eitaa logo
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
336 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
547 ویدیو
13 فایل
گمگشتہ در خیال خویش بہ دنبال خاطره‌اۍ یادۍ گذشتہ‌اۍ صداۍخنده‌اۍ محو شدیم دیگر قلب‌ها هم یاریمان نمےڪند # آنہ‌باموهاۍمشکے اطلاعات: @aramesh_00 هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://daigo.ir/secret/916609249
مشاهده در ایتا
دانلود
زندانی کردن اشکام داخل چشمام کم کم داره غیر ممکن میشه نفس کشیدن سخت تر شده وای دم وای بازدم چرا انقدر سنگین شدید یکم سبک تر یکم اروم تر قلبم قلبم اره بکوب نفس عمیق !) دم بازدم نفس کشیدن سخته ... چشمام سرم اخ از این دنیا اخ
آنه 243 روز تا فارغ تحصیلی ساعت سه یه بار از خواب بیدار میشم اما دوباره میخوابم ساعت 4 بلند میشم کتاب هویت باز میکنم سعی میکنم بخونمش اما نمی تونم تمرکز کنم بع قول ارام حس میکنم پر شدم از هیچی سرم سنگین شده این روزها و گیجم.... تنها کتابی که می تونم بفهممش تو این حال ریاضی پس بازش میکنم تا تست های مبحث تابع بزنم یه ویس که یکی برام فرستاده بود چندین بار گوش دادم و هر بار به چند دقیقه اخرش میرسید قلبم تندتر میزد و نمی تونستم نفس بکشم نزدیک شیش خیلی خسته بودم گفتم یکم دراز بکشم شش و نیم از خواب بیدار شدم و اماده شدم هفت زدم بیرون هوا سرد بود برگه های رنگی در اوردم و شروع کردم به درست کردن درنا و تصمیم گرفتم هر بچه ای که دیدم بهش بدم داخل راه خیلی با خودم تو کلنجار بودم و یکی بعد مدتها دیدم... به چندتا از بچه ها درنا دادم و رفتم مدرسه سعی کردم هویت بخونم اما خب خیلی حوصله نداشتم زنگ اول ورزش داشتیم و من همه کار کردم و بعد مدت ها بسکتبال بازی کردم فقط با نهال بدمینتون بازی نکردم البته دیدم خودش ارام داشتن بازی میکردن و چون روز قبلش حسابی بدمینتون بازی کرده بودم با خودم گفتم مزاحمشون نشم زنگ دوم معلم اومد بیشتر بچهه ها اماده نبودن و معلم فوق العاده با درکمون گفت که اشکال نداره ولی جلسه بعد امتحان میگیرم اما همون موقع هم امتحان گرفت😂😂گفت میخوام ببینم کی خونده البته گفت نمره ها تاثیر منفی ندارن طبق معمول استرسی نداشتم امسال حتی یه بارم استرس نگرفتم . خب امتحان دادم اولین نفر تموم کردم و برا ادمی که نخونده خیلی از خودم راضی بودم معلم دونه دونه برگه ها رو میگرفت و میگفت وای ببینید چی کار کردید سرم درد میکد اجازه گرفتم و رفتم بیرون بچه ها همچنان امتحان میدادن وقتی برگشتم بچه ها یه چشم غره ی بهم رفتن گفتن تو که گفتی خراب کردم منم گفتم اره گفتن خانوم برگه تو گرفت گفت که به به انه گل کاشته خدایی تعجب کردم به بچه ها گفتم نه اشتباه میکنید😂😂 زنگ تفریح ها تنها موندم نمی دونم چرا اما یه قدرتی هی منو به فاصله وا میداره این روزا شاید چون شکل خودم نیستم سعی میکنم لبخند بزنم و خوب دیده شم ارام سرشو گذاشت رو شونه ام و گفت دلتنگتم ... می دونم منظورش اینکه دلتنگ انه است نه منی که شبیه انه نیستم ....:) خلاصه زنگ اخر ریاضی داشتیم هی خوب بود اونم گذشت برا همین حال ناکوکم سعی میکنم این روزا ننویسم تا حالم بهتون منتقل نشه اما خب ارام قاطعانه میگه که نمی نویسه و به هر حال این کانال برام با ارزشه پس مجبور بودم خودم بنویسم دوست دار همیشگی شما انه
از انتگرال یاد گرفتم ڪہ . . .:)
چون زندگی پر از فراز و نشیبه بعضی وقت ها با شیب مثبت و صعودی و بعضی وقت ها با شیب منفی و نزولی
شگفتا از دنیایی که همه به دنبال عدلند اما به وقتش ناعدالتی را جامه ی حق می پوشانند و فریادش میزنند شگفتا از دنیایی که همه در ان می گویند از دروغ بیزارند اما به وقتش برای مصلحتشان دروغ ها به هم میبافند شگفتا شگفتا و هزار شگفتای بی جواب دیگر اما میدانی همچنان و هنوز تعداد اندکی ادم وجود دارند که جنسشان باور و ایمان است بخاطر وجود ان اندک ها دنیا هنوز ارزش زیستن دارد
-امروز رفتم پیش دختر خاله ات ، حالتو پرسیدم گفتم از بی معرفت ما چه خبر ؟ خوبه ؟! بعد اینکه یکم از حال و روزت گفت ؛ گفتم خیلی نیاز دارم باش حرف بزنم اروم تر گفتم خیلی دلتنگشم ... اشکم از چشم سر خورد پایین باورم نمیشد... خداروشکر دختره ندید... اما عجیبم نبود خیلی الان ها نیاز دارم کنارم باشی یا باهات حرف بزنم ... خیلی دلتنگ تر از همیشه بودم دختره نگام کرد و گفت تو بهترین رفیق دنیایی :) سه بار تکرار کرد بار اخر بهش گفتم اینطوری ها هم نیست ... گفت چرا هست گفتم دفعه بعد که زنگ زد بگو خیلی دلتنگشم کاش منم رفتن بلد بودم :)
_آیا برای رسیدن به کسی تلاش میکنی ؟ _این حقیقت زندگی همه ماست همه ی ما در تلاشیم برای چیز های متفاوت مکان های متفاوت نقطه های متفاوت و ادم های متفاوت .... و یه نقطه مشترک بین همه است که برای اون تلاش میکنن اون نقطه نقطه ی کمال یا خداست ... وقتی ادما برا خدا تلاش میکنن میشن اعداد بخش پذیر داخل ریاضی؛ اعداد بخش پذیر اعدادی بودن که وقتی بر یه عددی تقسیمشون میکردی باقیمانده شون میشد صفر... بخش پذیری بر خدا هم همین شکلی اع باید بطور کامل داخل وجود خدا غرق بشی به طوری که باقیانده ات بشه صفر:) این هدف اصلی همه ماست حالا اگه میپرسی ادمی هست که برای تکامل ثانیه هام و کنار اون بودن تلاش میکنم؟ می تونم بگم تا دیروز تردید داشتم که ایا همه ی تلاشی که میکنم یا خواهم کرد درسته یا نه اما دیروز حول و حوش ساعت سه تا چهار یه اتفاقی افتاد که من حس کردم خدا مثل همیشه تو تیمه .... این چند روز منتظر یه نشونه بودم و اونو دیدم پس می تونم بگم: بله هست
وقتی داشت میرفت بهم گفت : هه منکه دارم میرم اما بدون تو زندگیت هیچی نداری که به جای من بزاری خندیدم گفتم برو بابا چیزه که زیاده دختر الان میبینم راست میگفت مثل اپولو که کل جهان گشت ولی هیچکس باعث نشد زن فراموش کنه مثل شازده کوچولو که هزار تا گل براش گل خودش نشدن همونقدر برام منحصر به فرد شدی منحصر به خودم ... کاش بودی داد میزدم هیچی ندارم که به جای تو بزارم مثل یه رنگین کمون به زندگیم رنگ پاشیدی بعد تو انگار زندگیمم مات و بی رنگ شده
انه 242روز تا فارغ تحصیلی ساعت دو از خواب بیدار میشم دقیقا تا شش و نیم فیزیک میخونم حس میکنم کاملا مسلطم هفت میزنم بیرون میرم دنبال بهار زنگ اول عربی داشتیم معلم گذاشت فیزیک تمرین کنید مثل همیشه بچه ها می اومدن و سوال ها رو برا هم توضیح میدادیم همچنان حس میکردم خوب بلدم زنگ دوم موقع امتحان برگه ها رو که دادن اصلا گیج شدم حس کردم فرمول هارو یادم رفته سوال 1و2 حل کردم 3 یه مورد حل کردم رفتم چهار حل کنم خوب حل میکردم اما خب خیلی بیشتر از این انتظار داشتم مسلط باشم یهو حس کردم حوصله ی امتحان ندارم و اصلا دلم نمی خواد بشینم به جواب ها فکر کنم دلم یه جوری شد زیر لب گفتم خدایا من تنبلی نکردم خودت حلش کن .... نمی دونید وقتی خانوم نیسی اومد و گفت از اداره اومدن بازدید و باید دوازدهمی ها همین الان برن و امتحان بعد ده دقیق از شروعش کنسل شد چقدر حس کردم خدا هوامو داره چقدر حالم بهتر شد رفتیم نشستیم تو نمازخونه به ارام گفتم مولا نمیزاره یه خار بره تو دستم کاملا هوامو داره از اداره اومدن یکم حرف زد اقایی که اومده بود حس میکردم با هر جمله اش مخالفم و همش دست میگرفتم و جوابشو میدادم که اشتباه میکنه انقدر بینمون بگو مگو شد البته نه جدی فقط در حد درس و شرایط دانش اموزها ارام ازم میخواست بس کنم ساکت بمونم اما خودمو خوب میشناختم نمی تونستم در برابر حرف نا حق سکوت کنم و حس میکردم بهم بر میخوره اگه فقط ساکت باشم و بگم ولش کن پس کی ؟ پس کدوم ادمی قراره بهشون بگه اشتباه میکنید اگه همه سکوت کنند تا کی قراره تو این اشتباه ها بمونن؟ خدایی هم اخرش اعصابم بهم ریخته بود اماده شدیم رفتیم اداره قراربود ازمون تقدیر شه من و ارام و بهار و نهال برای رتبه اوردن داخل مسابقات ازمایشگاه رفتیم دفتر رئیس اداره چندتا صندلی از اینا که تو اخبار میبینم میشنن برا جلسه ها ... اصلا استرس نداشتم اصلا اگه استرس میگرفتم عجیب بود رئیس اداره و دبیرا یکم صحبت کردن بعد شروع کردن به تقدیر نامه دادن اولین تقدیر نامه که دادن من دست زدم همه صلوات فرستادن اقا یه ابرو ریزی بود نگم براتون یکی از دبیرا که منو از قبل میشناخت نگام کرد خندید فک کنم انتظارشو داشت اینکارو بکنم اما ابروریزی بود ها بخدا خیلی بی روح بود اصلا دلم میخواست بهشون بگم بابا ما 17 سالمونه خیر سرمون جونیم این جو سنگین اروم بی روح واقعا به روحیات ما نمی خوره یه کف دیگه هیچی نیست اما خب ارام گفته بود جون من اینجا چیزی نگو خب زدیم بیرون دم در منتظر دبیرمون بودیم کارت هدیه باز کردم قبلا با دخترا حرف زده بودیم انتظار داشتیم پنجاه تومان خیلی دست و دل بازی کنن نفری صد تومن بهمون دادن با دیدن قیمت تعجب کردم سیصد هزار تومان بهمون داده بودن قیمت زیادی نیست اما دور از انتظار بود تعجب کردیم و حسابی خندیدیم دبیرمون اومد گفتم خانوم نگاه کنید چقدر دادن گفت عجب خیلی خوبه گفتم خانوم من درست تشکر نکردم بزارید برگردم یه بار دیگه تشکر کنم اینجوری نمیشه.... اقا پاره شدیم از خنده من مسخره بازی میکردم و همه بریدن داشتیم از پله ها میرفتیم پایین ارام لیز خورد اقا انقدر خندیدیم معمولا تو این شرایط نمی خندم اما اینبار استثنا بود اقا اصلا شکم درد گرفتیم رسیدیم در مغازه گفتم اصلاامکان نداره خانوم بیاید براتون بستنی بگیرم خلاصه بریدیم وقتی رسیدیم مدرسه با ذوق دویدیم سمت مدیر خدایی اون لحظه بیشتر از همیشه حس کردم خانوم مدیر شبیه مامانمونه اصلا برام اهمیت نداشت که ذوقمو مخفی کنم من بخاطر پول خوشحال نبودم کلا حالم خوب بود و دوس دارم در هر فرصتی ذوق زده بشم و خلاصه برگشتیم خونه ....
242روز تا فارغ تحصیلی چیه انه .؟ یالا بنویس... مگه اذیت نیستی ؟! خب بنویس تا اروم شی نمی خوام دیگه توضیح بدم اینکارو بکنید این کارو نه نمی خوام از دست ادمهایی که دوسشون دارم ناراحت بشم نمی خوام حرف بزنم با کسی دیگه راجب اینکه هووووی داری اشتباه میکنی یا نکن یا اشتباه فکر نکن یا هر چیزی مثل این فک کنم از حرف زدن برا حل مشکلات خسته شدم از نوشتن خسته شدم نیاز دارم یه چند وقت بمیرم ... این دفعه سکوت میکنم و اجازه میدم هرکی هرکاری دوست داشت انجام بده هرجایی دوست داشت اتیش بزنه هرطوری دوست داشت فک کنه همه چیزو نابود کنید ایندفعه فقط نگاه میکنم اینکارو میکنید... و با خودم زمزمه میکنم من قبلا بهش گفتم من خیلی بهش توضیح داد ....
سلام صبحتون بخیر و شادی باشه ... ان شالله لبخند خونه کنه روی لب های قشنگتون دیشب چقدر حالم خوب بود :) از حالا به بعد بیایید یه قولی به هم بدیم... اجازه نمیدیم دیگه اتفاقی حالمونو بد کنه ، یا دلمونو بشکنه می دونم سخته اما من میخوام سعی کنم تنها نزارید بیاید باهم تلاش کنیم
آنه 241 روز تا فارغ تحصیلی دیشب داخل حیاط که جا انداخته بودم و نشسته بودم تا ساعت چهار و نیم بیدار بودم و درس میخوندم درسام تموم شد تصمیم گرفتم یکم به چشمام استراحت بدم اخه از ساعت ده ونیم دیشب بیدار بودم با اینکه اصلا خوابم نمی اومد اصلا !!! دراز کشیدم چراغ کنارمو خاموش کردم اسمونو نگاه کردم ماه از پشت ابرها بیرون می اومد و انقدر اونجا رو مهتابی میکرد که حس میکردم همه جا روشنه یه لحظه حس کردم نور ماه روی صورتم میشینه و انعکاسش باعث میشه اروم تر شم نمی دونم تا کی اما مدت طولانی فقط به ماه نگاه کردم تا خوابم برد 6 بیدار شدم نماز خوندم و سایل از تو حیاط جم کردم ... ساعت 7 زدم بیرون به سمت مدرسه ارام حالش خوب نبود و امروز نمی اومد داخل مدرسه زنگ اول زبان داشتیم ابرا*کنارم نشست معلم میخواست افعال بی قاعده رو بپرسه منم قرار بود به ابرا تقلب بدم 😂😂😂😂😂😂😂 بعدش معلم شروع کرد به حضور غیاب ابرا کتابش بیرون گذاشته بود گفت برم بیارمش گفتم ولش کن معلم اومد نشست شروع کرد به حضور غیاب طبق معمول دخترا کلاس گذاشتن رو سرشون معلم به انگلیسی گف speak English or be quit من گفتم or shot up همه خندیدن معلم یه خاطره درباره این موضوع تعریف کرد ابرا گفت به انگلیسی چطور بگم برم کتابمو بیارم بعد دست گرفت و به معلم گفت معلم گفت اول وایسا از تو بپرسم خلاصه که اولین نفر شروع کرد از ابرا پرسیدن حالا من😂😂😂 از من تقلب از ابرا نشنیدن معلممون گفت قشنگ معلومی مثلا همیاری😂 گفتم لامصب اصلا نمیگیره ام کرع اصلا من دیگه بهش هیچی نمیگم پرسش گذشت گفت کتاب کار باز کنید دیدم گفت انه این متن بخون حالا من هیییییی من بخونم😂😂 خلاصه خوندم سوالارو جواب دادیم و گذشت زنگ دوم از اداره اومدن بازدید اول سرگروه زیست اومد پرسید همه بلد بودن بعدش سرگروه ریاضی سه تا سوال داد من و یاسی و خزان * رفتیم حلشون کردیم بعدشم معلم ادبیاتمون اومد زنگ تفریح ستاره* اومد پیشم گفت برام یه ارزو بکن دستشو گرفتم گفتم که الهی همیشه به ادمهای اطرافت با دلت نگاه کنی نه با چشمات گفت همینطورم گفتم پس حفظش کن درونت بعد ستاره گفت من برات یه ارزو بکنم گفتم بگو گفت الهی به اونی که خنده های شخصی داری باهاش برسی گفتم خنده های شخصی گفت اره لبخند زدم گفتم خنده های شخصی چیه گفت بعدا میفهمی وقتی عاشق شدی لبخند زدم زنگ اخر سلامت و بهداشت داشتیم معلم پرسید از منم پرسید نمرع ی کامل گرفتم راستی یه امانتی هم سپردم بدن به صاحبش و یه تصمیم مهم گرفتم دیگه اجازه نمیدم کسی حالمو بد کنه مخصوصا اونایی که ادعا میکنن حالمون براشون مهمه دیگه اهمیت نمیدم میخوام رو حال خوبم تمرکز کنم :) 😂😂😂😂