نقاشی حضرت فاطمه 3.rar
1.73M
📍 چهار داستان و نقاشی با موضوع حضرت فاطمه علیها السلام
📌دانلود تصاویر
#حضرت_زهرا علیهاالسلام
#فاطمیه
#نقاشی
#داستان
#کودک
🏴💚🏴 فرشته های زمین 🏴💚🏴
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹داستان امروز🌹
📜 دزد با انصاف
گویند : روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین!
اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹داستان امروز🌹
✍برای یکی از شهدا مراسم گرفته بودند. دوستی گفت، با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را نمیشناختم، پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.
سلام کردیم و جواب داد. لحظاتی بعد گفت آقا ابراهیم ممنونم، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود. بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود و بعد ادامه داد که : شب گذشته پسرم را در خواب دیدم. میگفت در مدتی که ما گمنام و بینشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات، حضرت زهرا(سلام الله علیها) به ما سر میزد، اما از وقتی پیدا شدم، دیگر چنین خبری نیست. میگویند شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند.
دانههای درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم روان بود. ابراهیم گمشدهاش را پیدا کرده بود؛ گمنامی.
ابراهیم همیشه میگفت خوشگلترین شهادت را میخواهم. اگر جایی بمانی که کسی تو را نشناسد، خودت باشی و مولا هم بالای سرت بیاید و سرت را به دامن بگیرد، این خوشگلترین شهادت است.
سرانجام ابراهیم هادی در 22 بهمن سال 61 پس از پنج روز که در کانال کمیل واقع در فکه مقاومت کرد، در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از فرستادن رزمندگان باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا میخواست که گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد.
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
#داستان
#شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ موشن گرافی قصه حضرت ام البنین و حضرت ابالفضل علیهماالسلام برای کودکان و نوجوانان
هر روز و در مناسبتهای ملی_مذهبی ، محتواها و انیمیشن های مخصوص کودکان ونوجوانان را در کانال فرشته های زمین ببینید.👇
#حضرت_ام_البنین
#حضرت_ابالفضل
#موشن_گرافی
#انیمیشن
#داستان
#نوجوان
#کودک
🏴💚🏴 فرشته های زمین 🏴💚🏴
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹 داستان امروز🌹
✍ انصاف در کسبوکار
🔹"ملا مهرعلی خویی" عالم و سخنور و خطیب توانایی بود. روزی به مغازه بقالی در بازار رفت و خواست مقداری گردو بخرد. قیمت گردو را پرسید.
🔸بقال پیمانه را داد و به ملا گفت:
گردوها را دستت بگیر و سبک سنگین کن، هرکدام وزنی نداشت (پوچ بود) جدا کن.
🔹ملا سؤال کرد:
چرا چنین لطفی در حق من میکنید؟ (گردوی سالم را به من و خراب را به دیگران میفروشی!)
🔸بقال گفت:
شما عالم باسوادی هستید. من مطالب زیادی از شما یاد گرفتهام و به وجود شما افتخار میکنم و میخواهم جبران علم کنم.
🔹ملا آه سردی کشید و سری به تأسف تکان داد و پیمانه را به بقال داد و گفت:
این همه من در منبر، از انصاف سخن گفتم. بهای علم من آن بود که مانند دیگران، گردو به پیمانه برای من میکشیدی نه اینکه اختیار انتخاب دهی و چنین پیشنهادی به من بدهی!
🔸احترام من را زمانی نگه داشته بودی که آنچه را در پای منبرم شنیده بودی، استفاده و عمل میکردی. مرا نیازی به جبران حقالزحمه علمم با مقداری گردوی پُرمغز نبود. وای بر حال من که پای منبر من چنین کسانی مینشینند.
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹داستان امروز 🌹
مقیم لندن بود.
تعریف می کرد که یه روز سوار تاکسی میشه و کرایه رو پرداخت میکنه.
راننده بقیه پول رو که برمی گردونه 20 پنس اضافه تر میده!
می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه رو برگردونم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس رو پس دادم و گفتم آقا این رو زیاد دادی... گذشت و به مقصد رسیدیم.
موقع پیاده شدن راننده سرش رو بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم.
پرسیدم بابت چی؟
گفت می خواستم فردا بیام مرکز شما مسلمونا و مسلمون بشم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما رو امتحان کنم.
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس رو پس دادید بیام.
فردا خدمت می رسیم!
ميگفت: ماشين كه رفت؛ تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد.
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام رو به بیست پنس می فروختم...
حتما این کلام امام صادق علیه السلام رو شنیدین که
🌸مَعَاشِرَ الشِّيعَةِ كُونُوا لَنَا زَيْناً وَ لَا تَكُونُوا عَلَيْنَا شَيْناً قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً
اى جمعيت شيعه براى ما زينت باشيد و باعث ننگ ما نباشيد
و گاه مایی كه ظاهر مذهبی داريم ناخودآگاه كاری می كنيم كه مردم از دين برمیگردند.
#داستان
#تلنگر
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹 داستان امروز🌹
مرد آهسته درِ گوش فرزندِ تازه به بلوغ رسیده اش گفت: پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست، در زندگی هرگز دزدی نکن.
پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته. پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد:
❣🍃 در زندگی دروغ نگو، چرا که اگر گفتی، صداقت را دزدیده ای.
❣🍃 خیانت نکن، که اگر کردی، عشق را دزدیده ای.
❣🍃 خشونت نکن، که اگر کردی، محبت را دزدیده ای.
❣🍃 ناحق نگو، که اگر گفتی، حق را
دزدیده ای.
❣🍃 بی حیایی نکن، که اگر کردی، شرافت را دزدیده ای،
پس در زندگی فقط دزدی نکن...
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹 داستان امروز🌹
مرد آهسته درِ گوش فرزندِ تازه به بلوغ رسیده اش گفت :
پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدی است، در زندگی هرگز دزدی نکن.
پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد، بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته.
پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد :
❣🍃 در زندگی دروغ نگو، چرا که اگر گفتی، صداقت را دزدیده ای.
❣🍃 خیانت نکن، که اگر کردی، عشق را دزدیده ای.
❣🍃 خشونت نکن، که اگر کردی، محبت را دزدیده ای.
❣🍃 ناحق نگو، که اگر گفتی، حق را
دزدیده ای.
❣🍃 بی حیایی نکن، که اگر کردی، شرافت را دزدیده ای،
پس در زندگی فقط دزدی نکن...
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹 داستان امروز 🌹
مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید.
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد.
مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد، اما طلاهایش را نیافت.
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.
رهگذری او را دید و پرسید : «چه اتفاقی افتاده است؟»
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد.
رهگذر گفت :
«این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست.
تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»
👌 ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست، بلکه در استفاده از آن است.
چه بسیار افرادی هستند که پولدارند، اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند.
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹 داستان امروز🌹
روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد.
🏇 شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت:
در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت.
پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓
🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من به خاطر این که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بهجای گناه او شرمنده شدم و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بهجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...
گویند شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
❖ کرم بین و لطف خداوندگار
❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
📚 حکایت کوتاه
ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ ﺑﺎ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺳﯿﺎﯾﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، لحظه ای ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﺩﺵ ﺳﻨﮓﻫﺎﯼ ﺁﺳﯿﺎب ﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ، ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽﺷﻨﻮﯾﺪ؟ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ؟»
ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻧﻤﯽﺷﻨﯿﺪﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻧﻪ، ﻣﺎ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯽﺷﻨﻮﯾﻢ.» ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻡ، ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭﺷﺖ ﻣﯽﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭ ﻧﺮﻡ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺩﻫﻢ.»
👌درشت می ستاند و نرم باز می دهد، یعنی اگر شما هم سخن درشت و تلخ و تند از کسی شنیدید، به او نرم و نازک پاسخ دهید؛ مانند آسیاب.
📗 اسرار التوحید
✍ محمد بن منور
#داستان
#نکته
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹 داستان امروز 🌹
نان و نمک
وقتی کسی ملانصرالدین را به منزلش دعوت کرد که بیا نان و نمکی بخوریم.
ملانصرالدین باور نکرد و گمان کرد شاید غذای دیگر در کار باشد.
به خانه او رفت. وقتی غذا آورند، ملا جز قدری نان و نمک چیزی ندید.
گدایی بر در سرای صاحب خانه آمد و چیزی بخواست.
صاحبخانه او را جواب گفت، سائل باز سوال نمود، آن مرد گفت: اگر نروی با این چوب سر تو را خواهم شکست.
ملانصرالدین گفت : این مرد آن قدر در قول خود صادق است که حساب ندارد، تا زود است، برو و جانت را به در بر.😁
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹 داستان امروز 🌹
چوپان
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ.
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید : ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم، ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند، ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ کمترم!
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹داستان امروز🌹
🔴داستان مردان بی غیرت و زنان بی حیا....
🔰 شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد:
.
روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهره همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.
👌 چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم می دید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹داستان امروز🌹
📚 حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از او سوال کرد، خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت.
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹داستان امروز🌹
✅عمل صالح بدونِ ایمان
✍️پیرمرد ثروتمندی را سردی پا آزار داد. حکیم گفت: باید پایافزاری (کفش)، از پوست شتر سرخ موی به پای خود کنی.
پیرمرد را که ثروت زیاد بود، دنبال کاروانی میگشت که از یَمن بتواند برای او این کفش را تهیه کند.
تاجری ماهر حاضر شد که کیسهای طلا از پیرمرد بگیرد و این کفش را با خود به خراسان آورد.
در مسیر شام تا خراسان، راهزنان زیادی بودند که حتی این کفش نفیس اگر در پای مسافری میدیدند از او میگرفتند.
تاجر زرنگ وقتی کفشها را خرید، یک لنگه کفش در توشه بار مسافری گذاشت که کاروانشان دو روز زودتر از او به خراسان میرفتند و یک لنگه دیگر کفش در بارِ خود گذاشت. چون در مسیر به راهزنان رسیدند و یک لنگه کفش را راهزنان دیدند، هر چه گشتند، لنگه دیگر آن را نیافتند، پس آن یک لنگه را هم در بارشان رها ساختند و چنین شد که تاجر ماهر توانست کفش نفیس را از یَمن به خراسان به سلامت رساند.
تاجر را شاگردی بود که کار نیک میکرد، اما به خدا ایمان نداشت و همواره میگفت: باید کارت نیک باشد که خدا تو را بهشتی کند، ایمان به خدا مهم نیست، کار نیک را به خاطر نیک بودن آن انجام بده نه برای ایمان به خدا.
بعد از این داستان، تاجر، شاگرد را گفت: ای جوان! دیدی که کفش نفیس را یک لنگهاش به کار کسی نیامد و رهایش ساخت؛
بدان عمل صالح بدونِ ایمان، نماز بدونِ زکات و.. مانند یک لنگه کفش هستند و تو را هرگز سودی نبخشند، هر اندازه هم قوی و نفیس باشند.
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 نمایش همدلی💚
📽فیلم کوتاه عَلَمَک
⭕️ به بهانه🌷شهادت طلاب عزیز مشهد🕌
💢مسئولیت پذیری امری عمومی وهمگانی است
🙏پیشنهاد دانلود
#داستان
#فیلم
#علمک
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹 داستان امروز 🌹
✨﷽✨
🌼هیچ کار خداوند بیحکمت نیست ...
✍پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
آشپزی بازی.mp3
10.03M
🌹آشپزیبازی آقاروحالله🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🎶تدوین : عمو قصه گو
📚منبع : مجموعه داستانهای قهرمانان انقلاب
#امام_خمینی
#داستان
🏴💚🏴فرشته های زمین🏴💚🏴
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹 داستان امروز🌹
💠معجزه استغفار💠
✍شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن».
شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن» .
فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن».
حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟!
فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند:
«اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛
از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید.
📚مجمع البیان، ذیل تفسیر سوره نوح
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸بچه ها قصه...
🌸گنجشک و امام رضا علیه السلام
#امام_رضا علیه السلام
#داستان
#کودک
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
کرامت امام رضا علیهالسلام.mp3
16.48M
🌹 داستان اسماعیل بی نماز
🎙 حجتالاسلام عالی
#سخنرانی
#استاد_عالی
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
👌 نکته امروز
پادشاهی در خواب دید
تمام دندانهایش افتادند!
دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد...
◇ اولی گفت:
تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید!پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند...
◇ دومی گفت:
تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!
❗️ هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت!
نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد.
رک گویی همیشه پسندیده نیست، گاهی رک گفتن مطلبی، دیگران را می آزارد، در صحبت کردنمان بیشتر دقت کنیم.
#نکته
#داستان
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
👌 نکته امروز
ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺗﻨﮕﺪﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺍﻧﮕﺮﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﻡ ﻣﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺸﺎﻥ ﺩﻫﯽ، ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺩﺭﻭﯾﺸﻢ ...
ﺧﻮﺍﺟﻪ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﻧﺬﺭِ ﮐﻮﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﺗﻮ ﮐﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ ...!
ﭘﺲ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺗﺎﻣﻠﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺟﻪ ، ﮐﻮﺭ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩِ ﺧﺪﺍﯼ ﮐﺮﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ و ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﺪﺍﺋﯽ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ...!
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﺪ ... ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻭﯼ ﺷﺘﺎﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻮﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺩﻫﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ...
👌ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ میخواهدﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ،
ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ...
👤 ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﻧﺼﺎﺭﯼ
#داستان
#نکته
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
ابر کوچولو و واقعه غدیر.mp3
13.6M
🌹ابر کوچولو و واقعه غدیر🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🎶تدوین:عمو قصه گو
📚نویسنده:خانم منصوره صادقی
#داستان
#غدیر
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163