🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ44
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_44
#جلد_4
••داوود••
_اسما !
اومد طرفم و لبخندی زد، دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
_سلام..دلم برات تنگ شده بود !
هنوز تو شوک بودم، بعد از چند ثانیه دستشو گرفتم و هاج و واج سلام کردم.
_معذرت میخوام جواب تلفناتو نمیدادم، توضیح میدم بعدا...باشه؟
هنوز خون به مغزم نمیرسید..سری به علامت تایید تکون دادم.
دستش رو از دستم رها کرد و به طرف عروس و داماد رفت، سلام و احوالپرسی کردن و به هردوشون تبریک گرمی گفت، سارا رو محکم بغل گرفت و دم گوشش حرفهایی زد.
با آرنج رسول که به پهلوم خورد به خودم اومدم.
_چته؟ اومده دیگه..
به خودم اومدم و اخمهامو توهم کردم.
_یعنی چی..باید برام توضیح بده! تا توضیح نده کنار نمیام.
_باش دیدم وقتی گفت دلم برات تنگ شده بود چجوری محو شده بودی!
_ربطی نداره..شوک بودم !
خندید و به حالت تیکه ای گفت:
_باش تو بگو منم باور میکنم حتما
اسرا به طرف رسول اومد و کنارش نشست.
منم سرم رو به طرفی که اسما صحبت میکرد، بر گردوندم.
اسرا و رسول که رفتند، بلند شدم و به طرفش رفتم.
با حالت عصبانی و دلخوری گفتم:
_باید باهم حرف بزنیم.
نگاهی به عطیه که حواسش به ما نبود انداخت،برگشت سمتم و گفت:
_برو الان میام
پا کج کردم و داخل حیاط محضر رفتم.
چند دقیقه بعد صدای اسما از پشت سرم اومد که خیلی پشیمون اسممو صدا میزد:
_داوود..
برگشتم سمتش و توی یک قدمیش ایستادم،همین باعث شد به عقب بره.
بدون توجه به نگاه های پشیمونش گفتم:
_میشنوم.
_بعدا..
قاطع و محکم گفتم:
_الان !
نفسشو سنگین بیرون داد:
_راستش..رفته بودم ماموریت
_چرا به من نگفتی؟
_من..من ترسیدمکه..
آب دهنشو قورت داد، با ترس ادامه داد:
_ترسیدم مخالفت کنی
با عصبانیت یه قدم دیگه به سمتش برداشتم که دوباره عقب رفت.
_چجور ماموریتی بوده که مطمئن بودی مخالفت میکنم؟
_برات توضیح میدم بخدا..الان موقعیت خوبی نیست!
_بگو..لطفا ! اتفاقا الان موقعیت خوبیه..
_رفته بودم توی یه ساختمانی تحقیقات کنم، به عنوان مستخدم...این کیس رو امروز قراره براتون بفرستن روش کار کنین !
باید درک کنی داوود بخدا از قصد نبود که جوابتو ندم..به صاحبکارم گفته بودم من هیچکسو ندارم ! اونم بهم شک داشت توهم همش زنگ میزدی ..مجبور شدم اون سیمکارتو خاموش کنم، دقیقا همون روز سارا بهم زنگ زد که فهمیدم جشن عقدش اینجاست
الانم که اومدم، فکر نکنم کار اشتباهی کرده باشم..
_کار اشتباهی نکردی؟...
کار اشتباهت این بود به منی که قانونا شوهرتم نگفتی کجایی!.
منم درک کن..نگرانت بودم،حتی به پدرت دسترسی نداشتم
چشم غره ای بهم رفت و با عصبانیت گفت:
_نامزدمی
نمیتونستم تو اوج ابهتم بخندم پس دوباره سمتش یه قدم بزرگی برداشتم؛با همون درجه عصبانیت گفتم:
_از این به بعد هرچی شد بهم میگیا...منم متقابلا همین کارو میکنم !
_چشم، اما این یکی فرق داشت..این سری بود
_چیزهایی که سری هستنم باید بهم بگی ! هیچ عذری در این قبال نمیپذیرم!
کلافه گفت:
_خیله خب بابا، بیا بریم تروخدا زشته یکی میبینه میگه نگاه کن این بچه هاهم واسه ما آدم شدن
_بگن مهم نیست !
معلوم بود که از کل کل با من خسته شده:
_داوود میشه باهم بریم داخل محضر؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
_بریم !.
مقصر اصلی اسما نیست،چون نامزدیم یکمی محدودیم . اما خب ، این خوبه که سلامت برگشته!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
سلام آقا😄
امروز تولدته:))
چقدر حسرت زیارتت رو دلم مونده !
شاید خیلی از این کسایی که دارن این متنو میخونن این حسرت رو دارن...
آقا مارو حسرت بہ دل از این دنیآ نبر🙂🌿
حالا هم که نیستیم تو حرمت ..:
-به تو از دوࢪ سلام✋🍃
#دلنوشتهایازیکبندهیگناهکاࢪ🚶♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ بہ چھ کسے آمدھ است !😍
#میلادامامحسین (؏)
#سومشعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب دلـبࢪیه 😍~|
#میلاد_امام_حسین علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای رِفیق ابدی حضرت اربابـ سلآم ❤️
#میلاد_امام_حسین (علیهالسلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبز پوشآن آمادھ بہ خدمت .. فقط بگم خداقوت🌱✋
#روز_پاسدار
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ45
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_45
#جلد_4
••اسرا••
_الهی دورت بگردم چیشد یهو؟
صورتم رو شستم و دستم رو به شونه ی رسول تکیه دادم تا تعادلم رو از دست ندم.
_چند روزه حالم بده..
من رو نشوند روی صندلی و خودش جلوم زانو زد و پرسید:
_از کی؟
_از خیلی وقته
چشمهاش برق زد و با ذوق گفت:
_اسرا نکنه...
میدونم چی تو سرشه.
_نه حامله نیستم !
_رفتی آزمایش دادی؟
_نه. میدونم حامله نیستم..
_از کجا میدونی؟ خب بیا بریم آزمایش بدیم شاید بچه ای در کار بودا
کلافه ایستادم.
_نیست رسول
همراه من ایستاد. مکثی کرد و پرسید:
_میخوای بریم خونه؟
_زشت نباشه..
_نه زشت نیست بیا بریم تبریک بگیم خداحافظی کنیم .
زیر لب باشه ای گفتم و سعی کردم خودمو سرحال نشون بدم.
بعد از خداحافظی با جمع و تبریک دوباره به سارا و سعید وسایلم رو جمع کردم و کیفم رو برداشتم .
عطیه نگران بهم نزدیک شد:
_چیشده اسرا؟
_هیچی بی حالم
_از رسول شنیدم چه اتفاقی افتاده..خب چرا نمیری آزمایش بدی؟
_ای بابا . برادره رفت خواهر اومد؛من حامله نیستم چرا گیر دادین؟
چشمکی زد و با شوخی گفت:
_ تا چندماه آینده معلوم میشه مامان اسرار میشی یا نه !
خنده ای کرد و رفت.
اینم وقت برای شوخی گیر آورده ها !..
بعد از چند دقیقه به سمت ماشین رفتیم.
با صحنه ای که دیدم دستم رو روی سینه ی رسول گذاشتم تا جلوتر نره
رسول با تعجب گفت:
_چیشده؟
_هیس!
_ای بابا خب بگو..
با صدای آرومی گفتم:
_بیا از اونور بریم.
_چرا؟
_چون من میگم.
_از اونور بریم که راه دور میشه..الانم حالت خرابه؛اسرا میگی چیشده یا نه؟
_یه زوج دارن باهم خلوت میکنن ما الان بریم مزاحمشون میشیم.
سعی کرد از پشت دیوار ببینه اونطرف چه خبره ولی من نذاشتم..مطمئنم ببینه آقا داوود رو اذیت میکنه اونم تو این موقعیت !
_خیلی نامردی اسرا ... خب بزار ببینم کیه ! میدونم آشناست که نمیزاری برم اونطرف
_ولشون کن بابا چیکارشون داری؟
از تقلا کردن خسته شد و تسلیم خواسته ی من شد.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم..!
توی راه هیچکس هیچ حرفی نمیزد و فقط به مسیر خیره بودم.
_اسرا عزیزم.
وقتی اینجوری صدا میکنه حتما یه چیزی میخواد.
_بله؟
_میگم..نمیگی کی بود؟
کشیده و حرصی گفتم:
_نــه
_ای بابا
_تو چرا دنبال کارای این و اونی؟
نگاه معنا داری بهم انداخت و فقط لبخندی کنج لبش نشست و حرفی نزد.
بعد از چند دقیقه گفت:
_اسرا.
_بله؟
_یه چی میگم جون من نه نیار
_الکی جونتو قسم نخورا
_بگو باشه دیگه
_اول خواستتو بگو
کلافه گفت:
_تو چرا لج میکنی با من؟
مثل خودش کلآفه گفتم:
_چون توهم لج میکنی.
_لا اله الا الله؛خب باش میگم..بریم آزمایش بدیم،چیزی ازت کم نمیشه که..
_راجع بهش حرف میزنیم
_الان بگو..تا خونه خیلی راهه
نفسم رو با آه بیرون دادم:
_میترسم
_از چی؟
_نمیدونم فقط؛فقط یه ترس نا آشناست.
لبخند مهربونی زد:
_خب این ترس رو باهم تقسیم میکنیم..اگه آزمایش ندی که بدتره! ممکنه اتفاقات بدی بی افته
از اینکه دلگرمی بهم داد،احساس آرامش کردم و فکر کنم اون حس ترس از وجودم رفت..
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نکنه اسرا حامله باشه😐👀
شما چی فکر میکنین؟😉
نویسنده : ارباب قلم @Roomanzibaee
[﷽♥️]
#ولادتـــــ🎊♥️••
🌸 عرض تبریک و تهنیت به مناسبت ولادت باسعادت حضرت ابالفضل العباس(علیهالسلام)
•
.
#ولادت_حضرت_عباس علیه السلام
[﷽♥️]
#ولادتـــــ🎊♥️••
علمدار حسین(؏)تولدتمبارڪ💕
•
.
#ولادت_حضرت_عباس علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[﷽♥️]
#کـݪیـپ_تایـم📺🔗
اینجوری از حضرت ابالفضل حاجت بگیر👌
استاد پناهیان 🎙
•
•
.
#میلاد_حضرت_ابوالفضل ع