یک داستان یک پند
گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام میداد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیدهایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمدهای و من تو را میبینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست!
مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانهای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست.
پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی میشکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، میبینی ظرف تو را میشکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمیگردی.
مجنون سخنی به راز گفت:
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا جام مرا بشکست لیلی
️عاشقان خدا نیز چنیناند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آنها را سریع اجابت نمیکند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال عبادتشان ببیند.
...
با خدا باش
#داداش_آږیـــــــں
#نجمه
#چکاوک
#ارسالی