💢شهید فاطمیون خطاب به همسرش: شهادت من، نور به قبر هردوی ما میآورد
اگر شهید شدم، البته فکر نمیکنم افتخار شهادت نصیبم شود، اما اگر نصیب شد، نور به قبر هردوی ما میبارد، شما هم بهشتی میشوید. مگر میشود بچههای مرا بزرگ کنی و من به بهشت بروم و شما نروی؟
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
@shalamcheh114
🌿انسان برای این آفریده شده است که
منافع کسب کند تا
با منافع معرفت بدست بیاورد
و حتۍ شد بدون منافع، معرفت داشته باشد!'
#شهید_محمد_ناظری🌷
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
@shalamcheh114
📜قسمتی از وصیتنامه
#شهید هادي_ذوالفقاری🕊
🔸داخل قبر من مثل حسینیه شود و بالای سر من روضه و سینهزنی بگیرند و زیاد یاحسین (ع) بگویید.
🔹برای من مجلس عزا نگیرید چون من به چیزی که میخواستم رسیدم و برای امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) مجلس بگیرید و گریه کنید.
🔸پشت سر ولی فقیه باشید و با بصیرت، چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید.
🔹از خواهران میخواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا رعایت بکنند نه مثل حجابهای روز، چون این حجابها بوی حضرت زهرا(س) را نمیدهد.
🔸جهان در حال تحول است دنیا دیگر طبیعی نیست،امام زمان را تنها نگذارید
🔹وصیت من به طلاب این است که اگر برای رضای خدا درس میخوانند و هدف دارند بخوانند و اگر اینطور نیست نخوانند.
🔸دنیا رنگ گناه دارد دیگر نمیتوانم زنده بمانم.
1393/11/19
العبد الحقیر و المذنب الضعیف محمدهادی ذوالفقاری🌷
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
@shalamcheh114
4_5900257429353924636.mp3
17.75M
مثلا تو قبول کردی،کولبارموهم بستم
مثلا من الان توی راهِ کرببلا هستم
بسیار دل نشین😥
پیشنهاد دانلود👆👆👆
تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج)صلوات
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
@shalamcheh114
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید مصطفی چمران:
از خـــــدا پَروا ڪنید تا پَر ، وا ڪنید!
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
@shalamcheh114
#قـــســمتــــ_دهـــمــ
#عـمـلیـات_گراز_گیری
نزدیک کارون بودیم!
اکبر کاراته، بیل و کلنگی برداشت و رفت پشت آشپزخونه. حاجی گفت: «اکبر چيکار داری؟» گفت: «میخوام گُراز بگیرم» و تا ظهر گودالی رو کَند و سرشو با برگهای نخل پوشاند. منتظر بود شب بشه و گُرازی بیفته تو گودال.
شام که خوردیم اکبر کاراته گفت: «بچهها بریم گُرازو بگیریم!» و بعد، از سنگر رفت بیرون. بچهها هم رفتند تا اکبر رو در گُزارگيري همراهی کنند. نزدیکِ آشپزخونه بودیم که صدای آه و ناله ای رو شنیدیم . اکبر گفت: «صدایِ گراز بي زبونه» و دوید طرف گودال. نزدیک گودال که رسیدیم صدای آدمی رو شنیدیم. ایستادیم و خوب گوش کردیم. صدای آشپز بود. رفتیم جلوتر و درست گودالو نگاه کردیم. خود آشپز بود. اکبر کاراته قاه قاه خندید و گفت: «تو اینجا چيکار می کنی؟»آشپز داد زد: « آمده ام سرِ تو رو بِبُرّم! کلّه شقّ !». خواسته بود استخونهارو بریزه کنارِ آب، افتاده بود تو گودال. جیغ و داد میکرد و میگفت: « اکبر کاراته! اگه دستم بِهِت نرسه!؟ خودم میاندازمت جلو گُرازها تا دُرُسته قُورتِت بِدَن. چرا بِرّ و بِرّ منو نگاه می کنید؟! بکشیدم بالا، مُردَم!» .اکبرکمک که نکرد؛ هیچ ؛ گفت: « اینم نشد گرازگيري» و رفت.
عملیات گراز گیری
مجموعه اکبرکاراته موسسه مطاف
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
@shalamcheh114
🌷شهید حجتـــــ الله رحیمی :
#جنگـــــ_نرم مثل خمپاره ۶٠ می مونه،
🔵 نه صدا داره 🔇 نه سوتـــــ‼️
فقط وقتی متوجه میشی ڪه رفیقتـــــ نه مسجد میاد نه هیأتـــــ 😟
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
@shalamcheh114
#روزگـارجـوانـی
#راوی_پــــدر
در روستاهاي اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختي مي گذشت.
هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختي زندگي بسيار بيشتر شد. با برخي بستگان راهي تهران شديم.
يك بچه يتيم در آن روزگار چه مي كرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟ زندگي من به سختي مي گذشت. چه روزها و شب ها كه نه غذايي داشتم نه جايي براي استراحت.
تا اينكه با ياري خدا كاري پيدا كردم. يكي از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيري كنم.
تا سنين جواني در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت مي كردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهي گره زد.
فضاي معنوي خوبي در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود.
بعد از مدتي به سراغ بافندگي رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگي گذراندم.
با پيروزي انقلاب به روستاي خودمان برگشتم. با يكي از دختران خوبي كه خانواده معرفي كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم.
خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه ي خودش رقم زده بود! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله ي دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم.
حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوي فرزندانم تأثير مثبتي ايجاد شود.
فرزند اولم مهدي بود؛ پسري بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زماني كه جنگ به پايان رسيد، يعني اواخر سال 1367 محمدهادي به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهي ما اضافه شد.
روزها گذشت و محمدهادي بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه ي شهيد سعيدي در ميدان آيت الله سعيدي رفت.
هادي دوره ي دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشي شدم و خادمي مسجد را تحويل دادم.
هادي از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه ي محرم در محله ي ما برگزار می شد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامه هاي هيئت شركت ميكرديم.
پسرم با اينكه سن و سالي نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت مي كشید. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه هاي هيئت وقت ميگذاشت.
يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجواني به ورزش علاقه نشان مي داد. رفته بود چند تا وسيله ي ورزشي تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد.
به ميله اي كه براي پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس مي زد. با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابي ورزيده شد.
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
@shalamcheh114