eitaa logo
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
378 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
526 ویدیو
13 فایل
گمگشتہ در خیال خویش بہ دنبال خاطره‌اۍ یادۍ گذشتہ‌اۍ صداۍخنده‌اۍ محو شدیم دیگر قلب‌ها هم یاریمان نمےڪند # آنہ‌باموهاۍمشکے اطلاعات: @aramesh_00 هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://daigo.ir/secret/916609249
مشاهده در ایتا
دانلود
ما چون ز کسی دست کشیدیم کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم بریدیم دل نیست کبوتر که چو برخواست نشیند از گوشه ی بامی که پریدیم پریدیم صد باغ و صلای گل و گشن گر میوه ی یک باغ نچیدیم نچیدیم ..
قشنگی صبح به اینکه خدا میگه هر چی دیروز شد تو دیروز میمونه بیا از اول بنده ی من! )
شاید میدونم کی هستی شاید نمی دونم اما مهم نیست ... میخوام بهت بگم اگه من خودم تو این شرایط باشم پناه میبرم به دنیای خیال و کتاب میخونم کتاب جایی که عاشق بودیم بهت پیشنهاد میکنم
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
. رَنج نباید تو را غمگین کند، این همان‌ جایی‌ست که اغلب مردم اشتباه می‌کنند. رنج قرار است تو را هوشیارتر کند به اینکه زندگی‌ت نیاز به تغییر دارد. چون انسان‌ها زمانی هوشیارتر می‌شوند که زخمی شوند، رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند. رنجت را تحمل نکن، رنجت را درک کن! این فرصتی‌ست برای بیداری، وقتی آگاه شوی، بیچارگی‌ت تمام می‌شود! ◽️کارل_گوستاو_یونگ
دلی تنها راهی دراز بغضی بی پایان و دلتنگی.... دردی بی درمان ماه می آید با وداع خورشید خورشید می آید با وداع ماه روزها سالها حتی لحظه ها می گریزند در پی یکدیگر می گریزند ارام و بی صدا وامامن همچنان گیج ام گاه حس می کنم تا ابد این دنیا را درک نخواهم کرد واما من همچنان گیج ام و همچنان دردها هجوم می آورند به پیکر خسته و بی جانم اما من و حیرت لایتناهی از من که چگونه باز می ایستم امیدوار باز می خندم باز.... راه دراز است و باز وقت است که اشتباه کنم آینده ی دور، روزهای مجهول منتظر باشید در راه ام
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
دید‌‌ی یارّ که آخَر مَنُ و تو ما نَشُدیم لایِق کَف زَدَن مردمِ دُنیا نَشدیم ..
آرام ۲۸۴ روز تا فارغ تحصیلے: با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار میشم.بهش نگاه میکنم میبینم ساعت ۵ صبحه.پا میشم وضو میگیرم و به نماز میایستم.طبق برنامه ریزی من و آنه قرار بود بعد ساعت ۵ باید بیدار بمونیم.ولی اینقدر خوابم می‌اومد که حتی نمیتونستم تعادل سرمو حفظ کنم.سرمو روی بالشت میزارم و دریای خواب منو تو خودش غرق میکنه... چشامو باز میکنم.ساعت رو ۹:۴۵ بود.از جام میپرم... خیلی دیر بیدار شدم.برنامه دیروزم روهم نتونستم کامل انجامش بدم.امروز باید تمام سعیمو بکنم که دروس عقب مونده‌ام رو جبران کنم.بعد از اتمام کارام،نشستم سر درسام... مبحث قلب بحث خیلی جالبیه یعنی خدا اینقدر اونو ظریف و حکیمانه افریده که مغز ادم از تعجب سوت میکشه... یاد حرف استاد شجاعی افتادم که گفته بود:خدا برای چیدن هر ذره و اتم سازنده این عالم یه فرشته مامور کرده... لبخند رو لبام میشینه و این بحث شیرین رو ادامه میدم... در وقت استراحتم با گوشیم ور میرم چشمم به یک جمله قشنگ میفته:الخیر فی ماوقع .خیر صلاح تو در چیزیه که اتفاق میفته:)) خیلی به دلم نشست.جمله کوتاهیه اما خیلی عمیق و زیباست.اونو روی یک برگه کوچیک مینویسم و رو دیوار اتاقم میزنم. درکنار بقیه جملات نوشته شده. با صدای زنگ تماس گوشیم یه نگاهی بهش میندازم... اسم آنه رو میبینم.تعجب ورم برمیداره اخه اون گفته بود که سیمکارتشو دراورده.مثل همیشه با انرژی و خندان باهام حرف میزنه اما خسته بود سرش درد میکرد مثل من:) حدود ۸ دقیقه باهم حرف میزنیم و خداحافظی میکنیم. خواهرم صدام میزنه میگه بیا میخوایم این وسیله سنگین رو جابجا کنیم. منم پا میشم میرم تو حیاط.هوای بادی بود و هوا با برگ های درختان بازی میکرد.هوا بوی لواشک میداد.شاید مسخره به نظر میاد ولی واقعا هوا بوی لواشک میداد. میرم پیش مامان و بابام که دارن سعی میکنن وسیله رو جابجا کنن.موقع جابجایی یکی از میله های اهنی اون وسیله برمیگرده سمتم و میخوره به پام. خیلی درد میگیره.یه نگاهی بهش میندازم خراشیده شده بود.دوباره برگشتم برا کمک. وسیله جابجا شد.نگاهم به نقاشی که رو دیوار کشیده بودم افتاد.یادم نمیومد چندسال پیش کشیدمش ...شاید دو یا سه سال پیش...اما ۶ ماه پیش اومده بودم که قشنگترش کنم.حتی مدادی که باهاش اونو کشیده بودم هم سرجاش بود. جمله خط خورده زیر نقاشی رو نگاه میبینم.خودم خط زده بودمش نوشته بودم: از گذشته ام فرار نخواهم کرد... گذشته گذشته گذشته... فکر کردن بهش اذیت کننده بود اما من باهاش کنار اومده بودم به هرحال من ازش متشکرم خیلی چیزای زیادی بهم یاد داد... از فکر بیرون میام و میرم برا جابجایی چیزای دیگه. بعد از اتمام کارای دیگه.یه نگاهی به لباسای سیاهم میندازم از سر تا پا خاکی شده بودم. بعد از عوض کردن لباسام یه نگاهی به خودم تو ایینه میندازم. چشام خسته و قرمز بود.به خودم میگم: حالا کجاشو دیدی؟! این اول راهه،یه راه بلندی در پیش داری یه راه پر از خستگی و تلاش و کم خوابی... اما من خودمو باور دارم میدونم که از پسش برمیام ... پام میسوزه یه نگاهی بهش میندازم میبینم کبود شده و ورم کرده.بهش اهمیت نمیدم. میرم سر شام... بعد از شام بازم سرمو میزارم تو درسم... سرم درد میکنه ... چشام میسوزه... اما من فقط ادامه میدم...