eitaa logo
یادگاری .‌.. !
477 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صاحب قبر بی نشون :) -سلام مادر...
-یآ‌فاطمه !
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ16 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• رسول با اخم های توهم داخل بخش شد. _باز چیشده رسول؟ _هیچی بابا معلوم نیست این سعید چشه ! _الان کجا رفت؟ _نمیدونم... با داوود مشغول صحبت شدیم که عطیه از اتاق بیرون اومد. عطیه نزدیک تر اومد: _رسول من باید برم...بیرون... _اولا چرا بی اجازه رفتی داخل؟ ثانیا کجا میخایی بری؟ _اولا از دکتر محمد اجازه گرفتم... ثانیا میرم خونه پیش عزیز. _عزیز چرا؟ _میخوام بهش بگم چی شده؟ _عطیه...بهتر نیست که نگی؟؟؟ _ رسوووول تا همین الانم خیلی نگران شده. رسول با بی میلی قبول کرد. بعد از رفتن عطیه رو به رسول گفتم: _منم باید برم! _ ای بابا تو دیگه کجا؟ _برم پیش بچه ها ... از اونموقعی که اومدم اینجا یه سر گوشیم زنگ میخوره که کجایین چیکار میکنین چرا نمیایین...! _خب بگو جایی هستیم! _رسووول... جان من بزار از این بلاتکلیفی در بیایم. خواسته ی منم بزور قبول کرد. سریع تا نظرش عوض نشده سوئیچ رو ازش گرفتم و ماشین‌و روشن کردم و تا خود سایت گاز دادم....فکرم همه جا بود...اینکه دیگه محمدی نمیاد سایت تا هوای داداشاش رو داشته باشه اشکام بارید.. وقتی رسیدم همه ی بچه ها دورم جمع شدن،عصبانی...نگران...کنجکاو...ترس! نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم! داوود...تو الان مسئولیت بزرگی دستته...خوب از پسش بر بیا! همه نگاهم میکردن،چشم چرخوندم و اسما رو پیدا کردم اونم نگران بود! _بچه ها،ما خیلی سختی هارو پشت سر گذاشتیم... اتفافاتی افتاده که با اینکه خیلی سخت بوده اما بازم ردشون کردیم اینو هم میتونیم پشت سر بزاریم! هیچکس هیچ حرفی نزد همه حالت سوالی نگام میکردن تا حرفهام تموم بشه،یه مکث کردم و ادامه ی جمله رو با بغض گفتم: _فقط این دفعه آقا محمد برای همیشه یا شایدم یه دوره طولانی کنارمون نباشه...! نگاه ها به سمت من بود و من...من دیگه قادر به ادامه دادن نداشتم! _داوود دقیق توضیح بده چیشده؟ اشکای ریزی که چشمهام رو خیس کرده بود رو پاک کردم از جا بلند شدم و با جدیت گفتم: _بچه ها... برای محمد یه مشکلی براش پیش اومده، نمیتونه کنارمون باشه...به رسول گفته ادامه ی پرونده رو اون دست بگیره ازتون.. خواهش میکنم ...دلگیر نشوید..باهمدیگه همکاری کنیم تا وقتی آقا محمد برمیگرده ببینه همه چیز حل شده! حالش خوب بشه... تا اون موقع هم براش خیلییی دعا کنید...خیلی زیاااد...چون محتااجه به دعاتون. گفتم...ولی همش رو نه.. فکر کنم اینجوری بهتر باشه...چون ذهنشون درگیر میشه و پرونده به هوا میره و آقا محمد هم اینو نمیخواد! با اینکه سوالات پی در پی از من میشد اما به هرکدوم جواب سر بالا میدادم و همه قانع میشدن... اما نگاه های اسما رو میشناسم...هنوز قانع نشده ولی به روی خودشم نمیاره! میخواد منو یه جایی گیر بیاره تا قشنگ از زیر زبونم همه چیو بکشه بیرون!.. که این اتفاق افتاد.. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ `نویسنده:<ارباب قلم > @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ17 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• فرشید همش با موبایلش درگیر بود ! بلند شدم و کنار فرشید نشستم زدم روی شونش: _چته تو... ترسیده نگاهم کرد: _وای رسووول! ترسیدم! _عیب نداره بزرگ میشی یادت میره،حالا بگو چته؟ گوشی رو کنار گذاشت و با حالت توهمی گفت: _هیچی با تعجب گفتم: _نکنه مخفیانه زن گرفتی و الان ولت کرده و نمیدونی به کی بگیو.... حرفم رو نصفه قطع کرد: _رسووول!:/ با خنده گفتم: _باشه باشه..حالا بگو چته؟ _مهشید‌ و مامانم خیلی باهم صمیمی شدن و حالشون باهم خوبه...میترسم جواب آزمایش منفی... _آهاااا دیدی گفتم...پس حرف نامزد و این جور حرفا هست...خوب ما غریبه بودیم _نه بابا این چرت و پرتا چیه میگی؟ کنجکاو گفتم: _خب...این آزمایشی که میگی... _نه،مهشید خواهرمه...البته هنوز معلوم نیست! کمی با خودم کلنجار رفتم تا بفهمم چی به چیه؛فرشید که حالمو دید با خنده گفت: _به خودت فشار نیار بابا گوش کن الان بهت توضیح میدم... نیم ساعت طول کشید تا برام توضیح بده چیشده و چی نشده! نیم ساعت...خودمم باورم نمیشه فقط گفت که مهشید رو گم کردن ! البته بماند نصف دیگه ی حرفاش از ناراحتی مامانش و درد دل خودش بود... _فرشید میخوای برو خونه...بلاخره مامانت و خواهرت تنهان! الانم که حتما مامانت پشت خط بود،به نظرم برو خونه نگرانشون نکن! _اما آخه باز تو اینجا تنها میمونی ! _عیب نداره...عطیه میاد حالا! بعد از کلی اصرار بلاخره راضی شد تا بره... حالا من موندم و یه محمد و یه بیمارستان. هنوز بیدار نشده تا برم دیدنش. بعد از رفتن فرشید یه ربعی تک و تنها نشسته بودم. دستی روی شونم قرار گرفت. سرم رو بالا آوردم و با دیدن چهره ی اسرا نگران از جا بلند شدم. وادارم کرد روی صندلی بشینم،برای اینکه نگرانیم کمتر بشه لبخند کم رنگی زد و گفت: _سلام _سلام...تو...تو چجوری...؟ _از عطیه فهمیدم! _از عطیه؟ _آره...داشت میرفت خونه ی خودشون منم مسیرم خونه ی عطیه بود بلکه از شماها خبری بگیرم! جلوی در همه چیزو برام تعریف کرد،منم اومدم با چهره ی غمگینی گفت: _چرا به من نگفتی؟ حداقل میومدم کمکتون! نه تنها از تو بلکه از عطیه هم دلگیرم! _گفتم ناراحتت نکنم! _نه رسول اشتباه کردی بهم نگفتی...الان ناراحت نشدم؟ الان بیشتر ناراحت شدم خب...قول بده همه چیزو بهم بگی! حتی اگه ناراحت بشم باید از این غمگینی درش بیارم پس با خنده گفتم: _چشم مامان قوووول میدم تک خنده ای کرد و گفت: _مسخره! بعد از چند لحظه خندش تبدیل به نگرانی شد: _الان حال آقا محمد چطوره؟خیلی وضعیتش وخیمه؟؟ ناراحت با صدای آرومی گفتم: _چی بگم !! _نمیدونم چجوری دلش رو. آروم کنم...میترسم..میترسم اسرا... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ~|ارباب قلم|~ @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ18 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• بعد از رفتن اسرا نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. داخل که شدم عزیز هراسان وارد حیاط شد! _عه...عطیه...مادر توییییی؟ _نمیگی نگرانت میشم مادر.. بیچاره عزیز...چقدر هول شده! حتما خیلی نگرانمون شده ! _سلام عزیز! چادر خاکیم رو در آوردم.. _مادر چرااین شکلی شدی چرا خاکی شدی؟ چرا چند روزه که... به این جای حرفش که رسید دستشو گذاشت روی سینش نفس گرفت و تند نفس نفس زد. سریع خودمو به عزیز رسوندم _عزیز... عزیز زیر بازوش رو گرفتم و آروم به سمت خونه بردم: _عزیز تروخدا به خودت فشار نیار... وای! عزیز هنوز بهش نگفتم حالش بد شده وای به حال اینکه بهش بگم... ! آب قند درست کردم و هم زنان به سمتش رفتم. _بیا عزیز این آب قندو بخور.. بی چون و چرا آب قند رو از دستم گرفت چن قلپی ازش خورد... _عطیه ..مادر... _جانم؟ _بیا بگو ببینم چیشده که هیچکس نیست بهمون جواب بده! این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟ دو دلم که بهش بگم یا نه... _هیچی عزیز فعلا بد به دلت راه نده...موضوع کاریه...چند روز درگیر کار و پرونده ی جدید بودیم نمیتونستیم بهتون زنگ بزنیم..شرمنده. _نمیخواستین قبلش به من خبر بدین نگران نشم؟ _شرایط یه طوری شد که نتونستیم!ببخشید.. _عزیز... _جان..م عطیه جان.. _یکی از همکارامون تصادف بدی کرده حالش خوب نیست...شما که مادری دعا کن براش... محتاجه به دعا..خیلی محتاجه _حتما مادر.. انشالله هر کی هست زود تر سرپا بشه... زیر لب آروم گفتم«ایشالله» خدایا برای این دروغ مصلحتی که فعلا به نفع عزیزه منو ببخش! _عزیز کاری نداری؟ فقط خواستم بیام همینو بهت بگم که نگران نباشی...بعد یه چیزی بخواطر اینکه تنها نباشی مادر منم میاد اینجا! _چرا به اون بنده خدا زحمت دادی؟ _نه چه زحمتی؟ بلاخره اونم یکم تنهاست...میاد اینجا هم شما از این تنهایی در میاید هم اون. _باشه مادر ولی بازم نیاز نبود مادرتو به زحمت بندازی! _عه عزیز... _باشه دیگه...برو خدا پشت و پناهت،حتما اگه شد یه زنگی یه پیامی بهم بدین که حالتون خوبه! _چشم خداحافظ از عزیز خداحافظی کردم رفتم داخل اتاق و یه ساک از لباسای خودم و محمد رو برداشتم توی چارچوب در بودم..که چشمم به یه بلیط هواپیما خورد...که روی میز بود...فکری تو یه سرم میچرخید ... به سمت ماشین حرکت کردم و سوئیچ رو چرخوندم. همینکه ماشین روشن شد تلفنم زنگ خورد! اسما بود! حتما اونم میخواد مثل بقیه خبر بگیره که کجایی و... تماس رو وصل کردم: _الو اسما من الان نمیتونم حرف بزنم... _عطیه سریع بیا اداره از لحن اسما جا خوردم...هیجانی بود و نفس نفس میزد. با تعجب پرسیدم: _چرا...چیشده؟ اتفاقی... _عطیه فقط بیا وقتی اسما اینجوری میگه فقط بیا یعنی واویلا شده و حتی اگه خاکتم کرده باشن باید بیای! ماشین رو روشن کردم و به سرعت راه نیم ساعته رو یه ربع رفتم...به اداره که رسیدم بچه ها همه دورم جمع شده بودن و سوال میپرسیدن! تاجایی که میتونستم جواب های نصفه نیمه دادم و با چشم دنبال اسما گشتم... بلاخره اسما رو پیدا کردم و با یه ببخشید جمعشون رو ترک کردم. _سلام چیشده؟چرا پشت تلفن نفس نفس میزدی. _عطیه...اون کسی که با محمد تصادف کرده رو پیدا کردم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ •|نویسنده:ارباب قلم|• @roomanzibaee
:)))))🙃
یادگاری .‌.. !
:)))))🙃
عاشـق آن اسـتْ ڪہ فڪرش همہ خدمـت باشـد... صبـح ها در عطـشْ عرض ارادت باشد! . •
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ19 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسما•• _ببین اینه ... عطیه با نگرانی گفت: _یعنی من شناسایی شدم؟ آخه من بخواطر این بچه که ... شوکه شده به سمتش برگشتم و حرفش رو قطع کردم : _بچه؟ _راستی به تو نگفته بودم ! بعد با لبخند کمرنگی گفت: _یه بچه تو راهه... خوشحال گفتم: _ای خوداا کوچولوی خاله... بعد دلخور نگاهش کردم و ادامه دادم: _حالا ما شدیم غریبه؟ _غریبه چیه درست فرداش محمد تصادف کرد! با حرف تصادف محمد دوباره بغض تو گلوش نشست...دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: _من دلم روشنه...همه چی درست میشه! نفس عمیقی کشید بلکه از بغضش کم بشه،بعد با کنجکاوی گفت: _راستی کی به تو گفت؟ _داوود. _آقا داوود بهت گفت؟ یا خودت از زیر زبونش کشیدی بیرون. با خنده گفتم: _معلومه من رو خوب شناختیا تیکه دار بهم گفت: _بله... با اومدن داوود صحبتهامون خاتمه یافت(ایشششش چه ادبی شد😐🤣) داوود گفت: _مشخصاتشو پیدا کردم. با تشر بهش گفتم: _علیک سلام آقا داوود ! _ببخشید سلام. عطیه خندشو به زور جمع کرد و جواب سلامشو داد. بعد از سلام احوالپرسی رو به داوود گفتم: _کی به آقا محمد زده؟ _یه زن حدودن ۵۴ ساله به نام فتانه عسگری _عسکری؟ مطمئنی؟ _آره بابا خودم درآوردم _همینکه خودت درآوردی من میترسم ! با قیافه ی آویزون نگاهم کرد. عطیه گفت: _خب مگه چیشده انقدر تعجب کردی؟ _آخه فامیل اون دوتا دخترای توی پرونده جدیدمونم عسگری بود عطیه زد روی صورتش و گفت: _وای اسما من میگم شناسایی شدم تو میگی نه! همینکه میخواستم چیزی بگم داوود گفت: _عطیه خانم دلتون شور نزنه این اسما برای خودش یه چیزی میگه،مگه تو این کشور فقط یه دونه عسگری داریم؟ _نه یه دونه عسگری نداریم ولی یه دونه داوود داریم که نامزدشو حرص میده! عطیه گفت: _بابا بسه...بچه ها من برم،رسول تو بیمارستان تنهاست! داوود جواب داد: _نه رسول تنها نیست،خانمشم هست! عطیه دستهاشو روی سرش گذاشت: _ای بابا من به اسرا گفتم نره اونجا! سریع پا تند کرد و از همه خداحافظی کرد. بعد از رفتن عطیه داوود گفت: _خب پس یه دونه داوود داریم که نامزدشو حرص میده دیگه؟ آره؟ _داوود میزنمتا! _اگه جرئت داری بزن _بریم خونه حسابتو میرسم. خنده ای کرد تا حرصم در بیاد. با دست براش خط و نشون کشیدم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ |نویسنده:ارباب قلم| @roomanzibaee
-! شبتون‌آروم♥️🌿