این آخرین کبوتر
#یاد_نامه_شهید_حجت_الله_آذرپیکار
#موسقی_اذان...
صدای ساز ودهل آن قدر بلند بود که
انگار درختان قطوروپر شاخ وبرگ باغ
را می لرزاند .#مصطفی،کلافه
وعصبی سر بلند کردو پرسید.
#ساعت_چنده؟!"
#هاشم هم کلافه تر جواب داد
"چته مومن؟!همین دوسه دقیقه پیش
پرسیدی"-
-راست می گی ولی دست خودم نیست....
ورو به#حمید ادامه داد.
-این چه آشی بود برای ما پختی؟
-تقصیرمن چیه؟!خودتون قبول
کردین...همون اول بگید نه....
#هاشم هم مداخله کرد.
-طوری نیس...تا یکی دوساعت دیگه
نهار میخوریم می ریم....
#ادامہ_دارد...
#یاد_نامه_شهید_حجت_الله_آذرپیکار
#موسقی_اذان...
چاره ای نبود ،نمی شد که #سعیدروبذاریم وبریم...
#مصطفی که هنوزگره ابروهایش باز نشده بودزیرلب غرید.
-بعدخودش می آ مد.
وقت نداشتیم....اون جوری دوسه ساعتمون تلف می شد....حالاازهمین طرف باهم میرویم....
اینهارا#هاشم گفت وروکردبه #حمید
بد میگم؟!
نه والا...ولی اگه می تونی یه جوری#مصطفی رو راضی کن...
-حالامگه چی شده؟!
چیزی نشده...می گه قراربوده نمازجماعت رو تو مسجد بخونیم...
-این که مساله ای نیس.همین جا می خونیم.
#ادامہ_دارد...
#یاد_نامه_شهید_حجت_الله_آذرپیکار
#مـصطفـے چـشـمهایـش را بـہ روے اودوانـد.
کـجـا؟ایـنجا؟!
مـگـہ چہ عیبے داره؟
وسط جـشن عروسے؟!توے ایـن شـلوغے؟
صداے سـاز دهـل دوبـاره اوج گـرفت وبگـومـگوےآنـهاراقـطع کـرد.#هاشمــ بلـندتـر از قبـل گفـت:«همـین کـہ صـداےاذون نـمـاز جـماعـتــ بـلنـدبـشـہ سـاکـت مےشـن...»#مـصطـفےٰپـوزخنـدےزد
-شده جـریان انـداختن زنـگـوله بـہ گردن گربـہ... حالا کے مےخـواد اذون
بـگـہ؟
#ادامه_دارد
#یاد_نامه_شهید_حجت_الله_آذرپیکار
🍂آرامـ روبـہ او کـرد.
—اینـقدر بے انـصافے نـکن.#سعـیدرفیق مـاستــ.رفـقا در هـر شـرایطـےبایـد کنـار همــ بـاشـند.حالا اون طـفلکـ بـہ خـاطـر قـومـ وخـویـشےمـجـبورشـده توے این جـشن باشـہ. خودش هم چـندان راضےنـیست ولـے بــہ هـر حـال نـاچـارشد.
🍃خـب اون تنـها مےاومـد....
گـفتمـ کـہ.....اون جـورےبـایـدچـندساعت منـتظـر مـےمـونـدیـمــ تـا بیـادپـیشِ مـاودوبـاره ایـن همـہ راه روبـرگردیـمـ....خودت کـہ مے دونے مسـیرمـون ازایـن طـرفـہ...ایـن جـورےتایـہ ساعت دیگـہ از همـین طـرف باهمـ مےریـم....
#هـاشم خودش را وسـط انـداخت وروبـہ #مصـطفی کرد.
—حـالاایـن قـدروقـت رو تـلف نکـن...بلند شو اذون روبـگو تا نمـازراشـروعکنیـم
#ادامہ_دارد...