یادگاری ... !
[﷽♥️] #ولادتـــــ🎊♥️•• علمدار حسین(؏)تولدتمبارڪ💕 • . #ولادت_حضرت_عباس علیه السلام
اے اهل حࢪم میࢪ و عݪمدآࢪ ࢪسیدھ !✨🌱
سقآی حسین :) سید و سآلاࢪ ࢪسیدھ !
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ46
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_46
#جلد_4
•• فرشید••
صبح صبحانمو خوردم و از مادر خداحافظی کردم..مثل همیشه خداحافظی تلخی باهام کرد و به داخل اتاق رفت.
میدونستم همچین روزی میاد ! تقصیر خودم بود که زودتر بهش نگفتم...
کارهارو زودتر داخل اداره تموم کردم ؛ باید هرچه سریعتر با آقا محمد در رابطه با مهشید صحبت کنم...
شاید فقط اون بتونه کمکی کنه
بخواطر پرونده ی جدیدی که اومده حتما خیلی طول میکشه.
توی افکارم غرق شده بودم که آقا محمد صدام زد:
_فرشید چرا انقدر پکری؟ فکر نکنی حواسم بهت نیست
لبخند بی جونی زدم و با حسرت گفتم:
_من یه کاری کردم که جبران ناپذیره
لبخند آقا محمد محو شد و جاش رو اخم و نگرانی پر کرد.
_چیکار؟
قضیه ی مهشید رو کامل براش توضیح دادم و بعد با ناراحتی گفتم:
_قضیه همین بود که واستون تعریف کردم آقا محمد ! حالا نمیدونم چی بگم..چی کار کنم..اگه از سر تعارف قبول کرد و بدبخت شد چی؟
آقا محمد کمی فکر کرد و گفت:
_مطمئنی؟
_چیو؟
_که فقط میخوای به مادرت نزدیک باشه
_بله خب..منظورتونو نمیفهمم آقا
_منظورم خودتی
نفسم رو آه مانند بیرون دادم:
_نمیدونم
خنده ای کرد و گفت:
_الان دیگه میدونی
_چیو؟
_ای بابا پسر..اینکه مهشید رو برای مادرت میخوای یا خودت
با صدای سعید که خبر از جلسه میداد هردو بلند شدیم.
آقا محمد رو به من کرد و گفت:
_بعدا باهم صحبت میکنیم
زیرلب چشمی گفتم و باهمدیگه وارد اتاق شدیم.
در طول جلسه فقط به حرفهای سعید و آقا محمد فکر میکردم
اینکه شاید برای همیشه مهشید از دستم بره
با صدای بلند آقا محمد به خودم اومدم:
_ختم جلسه رو اعلام میکنم
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم .. ساعت شش غروب بود. وسایلم رو جمع کردم که سعید از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم:
_فرشید معلوم هست چته؟ کلا حواست پی جلسه و پرونده ی جدید نبود..آقا محمدم چپ چپ بهت نگاه میکرد؛میدونی که روی این موضوع حساسه
_دست خودم نبود !
_الان متوجه شدی موضوع در مورد چی بود اصلا؟
_نه
_خیله خب برو به آقا محمد بگو واست توضیح بده،کیس پیچیده ای هست..دوبار توضیح داد که متوجه شدیم
_باش. سعید..
_بله؟
_امشب شیفتی؟
_نه چطور؟
_هیچی برو ... میخواستم اگه شیفت بودی جات وایستم
_داوود امشب شیفته،انقدم دلش میخواد جاش یکی وایسته...هیچکارم نمیخواد کنه ها ولی انگار با یارش قرار داره بهش مرخصی هم نمیدن !
_باش ممنون که گفتی
باقی مانده ی وسایلم رو توی کیفم ریختم و به سمت داوود رفتم.
بعد از کلی تشکر داوود بخواطر اینکه قبول کردم شیفت شبش بایستم به آقا محمد هم اطلاع دادم که امشب هستم.
آقا محمد جلوی داوود قبول کرد؛بعد از اینکه داوود رفت رو به من گفت:
_بخواطر یه مسئله ی کوچیک نباید حواست پرت بشه...حواسم بهت بود تو جلسه هیچی از پرونده نفهمیدی،الانم بخواطر داوود قبول کردم...نبینم امشب خدای نکرده نفوذی ها ریختن تو اداره ها
جمله ی آخرش رو تیکه دار و عصبی گفت ولی من خندم گرفت. سرم رو پایین انداختم تا لبخندم رو نبینه:
_چ..چشم آقا؛بخدا اونموقع یهو حواسم پرت شد دست خودم نبود وگرنه که اولویت من تو اداره رو میدونید...فقط کاره ! اما الان...ببخشید از دستم در رفت
چهره ی جدیش مهربون شد و لبخند ریزی گوشه ی لبهاش نشست:
_عیب نداره منم این دوران رو گذروندم
لبخند متقابلی بهش تحویل دادم.
بعد از چند دقیقه صحبت کردن با آقا محمد در مورد پرونده به مادر زنگ زدم؛دستگاه روی پیغامگیر رفت...پیغامم رو گذاشتم:
_سلام دورت بگردم، امشب نمیام خونه. اما واست یه خبر خوب دارم ! پس صبر کن من برگردم باشه عزیزم؟ خداحافظ
《چند هفته بعد》
_تمام حرف هایی که بهتون زدم حقیقتِ
میدونم شاید فکر کنین بخواطر مادرم این پیشنهاد رو دادم اما...من بهتون علاقه پیدا کردم. هوس نیست...
حرفی نزد و سرش رو پایین انداخت. بعد از چند ثانیه گفت:
_من همچین فکری در مورد شما نکردم، اگر هم از روی همین منظور پیشنهاد ازدواج بهم میدادین فقط روی حساب عشق به مادر میزاشتم نه هوس !
چشمهامو بستم..از این همه درک، از این همه حرف خوب...فقط میخواستم اون صداش اون حرفش توی گوشم اکو بشه.
_الان جوابتون به من چیه مهشی..
حرفم رو خوردم.
_راحت باشین اسم من الان توی شناسنامه مهشیده
_چشم؛ الان جوابتون چیه مهشید خانم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_حتما باید الان بگم؟ میشه فکر کنم؟
از جا بلند شدیم.
_نه نه هروقت فکراتونو کردید...عجله ای نیست
چادر سفیدش رو روی سرش سفت کرد و گفت:
_پس بریم پیش خانواده؟
_بله بله .. بریم
به معنای واقعی دست و پامو گم کرده بودم؛ مهشید هم دست کمی از من نداشت.
خانواده ها گرم حرف زدن و خندیدن بودن.
جلوی در دستم رو به جلو گرفتم تا اول مهشید وارد بشه.
چشم مادر که به من و مهشید افتاد گفت:
_نتیجه چی شد مادر؟
همینکه خواستم حرفی بزنم مهشید گفت:
_ما به توافق رسیدیم!
متعجب نگاهش کردم..سرش رو به طرفم برگردوند و نگاه گذرایی
ادامهههههه:
به صورتم انداخت و دوباره ادامه داد:
_یعنی، ان شاءالله باهم ازدواج میکنیم
صدای دست و سوت فضا رو پر کرد:
چشمهام از این گرد تر نمیشد
آروم گفتم:
_مهشید خانم مگه نگفتین میخواین فکر کنین؟
مثل خودم آروم گفت:
_فکرامو کردم دیگه!
_کِی؟
_تو راه حیاط تا خونه
آروم ولی با خنده گفتم:
_چقدر زود فکر کردین و به نتیجه رسیدین
آروم خندید و هیچی نگفت!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
.
ویدئویِ خودمان . .☕♥️
-ببین رِفیق !سرسبزی خدارو😌🌱
خدایـآ برای هر لحظه زندگیمون شکرت !
-ویدئو جهتِ انگیزه 😌❤️
•
.
@roomanzibaee~~~
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ47
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_47
#جلد_4
••محمد••
لقمه ای که درست کرده بودم با عجله داخل دهنم گذاشتم .
صدای غرغر عطیه از پشتم بلند شد:
_خب حداقل یه لقمه دیگه میخوردی!
جوابی ندادم و کفشهامو از جا کفشی در آوردم.
عطیه برای بدرقه تا دم در اومد.
لقمه ای که درست کرده بود به دستم داد؛با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:_ان شاءالله روزی بیاد برای بچه ی خودمون لقمه درست کنیم و راهی مدرسش کنیم...
خندید و بعد با آه گفت: _ انقدر این سالها زود میگذره که نمیفهمی کی بدنیا اومد،کی راه رفت، کی غذا خورد، کی دندونش دراومد...
عجله نکن آقا محمد عجله نکن !
_والا من که عجله ای ندارم. ولی انگار این بچه عجله داره که لگد میزنه ها ! کمتر از یه ماه دیگه مونده تا به دنیا بیاد
بازهم خندید اما چیزی نگفت. همونطور که کفشهامو میپوشیدم عزیز از خونه اومد بیرون. من و عطیه به گرمی سلام و احوالپرسی کردیم اما عزیز سرد و دلخور جوابمونو داد و زود رفت !
نگران به عطیه خیره شدم. عطیه شرمنده سرشو انداخت پایین.
بدون مقدمه گفت:
_ نمیتونستم ازش پنهان کنم...جای مادرمو داره، مادر خودت توئه! نتونستم بهش نگم تا مرز مرگ رفتی !
لا اله الا الله زیر لب گفتم و رو به عطیه کردم:
_خیلی خب ، باهاش حرف میزنم.
تو چیزی لازم نداری؟
_چرا یه چیزی میخوام
_چی؟
_نمیدونم !
ابروهام بالا رفت:
_عطیه مسخره کردی منو؟.
_نه بخدا حوس یه چیزی کردم که خودمم نمیدونم
_یکم مشخصات بده برم بگیرم، الان دیرم میشه ها!
_خب...میوه باشه ولی خود میوه رو نمیخوام.
با دست به پیشونیم زدم و گفتم:
_ببینم این چیه که تو میخوای و خودت نمیدونی.
_ذهنتو درگیر نکن، مخصوصا الان که یه پرونده جدید دارین !
لبخندی زدم و گفتم: _باشه،چیز دیگه ای لازم نداری؟
قبل از اینکه حرفی بزنه ادامه دادم: _چیزی که خودت میدونی چیه!؟
_نه نه برو دیرت میشه.
از عطیه خداحافظی کردم؛غمگین به در خونه ی عزیز خیره شدم و از خونه بیرون اومدم.
بعد از اینکه کارهای تو اداره تموم شد،خسته کنار رسول نشستم.
رسول هم که مثل من از خستگی نای حرف زدن نداشت لبخندی زد و سرش رو به صندلی تکیه داد.
یاد حرف عطیه افتادم و رو به رسول گفتم:
_رسول خواهرتو چقدر میشناسی؟ !
خندید و با تعجب گفت:
_چطور آقا؟
_بگو تا بهت بگم.
تیکه دار گفت:
_بیشتر از شما !
جدی نگاهش کردم که با نگاه ترسیده ای گفت:
_آقا واسه چی میخواین خب نگران شدم.
کلافه گفتم:_خواهرت ویار کرده نمیدونه چی میخواد
سعی کرد خندشو کنترل کنه اما نمیتونست.
_خب دقیقا چی بهتون گفت؟
_گفت یه چیزی میخواد میوه باشه اما میوه نباشه
هنگ کردن رسول رو میتونستم تو اجزای صورتش ببینم.
بعد از چندثانیه مکث کردن گفت:
_خب شاید لواشک میخواد !
با صدای داوود که بهمون نزدیک میشد بهش نگاه کردیم.
_آقا اینارو استعلام گرفتم.
از فکر حرفهای رسول بیرون اومدم:
_خیلی خب بیار اینجا داوود
داوود برگه هارو آورد و جلوی من گذاشت.
رو به رسول گفتم: _دست خودتو میبوسه رسول جان...اینارو وارد کن تا من بیام.
چشمی گفت و وارد سیستم شد.
شماره ی عطیه رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم.
_الو عطیه .
_جانم؟ چیشده ؟ اتفاقی افتاده؟
_نه نه نگران نشو..
به اطراف نگاهی انداختم و آروم ادامه دادم.
_عطیه لواشک میخواستی؟
کمی مکث کرد و گفت:
_آره..آره
خنده ی ریزی کردم و گفتم:
_باشه.. شب منتظرم باش، نخوابیا تا واست لواشک بیارم !
با ذوق گفت:_ایول
هیچی دیگه تاثیر برادرش روی عطیه هم نشست.
کلافه از ایول گفتن عطیه خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
چند ساعتی داخل اداره بودم و دوربین های مداربسته ی مغازه رو چک میکردم.
از اینکه چیز مشکوکی قبل از آتیش گرفتن پاساژ پیدا نمیشد کلافه بودم.
رسول و علی سایبری بدو بدو به سمتماومدن .
رسول با ذوق گفت:
_آقا یافتیم.
سریع بلند شدم. علی سایبری فیلم رو پخش کرد و گفت:
_آقا همونطور که شما حدس زده بودین این اتفاق داخل پاساژ نیفتاده...گروه های تروریستی توی پارکینگ کارشونو انجام دادن
_فیلمهارو از کجا پیدا کردین؟
علی سایبری نگاهی به رسول انداخت و گفت:
_آقا بلاخره یه نابغه که بیشتر ندارین
رسول دستشو روی سینش گذاشت و گفت:_چاکریم
با رضایت گفتم:
_آفرین رسول..
_آقا فیلمهارو هم از همون هاردی که توی صحنه وجود داشت پیدا کردم ،سخت بود ولی خالی از لطفم نبود...تونستیم گروهشونو شناسایی کنیم
_محل سکونتشون چی؟
_آقا داریم روش کار میکنیم
سری به علامت تایید تکون دادم و فیلم هارو تک به تک دیدم.
نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت ۱ بود ؛ وسایلم رو جمع کردم و از اداره بیرون اومدم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز راهیان نور گرامی باد🌱
۲۰اسفند...
اللهم الرزقنا شلمچه!🥀
Ali Akbar Ghelich - Entekhab (128).mp3
8.41M
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله !🙂✋
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ48
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_48
#جلد_4
••عطیه••
کم کم چشمهام گرم شده بود که با صدای چرخیدن کلید توی در خواب از سرم پرید.
محمد با جعبه ای وارد شد. خواستم بلند شم که با دستش اشاره کرد بشینم.
لبخندی زدم و سلام دادم. جوابمو مثل همیشه با گرمی داد.
رو به روم نشست و در جعبه رو باز کرد ؛ با دیدن اونهمه لواشک بهت زده به محمد خیره شدم.
بعد از چندثانیه هردو زدیم زیر خنده.
بین خنده هاش گفت:
_این وقت خیلی سخت بود ولی بلاخره پیدا کردم.
_الهی دورت بگردم خیلیم لازم نبود که...
لبخندی زد و لواشکی رو سمتم گرفت:
_اتفاقا این کار خیلی واجب بود خیلی خوشمزه اس بخور.
لواشک رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن.
_راستی عطیه
_جانم؟
_من وقتی میخوام بخوابم همش فکر این بچه ام
_از چه نظر؟
_یعنی چی از چه نظر؟
دست از خوردن برداشتم و نگاهمو بهش دادم:
_از نظر خرج و دخلش...از نظر تربیتش...از نظر تحصیلاتش...از چه نظری؟
_حالا اینا رو تصمیم میگیریم..از نظر این میگم که چجوری بهش بگیم شغلمون چیه و چجوری بگیم که به کسی نگه... !
با قیافه ای از خودراضی گفتم:
_تکلیف من که مشخصه .
کنجکاو نگاهشو به چشمهام داد؛باخنده ادامه دادم:
_وقتی که شما تا این موقع شب تشریف میبرید سر کار مادر و دختری اختلات میکنیم.
خندید و گفت:
_آها...یعنی منظورت اینه که تمرین کردی؟
_بله پس چی!؟
_خب یکمم پیش من ارائه بده یاد بگیرم.
_عه...ببخشیدا ولی فکر کنم اینجارو با اداره اشتباه گرفتی. خودتون باید یادبگیرین فرمانده!
سرشو کمی به بالا خم کرد و گفت:
_بنظرت من میتونم تو اداره تمرین کنم ؟
لبخندی کنج لبم نشست:
_خواستن توانستن است.
جعبه رو جمع کردم و رو بهش گفتم:
_بسه دیگه بلند شو بخوابیم. این موقع شب نشستم دارم باهات لواشک میخورم. فردا باید صبح زود بری اداره؛خواب میمونی...بلند شو
همینکه بلند شدم درد بدی داخل بدنم پیچید.
دستم رو روی کمرم گذاشتم و چشمهامو از درد بستم.
محمد نگران بلند شد:
_چیشده؟
با نفس های پی در پی گفتم:
_مح..محمد...بر..یم..
حرفم تموم نشده بود که دوباره دردهام شروع شد. این دفعه از درد جیغ زدم! دست خودم نبود و فقط جیغ میزدم.
محمد که حسابی هول شده بود کمکم کرد تا لباسهامو بپوشم.
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای فریادم بلندتر از اینی که هست نشه.
عزیز نگران با ضرب در رو باز کرد:
_چیشده مادر؟
محمد با نگرانی گفت:
_عزیز ... بچه...
عزیز به طرفم اومد و کار نصف و نیمه محمد رو تموم کرد و لباسهامو پوشوند.
_محمد مادر برو ماشین رو روشن کن.
محمد سریع سوئیچ رو گرفت و به سمت در رفت.
با کمک عزیز سوار ماشین شدم.
عزیز تشویقم میکرد تا نفس بکشم و نترسم...
زیر لب ذکر یا حضرت زهرا رو میخوندم و فقط از خودش کمک میخواستم!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ميلاد_حضرت_علي_اكبر
میلاد باسعادت حضرتعلےاڪبر(؏)مبارک🌿😄
ای جھآن بگوش .🌸
پسر حسین آمده😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوآنے ڪھ عآشق نباشد جوآن نیست😌🕊
#روز_جوان
[• #مــؤذنڪربــلا 😍•]
دخلوامــوراتپدردســتپسرهست
سائلالطــافتوایماےپسرشاه💛
ولادتباسعادتشاهــزادهعلےاڪبر
علیہالسّلام وروزجــوانمبارڪباد.💐
● #ولادتحضرتعلےاڪبرعلیہالسّلام🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #اســتورے📱•]
🌸 ویــژه ولادت شاهــزاده علےاڪبــر علیہالــسّلام
#عیدڪممبروڪ😍
یادگاری ... !
[• #اســتورے📱•] 🌸 ویــژه ولادت شاهــزاده علےاڪبــر علیہالــسّلام #عیدڪممبروڪ😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #اســتورے📱•]
🌸 ویــژه ولادت شاهــزاده علےاڪبــر علیہالــسّلام
#عیدڪممبروڪ😍
یادگاری ... !
[• #اســتورے📱•] 🌸 ویــژه ولادت شاهــزاده علےاڪبــر علیہالــسّلام #عیدڪممبروڪ😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #اســتورے📱•]
🌸 ویــژه ولادت شاهــزاده علےاڪبــر علیہالــسّلام
#عیدڪممبروڪ😍
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ49
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_49
#جلد_4
••رسول••
با تکون های دست اسرا چشمهامو باز کردم.
_رسول...رسول بلند شو.
از اینکه این موقع شب منو بیدار میکرد ترسیدم.
سریع از جا پریدم و نگاهی به چهره ی نگرانش انداختم:
_چیشده؟
_عطیه بیمارستانه...بلند شو حاضر شو بریم !
از روی تخت بلند شدم:
_بیمارستان برای چی؟
نگاه معنا داری بهم انداخت و کتم رو به دستم داد.
حیرت زده گفتم:
_نکنه بچه...
کلافه و سریع گفت:
_آره بدو حاضر شو. عزیز و آقا محمد تنهان !
سریع حاضر شدیم و به طرف بیمارستان راه افتادیم.
بعد از چند دقیقه به بیمارستان رسیدیم !
محمد و مادرش روی صندلی های بیمارستان نشسته بودن.
عزیز قرآن به دست دعا میکرد و محمد پریشون بود.
از ضرب هایی که با کفش روی زمین وارد میکرد میشد فهمید چقدر نگرانه.
به سمتشون رفتیم و سلام کردیم. بعد از اینکه جواب سلاممونو دادن کنارشون نشستیم.
اسرا از عزیز پرسید:
_از کِی اینجایین؟
_یه ساعتی میشه !
دکتر به سمتمون اومد.
محمد نگران بلند شد:
_خانم دکتر چیشد؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
_مبارکه !
دیگه اثری از نگرانی روی هیچکدوممون نبود فقط لبخند بود که روی صورتها جا خشک کرد !
با حالت شوخ گفتم:
_مبارکه آقا محمد!
مثل لحن خودم جواب داد:
_از شماهم مبارکه آقا رسول ! بلاخره دایی شدی.
_نگران نباش آقا محمد شماهم یه روز شوهرعمه میشین!
همگی زدیم زیر خنده.
بعد از چندساعت بلاخره هم عطیه رو دیدیم هم دخترش!
بعد از تبریک و کلی خنده و شوخی رو به بچه ای که تو دستم خوابیده بود گفتم:
_دایی جون ! تو چرا انقدر عجله داشتی؟ خب میزاشتی صبح به دنیا می اومدی...الان یه نگاه به قیافه ی ما بنداز. همه از خستگی نا نداریم !
دوباره همه زدن زیر خنده .
عزیز گفت:
_آقا رسول اذیت نکن نوه ام رو...خب دوست داشته شمارو ببینه دیگه !
_آها از اون لحاظ! خب خوب کاری کردی دایی جون اصلا هم اشکال نداره .
حاجآقا با یااللهی وارد شد و بعد از تبریک به هممون زیر گوش نوزاد اذان و اقامه میخواند!
محمد به نیت اسم دخترشون قرآن رو باز کرد.
همگی منتظر به محمد چشم دوخته بودیم.
حلقه ی اشک و چهره ی خوشحالش همه رو کنجکاو تر کرد.
_زینب!
عطیه با شوخی گفت:
_هیچی دیگه این دختر بابایی میشه...
اسرا زیر گوشم گفت
_زینت پدر! معنی اسم زینبه؛چرا گُنگ نگاهشون میکنی؟
زیر چشمی نگآهی به اسرا انداختم و با همون تن صدای آروم گفتم: _میدونم!
_باش فهمیدم میدونی...حالا بیا بریم بیرون حالم بده !
لا اله الا اللهی گفتم که همه ی نگاه ها به سمت من چرخید.
لبخند زورکی روی لبهام نشوندم و گفتم:
_یه لحظه ما از حضورتون مرخص بشیم.
بدون اینکه جوابی بشنویم از اتاق خارج شدیم.
قدم های تند اسرا منو وادار کرد دنبالش بدو بدو راه بی افتم.
سریع خودش رو به محوطه ی بیمارستان رسوند و روی نیمکت چوبی نشست.
عصبی گفتم:
_اسرا تو چرا نمیخوای واقعیتو باور کنی؟ من فهمیدم تو حامله ای خودت نفهمیدی؟
همونطور که سعی داشت آب و هوای بیمارستان از سرش بپره نفس نفس زنان گفت:
_من از دیشب...تو بیمارستان بودم...صبحانه هم نخوردم؛طبیعیه...طبیعیه که حالم بد بشه!
گوشیم زنگ خورد. دستم رو روی گزینه ی لغو کشیدم و تلفنمو اشغال کردم.
_آب و هوای خونه هم مثل بیمارستانه که دم به دقیقه حالت بد میشه؟
دوباره تلفنم زنگ خورد. برای اینکه دست برداره تماس رو وصل کردم و عصبی و کلافه گفت:
_بله؟
صدای داوود از پشت خط نشون میداد از صدای عصبیم جا خورده.
_امم..رسول جان سلام؛میتونی یه سر بیای اداره.؟
نفس سنگینی کشیدم و گفتم:
_باشه نیم ساعت دیگه اونجام.
تلفن رو قطع کردم و روبه اسرا گفتم:
_میخوام برم اداره کاری نداری؟
سرش رو به بالا تکون داد.
_نه،ولی بزار یه چیزی بهت بگم.
منتظر نگاهش کردم. از روی نیمکت بلند شد و با بغض گفت:
_آره میترسم واقعیتو باور کنم...
الان یه نگاه به وضعیتمون بنداز
معلوم نیست تا پنج دقیقه ی دیگه کجایی و چیکار میکنی!
نمیخوام بچمونو بدون تو بزرگ کنم میفهمی؟!
خودمم تو این کار هستم،میترسم بچمون بدون پدر و مادر واسه ی خودش قد بکشه و بزرگ بشه!
اشکی که از چشمهاش سرازیر شده بود رو پاک کرد؛باهمون بغض خداحافظی کرد و رفت.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee