را با دستش نشان داد و با تبسمی گفت چقدر مانده . بغض گلویم را گرفت و بزحمت پیش برادر زاده اش از سرازیر شدن اشگم جلو گیری کردم .لبخند تلخی زدم و دستش را در دستم گرفتم . خواستم ببوسم که دستش را کشید و توانستم بازویش را ببوسم . نگهبان بخش بعد از دقایقی صدایمان کرد تا آنجا را ترک کنیم و این آخرین دیدارم بود . چند ماه بعد ، یعنی زمستان ۹۲ یک شب از چند نفر پیامک رسید که حاج اکبر به لقاءالله پیوست . صبح تنها بودم . لباس پوشیدم که عازم بهشت زهرا شوم . هر چه تلاش کردم نتوانستم راهی شوم و بسیار غمگین بودم . چند ساعت را با تردید سپری کردم و توان شرکت در مراسم دفنش را نداشتم . ظهر خبر شهادتش از تلوزیون پخش شد و مختصری از زندگی و درد و رنجش را به تصویر کشید . نگاه در چشمانش خجالت آور بود . مسخره بود در محضر کوهی از صبر و درد و تحمل ، من بی تابی ها و بی ظرفیتی ام را با جزئیات تعریف می کردم . او حالا کمتر از یکسال و نیم از پنج سالی را که بمن قول داد میهمان مظلوم این دنیا بود . لابلای خبر و نشان دادن عکس های جبهه اش عکس دو نفرمان را نیز در سن نوجوانی نشان داد. روح شهید سید علی اکبر عدل شاد و میهمان سیدالشهدا (علیه السلام) باشد شادی روح شهدا ، صلوات🌷🌷 @fatholfotooh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید بیست یکم بهمن ماه سال ۶۴ عملیات والفجر۸ 🌷🌷🌷🌷 مجید مجید خود را مقید کرده بود چهل غسل صبح جمعه را پیاپی بجای آورد. آخرین جمعه اش مقارن با ایام عملیات والفجر هشت بود. منتظر عملیات در اردوگاه کارون بودیم و اغلب بچه های دسته به منطقه بهمنشیر اعزام شده بودند. دور تا دور اردوگاه، برای در امان ماندن از بمباران خاکریز کشیده و دور هر چادر نیز خاکریز بلند هلالی احداث شده بود. در اردوگاه حمام نداشتیم و نزدیک ظهر که داخل چادر کسی نبود، مجید داخل خاکریز هلالی و کنار چادر، لنگ بزرگی به کمر بسته و روی جعبه چوبی خالی مهمات ایستاده بود. من و ابراهیم نصیرزاده با خوشحالی و شوخی و خنده دو دبه بیست لیتری آب برایش تهیه کردیم و رفتیم و در خلوت آخرین غسل صبح جمعه اش را انجام داد. شب اول عملیات از دسته ما فقط یک تیم اعزام شد. روز بعد که پشت اروند داخل سوله های بتنی منتظر عبور از رودخانه و اعزام به خط بودیم، حسین رضایی کوله پشتی و فانوسقه و بند حمایلی خونی را با خود کنار سوله آورد. حسین خاک آلود و بسیار خسته بود و به زور چشمانش را باز نگه داشته بود. صورت و مژه های بلندش یکپارچه خاک بود و به زحمت نای حرف زدن داشت. همگی با نگرانی و سکوت به تجهیزات خونی در دستش چشم دوخته و جرات نداشتیم بپرسیم برای کدامیک از بچه هاست! ادامه دارد ... @fatholfotooh
شهید و شهید شهادت ۲۲بهمن ۷۹ 🌷🌷🌷🌷 با لبخند تلخی گفت: کنار اتوبان فاو-ام القصر، با مجید جهروتی داخل سنگر خیلی کوچکی بودیم. وقتی خمپاره روی سنگر میخورد، مجید به شوخی با لحن با مزه ای می گفت: وای چقدر ترسیدم. خودش را روی سرم خم می کرد و ادای ترسیده ها را در می آورد. می دانستم با این بهانه خودس را برایم سپر ترکش می کند. هنگام پیشروی برای شلیک به سنگر تیربار عراقی که روی بچه ها آتش گشوده بود، مقداری از اتوبان فاصله گرفت. تیری به سرش اصابت کرد. کریم حبیبی تعریف کرد: وقتی جنازه مجید به کنار اروند رسید، محمودوند آنجا بود. تا قایق برسد، علی شروع کرد خون روی صورت مجید را با آب اروند شستن. بعد علی، نعش او را محکم به آغوش کشید و صورت خود را بر روی صورت خیس مجید بیست ساله گذاشت و آرام و بی صدا مدتی گریست. این در حالی بود که کمتر کسی اشکهای علی محمودوند را دیده بود. مدتی بعد محمودوند در میدان مین محدوده کارخانه نمک فاو روی مین رفت و پایش قطع شد. بعد از آمدن به مرخصی، خارج از وقت ملاقات به عبادتش در بیمارستان آریا رفتم. گمانم با داود قاسمی بودم. علی در اتاق تنها و خواب بود و دقایقی بالای سرش نشستیم تا بیدار شد. چشمانش را که گشود گفت: امروز صبح اتفاق عجیبی افتاد. چشمانم بسته بود و نمی دانم خواب بودم یا بیدار. با تمام وجودم مجید را در کنار تختم حس کردم. بالای سرم ایستاده بود. مدتی طولانی همین طور در سکوت گذشت. چشمانم را که باز کردم‌ در اتاق تنها بودم، ولی بوی مجید ساعتها اتاق را پر کرده بود شادی روحشان صلوات🌷