#مسابقه_کتابخوانی
#شماره28
#چایخانه
🔰🔰🔰🔰
خاطره شکوه سادات میری ؛
#یک_نفر_و_اینهمه_کار (۱)
❇️ نمی شد توی پایگاه شهید علم الهدی باشی و کم کار کاری کنی، حتی روزهای جمعه.
رسم بر این بود که روزهای جمعه همه دست از کار بکشند و استراحت کند اما تعدادی از خواهران روز جمعه را هم میخواستند کار کنند. کسانی که توی پایگاه اقامت داشتند سراغ لگن هایشان می رفتند. ۸ نفر از خیاطها به طرف خیاط خانه رفتند. هنوز هم مشغول کار نشده بودند که مسئول آمد توی حیاط ایستاد و گفت: عزیزان من، قربان صفا و اخلاص تان. امروز جمعه است. کار در پایگاه تعطیل است. روحیه های شما نیاز به استراحت دارد. هر روز دارید خونشویی می کنید. من دیروز با آبادان هماهنگ کردم، می رویم بازدید. ماشین ها آماده اند، همه سوار شوید.
تعدادی میخواستند کار کنند اما مسئول دست بردار نبود و همانجا ایستاده بود و از آنها میخواست کار را تعطیل کنند. خواهران که چارهای جز اطاعت ندیدند رفتند توی سوله و آماده شدند. اتوبوس ها به راه افتادند....
ادامه دارد
تاریخ برگزاری مسابقه 👈 دوم اسفند
@fatholfotooh
#مسابقه_کتابخوانی
#شماره28
#چایخانه
🔰 🔰 🔰
خاطره
#یک_نفر_و_اینهمه_کار ۲
بعد سخنان مسئول اجازه گرفتم تا بمانم. گفت همین حالا یک وانت بار از بیمارستان صحرایی لباس آورده است
از بوی خون تازه، فهمیدم لباسها زیاد توی منطقه نمونده. چند روزی میشه که ماشین های لباسشویی را آورده بودند لباس ها را یکی یکی برداشتم و آنها را که جیب داشت گشتتم و انداختم توی ماشین. تا ظهر ماشین چرخید. لباسها را شستم بعد هم آب کشیدم. نزدیک ظهر بود که سرم گیج می رفت. احساس کردم من هم دارم مثل لباسهای تو ماشین میچرخم. راه میرفتم حس می کردم پایگاه می چرخد. ظهر رفتم توی سوله و نماز خواندم.
از توی آشپزخانه کمی نان و پنیر برداشتم و خوردم. اشتهایم از بین رفته بود. برگشتم توی حیاط به لباس ها نگاه کردم، تازه نیمی از آنها را شسته بودم. خدا را شکر کردم که توی سبد فقط چند انگشت با یک یکی از پاشنه پا به چشم می خورد. یه حساب سر انگشتی کردم ببینم چقدر دیگر باید وقت بگذاریم تا لباس ها تمام بشود به نظرم آمد با پهن کردن لباسها سه ساعت دیگر باید وقت میگذاشتم اما باز هم رفتم سراغ ماشین...
ادامه دارد🌸
@fatholfotooh
#مسابقه_کتابخوانی
#شماره28
#چایخانه
🔰 🔰 🔰
خاطره
#یک_نفر_و_اینهمه_کار ۳
شستن تمام شده حالا نوبت پهن کردن بود. تشت لباس را روی شانه ام گذاشت و به طرف پله های پشت بام حرکت کردم. پایم را روی اولین پله گذاشتم دیدم مانند ماشین لباسشویی داره میچرخه دور سرم... سرم رو به آسمان بالا گرفتم و گفتم خدایا تو رو به این خونهای پاک و مقدس قسم میدهم کمک کن تا بتوانم کارم را تمام کنم
.. بعد هم به خودم امید دادم گفتم یک وانت بار که چیزی نیست که... بلند شدم و از پله ها بالا رفتم انگار نه انگار
زیر آفتاب سوزان تخممرغ پزان اهواز همه لباس ها را پهن کردم خواستم از روی بام پایین بیایم که صدای خواهران را شنیدم. آنها تازه در را باز کرده بودند داشتند وارد حیاط میشدند یکی از خانم ها سرش را بالا گرفت و روی بام را نگاه میکرد تا منو دید با تعجب گفت: ما که رفتیم این بندها خالی بود حالا پر از لباس شده. ماشاءالله، یک نفر و اینهمه کار. لبخند زدم و از روی بام پایین آمدم.
🍃🍃🍃🍃
مسابفه از کتاب چایخانه در دوم اسفند برگزار میشود
@fatholfotooh