eitaa logo
فضائل‌ امیرالمومنین‌ علیه‌السلام
532 دنبال‌کننده
514 عکس
100 ویدیو
11 فایل
«ـ﷽ـ» 🚩السلام علیک یا مولای یا امیرالمومنین روحی لک الفداء 🔸قال رسول الله صلي الله عليه و آله: ذكرُ عليٍّ عبادة 📚 فضائل امیرالمومنین علیه‌السلام از منابع معتبر شیعی Admin: @ad_fazaael110
مشاهده در ایتا
دانلود
«ـ﷽ـ» ▫️مردی از در محضر علیه السلام!👇👇👇 🔻بسیار خواندنی🔻 🔸مرحوم قطب الدین راوندی[۱] از محمّد بن سنان روایت مى كند كه گفت: به محضر امام صادق عليه السلام شرفیاب شدم، به من فرمودند: 🔹چه كسى كنار در است؟ 🔸عرض كردم: مردى است كه از چين آمده است. 🔹فرمودند: او را راه دهيد. 🔹وقتى آن شخص به حضور امام عليه السلام شرفياب شد آن حضرت به او فرمودند: آيا شما ما را در آن سرزمين مى شناسيد؟ 🔸عرض كرد: بلى اى سرور من.  🔹حضرت فرمودند: به چه وسيله و چگونه ما را مى شناسيد؟ 🔸عرض كرد: اى فرزند ، در آنجا درختى است كه هر سال بر آن گلى مى رويد، و آن گل در روز دو بار تغيير رنگ مى دهد، 🔸ابتدای روز مى بينيم كه بر آن نوشته شده: «لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه» «خدائى جز خداى يكتا نيست، فرستاده خداوند است».  🔸و در انتهای روز مى بينيم كه نوشته شده:  «لا إله إلّا اللَّه، عليّ خليفة رسول اللَّه»، «خدائى جز خداوند يگانه نيست، و جانشين رسول خدا است». 📚 الخرائج و الجرائح ج ۲ ص ۵۶۹ [۱] قطب الدین راوندی از علمای شیعه در قرن ششم هجری قمری مولف کتابهایی چون فقه القرآن ، الخرائج و قصص الانبیاء. مدفون در صحن حرم حضرت سلام الله علیها. 🆔 sapp.ir/fazaael110 🆔 eitaa.com/fazaael110
«ـ﷽ـ» ▫️هفت ناقه سرخ موی... 💠 روزی یکی از علمای به خدمت صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد: 💠 ای رسول خدا ! قوم من، من را به سوی شما فرستاده است. پیغمبرمان حضرت بن عمران علیه السلام از ما (یهودیان) پیمان گرفته و فرموده: هروقت بعد از من پیامبری از اعراب مبعوث شد که نامش محمد بود او را تایید کنید و از او درخواست کنید که برایتان هفت ناقه (شتر) سرخ موی و سیاه چشم را از کوه خارج کند. 💠 اگر چنین کرد نسبت به او تسلیم شوید و به او ایمان بیاورید، و از نوری که همراه او نازل می شود پیروی کنید[۱]، که او آقا و سید پیامبران است و وصیّش سید اوصیاء، جایگاه او نسبت به ، مانند جایگاه برادرم نسبت به من است. 💠 در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله تکبیر گفتند و فرمودند ای برادر یهودی برخیز و با من بیا. 💠 پیامبر صلی الله علیه و آله و مسلمانان پیرامونش از مدینه خارج شدند و به کنار کوهی آمدند 💠 حضرت جانمازشان را پهن کردند و دو رکعت نماز خواندند و کلامی پنهانی فرمودند. 💠 ناگهان کوه صدای غرش عظیمی کرد و شکافته شد و مردم بانگ شتران را شنیدند. 💠 یهودی گفت: من شهادت میدهم كه خدايي جز خداي يگانه نيست و اينكه تو فرستاده خدايي و تمام آنچه (از نزد خدا) آورده اي راست و عادلانه است. اي رسول خدا به من مهلت بده به سوي قومم بروم و به آنها خبر اين واقعه را بدهم و بگويم كه وعده آنها نسبت به شما انجام شده، تا آنها هم به تو ايمان آورند. 💠 عالم يهودي به سوي قومش رفت و به مردمش آن واقعه را خبر داد. تمام قومش با او حركت كرده بار سفر بسته و به سوي مدينه رهسپار شدند تا وعده اي كه به آنها داد شده بود را ببينند. 💠 وقتي به مدينه رسيدند، شهر را تاريك و سياهپوش ديدند، به خاطر اينكه رسول خدا صلي الله عليه و آله رحلت كرده بودند و وحي از آسمان قطع شده بود. 💠 ابوبكر را ديدند كه بر جاي رسول خدا نشسته! به او گفتند: تو خليفه رسول خدايي! گفت آري، گغتند: وعده اي كه رسول خدا به ما داده را عطا كن. گفت: وعده تان چيست؟ گفتند اگر خليفه واقعي رسول خدايي وعده ما را بهتر ميداني! اگر هم خليفه نيستي چگونه در جايگاه پيامبرت به ناحق نشسته اي در صورتي كه اهليت اين كار را نداري؟! 💠 اولي بلند شد و نشست، در حالي كه متحير بود و نمي دانست چكار كند. در اين وقت يكي از مسلمانان بلند شد و به آنها گفت دنبال من بياييد تا رسول خدا صلي الله عليه و آله را به شما معرفي كنم. 💠 آنها دنبال آن مرد رفتند تا اينكه به منزل زهرا سلام الله عليها رسيدند، در زدند، در باز شد و عليه السلام با چهره اي بسيار غمبار از مصيبت رسول خدا صلي الله عليه و آله خارج شد. وقتي كه حضرت آنها را ديدند، فرمودند: اي قوم يهود! به دنبال وعده تان آمده ايد؟ عرض كردند: بله 💠 حضرت با آنها حركت كردند و از مدينه خارج شدند و به همان كوهي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در كنارش نماز خوانده بودند رسيدند؛ عليه السلام تا جاي نماز پيامبر خدا را ديدند آهي كشيدند و فرمودند: پدر و مادرم فداي كسي باد كه دقايقي اينجا بوده. 💠 سپس حضرت دور كعت نماز خواندند، در اين هنگام كوه شكافته شد و هفت ناقه از آن خارج شدند. 💠 يهوديان وقتي اين صحنه را ديدند به يك صدا گفتند: شهادت مي دهيم كه خدايي جز خداي يگانه نيست و اينكه محمد رسول خداست و تو خليفه بعد از او هستي، و شهادت مي دهيم آنچه پيامبر از نزد پروردگارمان آورده حق است و تو خليفه واقعي و حقيقي و وصي و وارث علم او هستي. 💠 سپس به سمت شهرشان برگشتند در حالي كه همگي مسلمان و موحد بودند. 📚 مدينةالمعاجز ج ۱ ص ۵۲۱ منقبت ۲۲۰ [۱] منظور امیرالمومنین علیه السلام است. @fazaael110
«ـ﷽ـ» 🔰 قطره ای از اقیانوس بی کران علم علیه السلام.... 🔻اسلام آوردن راهب مسیحی🔻 💠 گروهى از روميان در زمان اولی به مدينه وارد شدند در ميان آنها راهبى نصرانى بود. 💠 راهب وارد مسجد اكرم صلى الله عليه و آله شد و به همراه خود يك شتر پر از طلا و نقره داشت 💠 اولی در مسجد حضور داشت گروهى از مهاجر و انصار نيز بودند، وارد شد پس از تهنيت و تعارف لازم به دقت آنها را نگريست بعد پرسيد كداميك از شما پيامبريد و امين امينتان، 💠 به طرف اولی اشاره شد. راهب متوجه او شد. گفت: اسم تو چيست پيرمرد؟! گفت: عتيق، پرسيد: ديگر چه؟ گفت: صدّيق، باز پرسيد: ديگر چه؟ جواب داد: غير از اينها اسمى براى خود نمى دانم 💠 گفت تو شخصى كه من مى خواهم نيستى. اولی گفت چه منظورى دارى؟ گفت: من از روم آمده‌ام و يك شتر پر از طلا و نقره آورده‌ام تا از اين امت سؤالى بكنم اگر پاسخ داد مسلمان مى شوم و هر دستورى داد مى پذيرم و اين نقدينه را در اختيار شما مى گذارم اگر نتوانست بر مى گردم و مسلمان نخواهم شد و پولى كه آورده‌ام بر مى گردانم. 💠 اولی گفت هر چه مايلى بپرس، راهب گفت: لب به سخن نمى گشايم مگر اينكه از قدرت خويش و اصحابت مرا امان بدهى، گفت: تو در امانى و هيچ دغدغه اى نداشته باش هر چه مى خواهى بگو 💠 راهب گفت بگو: ❓خدا چه چيز ندارد؟ ❓و چه چيز نزد او نيست؟ ❓و از چه چيز علم ندارد؟ 💠 اولی به لرزه شد و جوابى نداشت پس از چند لحظه گفت برويد دومی را خبر كنيد. او نيز نتوانست جواب بگويد. سومی هم آمد، و نتوانست. 💠 راهب گفت شخصيتهاى به ظاهر بزرگى هستند (ادعای بزرگی دارند) اما قدرت جوابگوئى مسائل را ندارند از جاى حركت كرد تا خارج شود 💠 اولی به او گفت اى دشمن خدا اگر پيمان ما نبود زمين را از خون تو رنگين مى كرديم. 💠 سلمان از جاى خود حركت كرد و خدمت عليه السلام رسيد كه در صحن خانه اش نشسته بود با و علیهماالسلام، جريان را نقل كرد 💠 حضرت از جاى حركت كرد و با حسنین به مسجد آمد، همين كه چشم مردم به عليه السلام افتاد تكبير گفتند و حمد خدا را بجاى آوردند و همه از جاى حركت كردند به احترام ايشان 💠 آن جناب وارد شد، اولی گفت: راهب! از اين مرد بپرس كه به منظور خود رسيده اى. 💠 راهب به على عليه السلام عرض کرد: اسم شما چيست؟ فرمود اسم من در نزد يهود «اليا» و در نزد نصرانيان «ايليا» و پدرم «على» نهاده و مادرم «حيدره» عرض کرد: چه نسبتى با پيامبرتان دارى؟ فرمود: برادر اويم و دامادش و پسر عموى من است 💠 راهب گفت به پروردگار عيسى قسم منظور من تو هستى بگو: ❓خدا چه ندارد ❓و چه در نزد او نيست ❓و چه چيز را نمى داند 💠 على عليه السلام فرمود: به شخص مطلعى برخورد كردى اما آنچه خدا ندارد: خدا فرزند و همسر ندارد اما چيزى كه در نزد خدا نيست: ظلم است به احدى و امّا آنچه خدا نمى داند: شريك در ملك است، كه براى خود شريكى نمى داند. 💠 راهب از جاى حركت كرد و زنّار از گردن بر كند و سر على عليه السلام را در آغوش گرفت و پيشانى او را بوسيد و گفت «لا اله الا الله محمدا رسول الله و گواهى مى دهم تو خليفه و امين اين امت هستى و خزينه علم دين و حكمت و سرچشمه حجت در تورات نام تو را اليا و در انجيل ايليا خواندم و در قرآن على و در كتب گذشته حيدرة و تو را بعد از پيامبر وصى او يافتم و امير و رهبر مردم و تو شايسته تر به اين مجلس از ديگران هستى» 💠 راهب از جاى حركت كرد و تمام مال را در اختيار او نهاد على عليه السلام آن مال را در همان ساعت بين فقراء اهل مدينه تقسيم كرد راهب مسلمان به پيش قوم خود برگشت. 📚 بحارالانوار ج ۱۰ ص ۵۲ @fazaael110
🔰اسلام آوردن راهب مسیحی در محضر صلوات الله علیه 💠 گروهى از روميان در زمان اولی به مدينه وارد شدند در ميان آنها راهبى نصرانى بود. 💠 راهب وارد مسجد اكرم صلى الله عليه و آله شد و به همراه خود يك شتر پر از طلا و نقره داشت 💠 اولی در مسجد حضور داشت گروهى از مهاجر و انصار نيز بودند، وارد شد پس از تهنيت و تعارف لازم به دقت آنها را نگريست بعد پرسيد كداميك از شما پيامبريد و امين امينتان، 💠 به طرف اولی اشاره شد. راهب متوجه او شد. گفت: اسم تو چيست پيرمرد؟! گفت: عتيق، پرسيد: ديگر چه؟ گفت: صدّيق، باز پرسيد: ديگر چه؟ جواب داد: غير از اينها اسمى براى خود نمى دانم 💠 گفت تو شخصى كه من مى خواهم نيستى. اولی گفت چه منظورى دارى؟ گفت: من از روم آمده‌ام و يك شتر پر از طلا و نقره آورده‌ام تا از اين امت سؤالى بكنم اگر پاسخ داد مسلمان مى شوم و هر دستورى داد مى پذيرم و اين نقدينه را در اختيار شما مى گذارم اگر نتوانست بر مى گردم و مسلمان نخواهم شد و پولى كه آورده‌ام بر مى گردانم. 💠 اولی گفت هر چه مايلى بپرس، راهب گفت: لب به سخن نمى گشايم مگر اينكه از قدرت خويش و اصحابت مرا امان بدهى، گفت: تو در امانى و هيچ دغدغه اى نداشته باش هر چه مى خواهى بگو 💠 راهب گفت بگو: ❓خدا چه چيز ندارد؟ ❓و چه چيز نزد او نيست؟ ❓و از چه چيز علم ندارد؟ 💠 اولی به لرزه شد و جوابى نداشت پس از چند لحظه گفت برويد دومی را خبر كنيد. او نيز نتوانست جواب بگويد. سومی هم آمد، و نتوانست. 💠 راهب گفت شخصيتهاى به ظاهر بزرگى هستند (ادعای بزرگی دارند) اما قدرت جوابگوئى مسائل را ندارند از جاى حركت كرد تا خارج شود 💠 اولی به او گفت اى دشمن خدا اگر پيمان ما نبود زمين را از خون تو رنگين مى كرديم. 💠 سلمان از جاى خود حركت كرد و خدمت عليه السلام رسيد كه در صحن خانه اش نشسته بود با و علیهماالسلام، جريان را نقل كرد 💠 حضرت از جاى حركت كرد و با حسنین به مسجد آمد، همين كه چشم مردم به عليه السلام افتاد تكبير گفتند و حمد خدا را بجاى آوردند و همه از جاى حركت كردند به احترام ايشان 💠 آن جناب وارد شد، اولی گفت: راهب! از اين مرد بپرس كه به منظور خود رسيده اى. 💠 راهب به على عليه السلام عرض کرد: اسم شما چيست؟ فرمود اسم من در نزد يهود «اليا» و در نزد نصرانيان «ايليا» و پدرم «على» نهاده و مادرم «حيدره» عرض کرد: چه نسبتى با پيامبرتان دارى؟ فرمود: برادر اويم و دامادش و پسر عموى من است 💠 راهب گفت به پروردگار عيسى قسم منظور من تو هستى بگو: ❓خدا چه ندارد ❓و چه در نزد او نيست ❓و چه چيز را نمى داند 💠 على عليه السلام فرمود: به شخص مطلعى برخورد كردى اما آنچه خدا ندارد: خدا فرزند و همسر ندارد اما چيزى كه در نزد خدا نيست: ظلم است به احدى و امّا آنچه خدا نمى داند: شريك در ملك است، كه براى خود شريكى نمى داند. 💠 راهب از جاى حركت كرد و زنّار از گردن بر كند و سر على عليه السلام را در آغوش گرفت و پيشانى او را بوسيد و گفت «لا اله الا الله محمدا رسول الله و گواهى مى دهم تو خليفه و امين اين امت هستى و خزينه علم دين و حكمت و سرچشمه حجت در تورات نام تو را اليا و در انجيل ايليا خواندم و در قرآن على و در كتب گذشته حيدرة و تو را بعد از پيامبر وصى او يافتم و امير و رهبر مردم و تو شايسته تر به اين مجلس از ديگران هستى» 💠 راهب از جاى حركت كرد و تمام مال را در اختيار او نهاد على عليه السلام آن مال را در همان ساعت بين فقراء اهل مدينه تقسيم كرد راهب مسلمان به پيش قوم خود برگشت. 📚 بحارالانوار ج ۱۰ ص ۵۲ @fazaael110