eitaa logo
یادگاری .‌.. !
481 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
alireza__dehghany-۲۰۲۲۰۲۰۳-0001_161.mp3
2.31M
لعنت‌بہ‌اینهمهـ‌فاصله ..💔
:)
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ70 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• عصبی به در اتاق اميرحسين نگاه می کردم. اسرا با چهره ی خوشحال به طرفم اومد که خبری رو بهم بده اما وقتی دید خیلی عصبانیم انگار پشیمون شد و دنبال جمله ای میگشت . گفت: _رسول جان ، چایی میخوری؟ با سر جواب رد دادم و دوباره پاهام رو به زمین ضرب دادم. اسرا نفس سنگینی کشید و کنارم نشست؛با نگرانی پرسید: _چی شده ؟ _هیچی... مشکوک چشمهاشو ریز کرد و تاکیدی گفت: _رسول ! تسلیم نگاه پرحرفش شدم و گفتم: _خیله خب بابا .‌ این پسره معلوم نیست چی به زینب گفته که عطیه میگفت خیلی به هم ریخته ! اسرا خندید و گفت: _رسول الان چرا تو عصبانی هستی؟ خیره نگاهش کردم.‌ با همون لحن ادامه داد: _رسول تو خودت یادت نیست روز خواستگاری درمورد کارمون و حساسیت هامون میگفتی و منم واقعا تو فکر این حرفهات بودم و به معنای واقعی به هم ریخته بودم. ناخواسته لبخند زدم. ابروهامو بالا بردم و با لحن خاصی گفتم: _چرا تا الان بهم نگفته بودی؟ با لبجبازی که فقط برای خودم جذاب و خنده دار بود از روی مبل بلند شد و رفت توی آشپزخونه و مشغول کار شد. حق با اسراست ! شاید حق با همه هست... هم برای ما خانواده ها که نگران بچه هاییم هم بچه ها که خودشون باید با زندگی بسازن . صدای تق و توق وسایل آشپزخونه نشون میداد که اسرا به شدت عصبانی شده و داره حرص میخوره. سعی کردم خنده هامو قبل از رفتن به آشپزخونه تموم کنم،به آشپزخونه که رسیدم اسرا همچنان داشت حرص هاشو روی وسایل آشپزخونه خالی میکرد. گفتم: _اون قابلمه چیکار کرده که اینجوری میکوبیش رو گاز ؟ جوابمو نداد؛یه نگاه خشمگین بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد. هرچی التماس داشتم توی چشمهام ریختم و گفتم: _مگه من چی گفتم؟ _رسول تو نمیتونی دو دیقه فقط دو دقیقه جدی باشی؟ _نه! _نه؟! با خنده گفتم : _خب چیشده الان؟ _مثلا من دارم دلداریت میدم بعد تو این وسط شوخی میکنی؟ وسط این مسئله مهم؟ _خب خودت اول خندیدی! _وای رسول من هرچی بگم حریف تو نمیشم. _تو که قبلا خیلی بلد بودی جوابمو بدی الان چیشده؟ _الان پیر شدم دیگه.. اخم نمایشی کردم و گفتم: _عه این چه حرفیه. هنوز ۵۰ سالتم نیست ها! _خیلی خب بزار سالادمو درست کنم. لبخندی زدم و گفتم: _کمک نمیخوای؟ _خیلی کمک میخوام خیلی. پیازها رو دستم داد و لبخندی زد و بیرون رفت. از اینهمه لجبازیش خندم گرفت ولی میدونم اگه الان بخندم دمپایی ابریش رو سمتم نشونه میگرفت و از اونجایی که هدف گیریش خیلی خوبه صاف میخورد فرق سرم ! انگار که دلش به حالم سوخته بود اومد کمکم و آرومتر شروع کرد به سالاد درست کردن. بعد از یه مدتی هردو خندیدیم و ادامه دادیم به سالاد خورد کردن. فائزه سرفه ای کرد و گفت: _به به چه سالادی بخوریم ما امروز. به نوک بینیش ضربه آرومی زدم و گفتم: _بلبل زبون بابا چطوره؟ نمیدونی چقدر تو فکرت بودم خندید و با شیطونی گفت: _خوبم،البته باباجون فکر نکنم قبل از اینکه من بیام توی آشپزخونه به فکر من بودین ها... با دست به اسرا اشاره کرد و ادامه داد: _آخه خیلی ... ادامه حرفش رو با خنده ای تمام کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. اسرا نگاه طلبکاری بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به جای خالی فائزه داد. آروم گفتم: _بچه ها چقدر بزرگ شدن نه؟ _والا من که توی این سن بودم اصلا از اینطور حرفهارو پیش نمیکشیدم از بس که از پدرمادرهامون خجالت میکشیدیم . لبخندی زدم و بهش نگاهی انداختم. دوباره هردو خندیدیم. مثل دوتا رفیقی که فقط از نگاه هم میفهمن چیشده ! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده : ارباب قلم @Roomanzibaee
چه قشنگه : بری حرم آقا هرگز دست خالی بر نمیگردی :))
_Hamed Zamani Ft Abdolreza Helali - Emam Reza1 (128).mp3
6.01M
دعاۍ مادرم بوده که منم امام رضایۍ شدم❤️
فداۍ ِ خنکی سنگ‌ھای‌ مرمر حرم‌ت❤️
ضامن ڪه رضا باشد من آهوی دربندم آقا بطلب حتما کم میکند از دردم ...
مشهدی که نشدیم تنها آرزومون خادم شدن تو حرمته آقا میدونم لیاقت اینکارو ندارم در آینده ولی ... ولی آقا .. :)
[﷽♥️] 🌥🍒 <🎈💫> حضرت رسول اڪرم می فرمایند: ڪمیاب‌ترین چیز در آخرالزمان برادرے قابل اعتماد یا درهمی حلال است! 🔗💕 • • . @roomanzibaee
[﷽♥️] Ꮺــیدانہ🥀📿 شهادت پایان نیست؛آغاز است! شهید آوینی🕊 • • . シ︎🔗🌸@roomanzibaee
یادگاری .‌.. !
[﷽♥️] #شـــᏪــیدانہ🥀📿 شهادت پایان نیست؛آغاز است! شهید آوینی🕊 • • . シ︎🔗🌸@roomanzibaee
شب عمـلیات بود حاج اسماعیل حق گو بہ علے مسگری گفت : ببین تیربارچے چہ ذکرے میگہ کہ اینطور استوار جلوے تیرو ترکش ایستاده✌️🏼 و اصلا ترسے بہ دلش راه نمیده نزدیكِ تیربارچے شد و دید داره با خودش زمزمہ میکنہ : دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،.. (آهنگ پلنگ صورتے!)😂😐
[﷽♥️] 🍓🌻 اینجا‌ ایرانه و دورم از کربلا🖇♥️ • • . 🕊|@roomanzibaee
[﷽♥️] 🗞🔗 ما همہ‌عشــــاق و او دلبــر شود💕 او تولد یافـــت تا رهبر شود💚🍃 • • . @roomanzibaee