eitaa logo
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
388 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
526 ویدیو
13 فایل
گمگشتہ در خیال خویش بہ دنبال خاطره‌اۍ یادۍ گذشتہ‌اۍ صداۍخنده‌اۍ محو شدیم دیگر قلب‌ها هم یاریمان نمےڪند # آنہ‌باموهاۍمشکے اطلاعات: @aramesh_00 هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://daigo.ir/secret/916609249
مشاهده در ایتا
دانلود
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیے ؛ قصه عشق “انسان” بودن ماست . . .✨••
بعد یه دعوای درست حسابی بهش گفتم دارم میرم ... برا همیشه میرم منتظر جوابش بودم به صفحه چت نگاه میکردم و خدا خدا میکردم احساساتشو زنجیر نکنه و بهم بگه بمون قبلا بهش گفته بودم در برابر من مقاومت نکن اگه داری منو از دست میدی احساساتتو مخفی نکن به صفحه چت نگاه میکردم و منتظر بودم فقط بگه بس کن فقط بگه بمون فقط بگه اینطوری اذیتم بدون تو اذیتم ... با خودم گفتم این اخرین باره بهش امید میبندم این اخرین باره منتظر میشم این اخرین باره وقتی جواب داد فقط گفته بود خداحافظ همه چیزو بستم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم اما یه چیزی اون وسط ها بود که منو سمت اون میکشوند شاید چند روز بعد شایدم فرداش یه کاری پیش اومد رفتم پی وی اش به قول خودش ازهم گذشته بودیم همو ول کرده بودیم سعی میکرد جبران کنه سعی میکرد بگه خیلی احمق بوده که بازم جلوی من خودش نبوده بهش گفتم اشتباه میکنی تو واقعا منو دوست نداری اگه داشتی وقتی شب گفتم دارم میرم فکر از دست دادنم تو رو می ترسوند ... گفت ... گفت بمون گفت بدون تو نمی تونم گفت دوست دارم گفت برام خاصی بهش گفتم فقط یه دلیل برا موندنم بیار گفت اینکه دوست دارم کافی نیست اینکه بدون تو نمی تونم کافی نیست گفت چرا نمی فهمی بعد تو به هر کسی برسم با هر کسی باشم دنبال تو داخل رفتارش میگردم تو روداخلش میبنم با تو مقایسه اش میکنم ... الان با خودم میگم دیدی شد دیدی گفتم دوسم نداری نگفتم بهت ...! الان که خونواده ی خودتو داری الانکه زن و بچه داری یه دختر خیلی دوست داشتنی داری دقیقا همونطوری که میگفتی بغلت میکنه و بوست میکنه میگه بابا بریم مغازه .... الان فقط از دور گاه گاه به سرم میزنه نگات کنم تو رو ببینم با خونواده ات خوشبختی یه لبخند گشاد میشینه رو لبم اون موقع ها بیشتر از همیشه حس میکنم عاشقم دیدنت خوشبخت با هرکسی حتی بدون من لذت بخشه اقای یار...
یه روز ازش پرسیدم : چی باعث میشه ترکم کنی ؟ گفت: اینکه تو دیگه منو نخوای ... یکم فکر کردم شایدم یکم ترسیده بودم بهش گفتم : فلانی نمی خوامت ! حالا میری ؟ گفتش که ... فکر کردی به همین سادگیاست؟! باید مطمعن شم قلبت منو نمی خواد تو منو نمی خوای .. مطمعن شم که شرایط یا بقیه مجبورت نکرده باشن بهش گفتم حالا از کجا میخوای اینو بفهمی ؟ گفت: باید صبر کنم ....شاید چند سال طول بکشه تا بفهمم... الان که چند سال گذشته ... با خودم میگم اشتباه میکردی تو منتظر نبودی چند سال بگذره ... چند روز کافی بود تا قانع بشی
_ _ _ . ._ _ _ ._ ._. _ _ .. ... ... . ... _ . _ _ _ _ _ .._
به نام خداوند جان وخرد 248روتا فارق التحصیلی... ساعت 8:57بود چشمانم را باز میکنم به شدت بی حوصله ام ظاهرا در برنامه امروز تکلیفی نداشتیم. سعی کردم به تکلیف روز بعد برسم اما نتونستم وقت به سرعت میگزد ومنتظر هیچ کس نمیماند ساعت 11:30دقیقه بود کم کم خودم را برای مدرسه اماده میکردم نهار خوردم وراهی مدرسه شدم زنگ اول : زیست داشتیم مبحث درس رونویسی بود مبحث شیرینی بود تونستم آن را سریع درک کنم.دبیر زیست همیشه سعی میکرد درس را قبل از نیم ساعت اخر تمام کند تا بااو گفتگو کنیم واز اطلاعاتش استفاده کنیم من همیشه در کلاس زیست منتظر این تایم میمانم دبیر میگوید:《زمانی موفق میشوید که روزگار به فکر وادارتان کند》حرفهای این معلم خیلی در زندگی من تاثیر مثبتی گذاشته اند به محض اینکه شروع به صحبت کردن کند حرف هایش را با تمام سلول های بدنم حس میکنم ویک احساس عمیق،وشوق درون من ایجاد میشود فکری ازاد دارند خیال وسیع،وبیانی شیرین،از ته قلبم دوسش دارم زنگ دوم:ریاضی داشتیم 💔😀 کلاس برای من خیلی کسل کننده است امروز درس جدید دبیر تدریس نکرد فقط حل تمرین داشتیم بچه ها پایه تخت تمرین هارو حل کردند(از جمله من) زنگ سوم :دوباره زیست داشتیم مبحث ترجمه بود بعد از اتمام درس دبیر برگه های امتحان فصل اول رو داد امتحان15نمره ایی بود اکثر بچه ها نمره های خوبی گرفتند با اینکه امتحان رو خوب دادم اما نتونستم نمره ام راببینم میترسیدم کروموزوم هام اذیت بشن😔😂😂بلاخره لیلا برگه رو از من گرفت ونمره ام را دید ولی نمیزاشتم به من بگه چون اکثر بچه ها13گرفته بودند حس میکردم نمره ام 13است از لیلا که پرسیدم گفت :از 13نیم نمره کم کن😂واقعا طرز خوبی بود خوشحال شدم😂🙂😀دبیر از نمرات هم راضی بود زنگ اخر هم به اتمام رسید به خانه رسیدم روز ههای سختی را در پیش داریم
آرام ۲۴۸ روز تا فارغ‌التحصیلے: ساعت ۳:۳۰ چشامو باز میکنم... گوشیمو چک میکنم... بعد از اون میشینم سر درس‌ شیرین زیست... نزدیکای اذان بود که پاشدم وضو گرفتم و نشستم سرسجاده و منتظر اذان موندم... بعد از اون درس دینی که قراره من کنفرانسش بدم رو خوندم و یه جورایی برا خودم تمرین میکردم... ولی جای جالبش اونجاست که کل توضیحاتم ۱:۳۰ ساعت طول کشید و تو تموم اون مدت نه خسته شدم و نه ساکت... چون اطلاعاتم راجب این جور مسائل یکم بالا بود... تکلیف خاصی نداشتیم امروز و بیشتر سعی کردم تکالیف روزای اینده رو انجام بدم.. اما حوصله‌ام سر رفته بود... سرمو گذاشتم روی کتابا و سعی کردم که یکم بخوابم ولی تو نیم ساعت خوابم همش لحظه ای بود یه دقیقه میخوابیدم و بعدش میپریدم... خوابای جور واجوری هم دیدم... بعد خوردن صبحونه حدود یک و نیم ساعت زبان تمرین کردم بعد اون سعی کردم یکم فارسی و شیمی بخونم که نتونستم... به ساعت که نگاه کردم ۱۱:۳۰ بود و قرار بود که امروز زودتر به مدرسه بریم تا برای بهار جشن بگیریم... منم حاضر شدم خواستم نهار بخورم ولی گفتم اگه دیر برم آنه منو میکشه بخاطر زود زود رفتم مدرسه حتی چیزی هم نخریدم... به مدرسه که رسیدم بچه های شیفت صبح هنوز تعطیل نشده بودند... هرچی دنبال انه گشتم پیداش نکردم... آخرشم نشستم تو کلاس خودمون... ناگهان دردشدیدی در ناحیه شکمم و کمرم حس کردم... به طوری که دیگه نمیتونستم حرکت کنم... گفتم این حتما از گرسنگیه... چادرمو پوشیدم و از مدرسه زدم بیرون تا برم یه چیزی بخرم... رفتم خریدم و برگشتم...همینکه رسیدم کلاس کیک و آبمیوه رو خوردم و از شدت دردم کم شد... نگار اومد همراه با دوتا پیتزا... فکر کردم واسه جشن کیک باید می‌آوردن ولی به جاش پیتزا اوردن... ایده جالبی بود... حالا باید سر بهار رو گرم میکردیم تا متوجه موضوع نشه... آنه بهم گفت برو پیتزاهارو ببر پاتوق... من تا خواستم پیتزاهارو ببرم بهار از کلاس بغلی اومد بیرون منم زود برگشتم سرجام و پلاستیک رو قایم کردم.. بهار گفت:آرام داره چیکار میکنه؟! منم سر خودمو با یکی از بچه هایی که کنکور ثبت نام کرده بود گرم کردم تا بهار شک نکنه... خلاصه که به خیر گذشت... تا بهار رفت منم زود به پاتوق رفتم و منتظر موندم تا بچه ها بیان.. آنه اومد پیشم شمع رو روی پیتزا گذاشت.. نگار هم بهار رو آورد ماهم یه جایی قایم شده بودیم تا اومد پریدیم جلوش و بهش تبریک گفتیم.. اونم خیلی سوپرایز شد... بعد از خاموش کردن شمع،پیتزا خوردن رو شروع کردیم.. خاطره قشنگی برامون ثبت شد اون روز... به کلاس برگشتیم... زنگ اول زیست داشتیم... آنه یه متنی نوشته بود بهم داد تا بخونمش.. موقع خوندن متن نمیدونم چرا کل تنم شروع کرو به لرزیدن...قلبم به شدت تو سینه‌ام میتپید... نفسم به زور می‌اومد بالا. . حالتم واسه خودم خیلی عجیب بود تا حالا این حالی نشده بودم... کل زنگ دستمو روی قلبم گذاشته بودم و فشارش میدادم به امید اینکه آروم شه... حس کردم کلاس برام غیر قابل تحمل شده.. ولی چاره ای نبود باید تا اخرش تحمل میکردم.. زنگ تفریح که خورد رفتم نمازخونه تا نمازمو بخونم.. بعد اینکه دستامو شستم رفتم سراغ آنه.. تو کلاس نبود سراغشو گرفتم بچه ها نمیدونستن.. گفتم شاید رفته پاتوق... داشتم به اونجا میرفتم که نهال رو دیدم که داشت از پاتوق میومد بیرون ازش پرسیدم که آنه اونجاست؟ گفت نه.. بعد به پشت سرم اشاره کرد و گفت اینهاش.. به پشت سرم نگاه کردم آنه پشتم بود... بهش گفتم کجا بودی؟ گفت همه این مدت پشت سرت بودم... حس خیلی خوبیه که کسی باشه حواسش بهت هست... بغلش کردم و رفتیم سرکلاس.. زنگ دوم هم ریاضی داشتیم ... منم رفتم پا تخته که حل کنم... دبیرمون هم مسائلی که توش اشکال داشتیم رو توضیح داد... زنگ آخر از آنه خواستم که پیشم بشینه... پیشم نشست...مثل قبل دستشو گرفتم و سرمو روی شونه اش گذاشتم.. دبیرمون هم داشت توضیح میداد... یه چیزی یادم اومد که یادم رفته بود با آنه بگم.. بهش گفتم راستی آنه تو امروز کوچه ما رد شدی؟ گفت نه... منم گفتم:ولی من صداتو شنیدم که داشتی حرف میزدی.. آنه فقط یه لبخند قشنگی رو لباش نشست و با مهربونی نگام کرد.. این اولین بار نبود که صدای آنه رو بدون هیچ منشائے میشنوم.. بعدش آنه مشغول حرف زدن و راهنمایی کردن رها واسه زندگیش بود... زنگ خونه که خورد همه به سمت خونه‌هامون راهی شدیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه تاریخایی هستن که فقط عدد نیستن معنی زندگی میدن! مثلا روز تولد ط.. فقط یه تاریخ نیس تولدت مبارک دوست من💗:)
[‏اَنْتَ کَهْفی حینَ تُعْیینِی الْمَذاهِبُ فی سَعَتِها..] تو امیدِ منی، هنگامی که راه‌ها با همه‌ی وسعتی که دارند درمانده‌ام کنند🤍🌱 خدای من . . .
🌺"قیصرامین پور" چه زیبا میگوید : آدمهایی هستند در زندگیتان؛ نمی گویم خوبند یا بد.. چگالی وجودشان بالاست... افکار، حرف زدن، رفتار، محبت داشتنشان و هر جزئی از وجودشان امضادار است... یادت نمی رود "هستن هایشان را..." بس که حضورشان پر رنگ است. ردپا حک می کنند، اینها روی دل و جانت... بس که بلدند "باشند"... این آدمها را، باید قدر بدانی... وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهای بی امضایی که شیب منحنی حضورشان، همیشه ثابت است...
آخ جون بارون :))))
صدای رعد و برق...
بوی خاک آب خورده...
صدای قطرات بارون . . .
خدای من چقدر دلم تنگ بود
چه حالی میده الان قدم زدن:)))
زیر بارون . . .
بدون چتر . . .
آنہا عمریست بہ هواۍ بارانے مےگویند هواۍ خراب . . .
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
_
وقتے ڪہ هیچڪس نموند و فقط خودم پیشِ خودم بودم؛ ڪوبیدۍ رو شونہ‌ام و گفتے: اَمنه . . . خیالت راحت؛ تکیه بده . . . _رفیق
- امروز یه توییت خوندم نوشتہ بود : یکم‌ باهم مدارا کنید زود عصبانی نشید ، زود آدم‌هاۍ زندگیتون رو حذف نڪنید ! این شهر غریب بوی تنهایے میدھ ؛ اگر فکر مےڪنید درست میشہ ترڪ نڪنید این روزا دیگہ ڪسے حوصلہ آشنایے ندارھ یہ سرۍ چیزا یہ سرۍ آدما دیگہ تڪرار نمیشن !
آرام ۲۴۷روز تا فارغ التحصیلے: ساعت ۵ چشامو باز کردم... بیشتر از همیشه خوابیدم امشب... اذان گفته بود... وضو گرفتم و به نماز ایستادم... بعدش نشستم سرگوشیم.. تا حدود ساعت ۷... میدونم زیاده ولی خب من همیشه تو گوشیم چیزای مفیدی میخونم نه چیزای الکی...چیزایی که بهم کمک میکنن... بعد از اون کتاب سلامت و بهداشت رو باز کردم تا بخونم.. نیم ساعت که گذشت صدای برخورد قطرات بارون به سقف خونه به گوشم خورد... از جام پریدم رفتم تو حیاط... بارون نسبتا شدید میبارید... اولین بارون پاییزی:))))) اینقدر دلم برا بارون لک زده بود.. بیشتر از ۶ ماه بود که بارون نباریده بود... زیر بارون رفتم و گذاشتم که بارون خیسم کنه... قشنگترین حس دنیا بود برام... اولین دعایی که کردم...دعای فرج بود:))) بعدشم عاقبت بخیری من و همه... چند دقیقه بعدش برگشتم سر کتابم... ولی فکرم مشغول بود... تقریبا حوصله درس خوندن رو نداشتم... به زور سلامت رو تموم کردم بعدش کتاب فارسیم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن... بعد اون تقریبا هیچی نخوندم😂 بیکار نشسته بودم... بعد گذشت دو ساعت رفتم نهار خوردم و واسه مدرسه اماده شدم... اسمون به شدت صبح ابری نبود... ولی همه جا خیس بود... بارون شدیدی بود... به مدرسه که رسیدم وارد کلاس شدم... آنه داشت کلاس رو تمیز میکرد... رفتم بغلش کردم...باهم حرف زدیم... بعد آنه با یکی از بچه های کلاس رفت بیرون تا حرف بزنن.. من و نهال تو کلاس بودیم... دیدیم بچه ها همه رفتن بالا... گفتیم حتما خبریه... کنجکاویم آرومم نزاشت... گفتم باید برم ببینم چه خبره... رفتم بالا...دیدم واسه آمال*جشن گرفته بودن... گفتم به به امروز تولد کیه و ما خبر نداشتیم... بغلش کردم و بهش تبریک گفتم... بهم کیک دادن دیدم آنه نیس... نتونستم بدون اون بخورم... نصفشو خوردم...نصف دیگه‌اش رو برا آنه نگه داشتم... کیک رو تو دستم نگه داشته بودم...منتظر آنه بودم... لیلا*گفت بخورش دیگه منتظر چی هستی؟ گفتم واسه آنه نگه داشتمش... یه لبخندی روی لبش نشست و گفت آخیییی قلبم! آنه که اومد بهش گفتم اینو واست نگه داشتم... گونمو بوسید و کیک رو خورد... آمال که کل صورتش خامه ای شده بود صورتشو تمیز کرد... زنگ اول زبان داشتیم... دبیر زبان اقا بود..ولی خیلی مارو به چالش میکشید.. این زنگ پرسش داشتیم..از منم پرسید... خداروشکر تونستم جواب بدم. ولی اون زنگ خیلی خندیدیم... هوای بیرون خیلی خوب بود دلم میخواست برم قدم بزنم. به انه گفتم بریم پاتوق گفت نه... گفتم باشه... منم رفتم بیرون... هوا واقعا قشنگ بود... قدم زدم تنهایی... خیلی وقت بود که تنهایی قدم نزده بودم... یه جا نشستم تا یکم فکر کنم و از هوا لذت ببرم... که همکلاسیای دوران ابتداییم کنارم نشستن... با هم حرف زدیم و خندیدیم... یه نگاهی به حیاط انداختم نگاهم به آنه و نهال خورد آنه بهم اشاره کرد که میخوای بریم پاتوق؟ گفتم نه... اونا هم رفتن یه جایی نشستن که من تو دیدشون باشم... آنه رو میشناختم...میدونستم نمیخواست که از تو دیدش نباشم... نمیخواست من تنها باشم... یهو یکی از بچه ها گفت یه دختری اومد فکر کنم اشناته... یه نگاهی کردم... فاطمه* بود... فرشته نجاتم:)))) با ذوق و شوق رفتم بغلش کردم چندماهه ندیده بودمش و خیلی دلم واسش تنگ شده بود... اومده بود تا پروندشو ببره ... دیپلمشو گرفته بود... تا دم دفتر کنارش بودم... دستمو محکم گرفته بود... زنم کلاس خورد مجبور شدم برم کلاس.. این زنگ ادبیات داشتیم... وباز دبیر جدید😂 اون زنگ آنه حالش زیاد خوب نبود... سرشو روی شونه ام گذاشته بود.. و دستشو گرفته بودم... سر یه چیزی باهم حرف میزدیم... البته من بیشتر اذیتش میکردم یعنی سعی کردم ادای ادمای حسود رو درمی‌آوردم.. دید که من حسودیم میشه...محکم بغلم کرد و منو بوسید و گفت من بدون تو چکار کنم🙂 زنگ قشنگی بود واسم... زنگ تفریح باهم رفتیم پاتوق... هوا خیلی زیبا و به قولی دونفره بود... رها و نهال و آنه و من باهم رفتیم اونجا... نامه ای که انه بهم داده بود رو بهش دادم تا خودش واسم بخونتش...حسش متفاوت بود... تموم اون مدت بهش نگاه میکردم و اون میخوند.. وقتی تموم کرد یه پفکی تو دهنش گذاشتم و سرشو بوسیدم... زنگ سوم هم پرسش سلامت داشتیم... اون زنگ نهال بین من و آنه نشست... با هم کار داشتن... کل زنگ باهم حرف میزدن... منم ساکت بودم... یکم حالم گرفته بود... سرمو گذاشتم روی کتابام و به تدریس دبیر گوش دادم.. آنه دستمو گرفت و یه لبخندی زد... گفتم چیشده... گفت هیچی... حسم کرده بود... دوست داشتم توی اون سکوتم سرمو روی شونه اش بزارم... یه لبخندی بهش زدم و دوباره توجهمو به تدریس دادم... بعد چند دقیقه نگاهمو دوباره بهش انداختم... دیدم سرشو روی میز گذ‌اشته بود و بهم نگاه میکرد... نگاه قشنگ‌ تا عمق وجودم رسوخ کرد... بازم یه لبخندی حواله اش کردم... بهم گفت خوبی؟! گفتم اره تو چشام جدی نگاه کرد و گفت تو چشام نگاه می
کنی و دروغ میگی... گفتم که خوبم هیچیم نیس به جان تو...نه به جان خودم... گفت اذیتی؟! گفتم آره ... گفت راجب اون موضوع ؟ گفتم نه اصلا بخاطر یه چیز دیگه... بعدش دیگه چیزی نگفتیم... بعد مدت کوتاهی جلوی خودم یه یادداشتی دیدم... توش نوشته شده بود: دوست دارم... تا ابد... آرام من:) به آنه نگاه کردم...داشت نگام میکرد زیرش نوشتم من بیشتر:) خیلیی حس قشنگی داشت...بیشتر از هرچیزی... یادداشت رو روی کتاب سلامت چسبوندم... بعد کتابو روی قلبم گذاشتم... انگاری که ارزشمندترین چیز دنیا رو تو بغلم گرفته بودم... آنه گفت بیا بریم بیرون من یه بهونه ای جور میکنم... رفتیم بیرون... اولش رفتیم پاتوق... ولی سرایدار اومد دنبالمون گفت مدیر راضی نمیشه بیاید... ماهم برگشتیم به حیاط... روی زمین نشستیم... آنه روی زمین دراز کشید... منم دراز کشیدم... آسمون ابری پر پرنده بود... هوا هم خیلی خاص بود... صدای پرستوها از هرجایی به گوش میرسید... انگاری که پرنده ها فقط بالای سرمون پرواز میکردن... بچه ها درمورد عشق و عاشقی حرف میزدن ولی من تو یه دنیای دیگه ای بودم... هرکی میگذشت از کنارمون مارو دیوونه فرض میکرد ولی مهم نبود واسم... مهم حس قشنگی بود که اون لحظه میگرفتیم... با خودم گفتم:یعنی میشه...یعنی میشه منم یه روزی مثل این پرنده ها پرواز کنم...یعنی میشه... آنه اومد کنارم دراز کشید باهاش حرف زدم... بغضی که گلومو گرفته بود...ترکید... زنگ خونه خورد ماهم پاشدیم... و آخرین نفرات از مدرسه زدیم بیرون... و واقعا یکی از بهترین روزای دوران دبیرستان رو برام رقم زد...
دغدغه‌اش‌فردا‌بود... شب‌مرد!