eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
[• 😍•] دخل‌و‌امــورات‌پدر‌دســت‌پسر‌هست سائل‌الطــاف‌توایم‌اےپسرشاه💛 ولادت‌با‌سعادت‌شاهــزاده‌علےاڪبر‌ علیہ‌السّلام و‌روز‌جــوان‌مبارڪ‌باد‌.💐 ● 🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• 📱•] 🌸 ویــژه ولادت شاهــزاده علےاڪبــر علیہ‌الــسّلام 😍
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ49 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• با تکون های دست اسرا چشمهامو باز کردم. _رسول...رسول بلند شو. از اینکه این موقع شب منو بیدار میکرد ترسیدم. سریع از جا پریدم و نگاهی به چهره ی نگرانش انداختم‌: _چیشده؟ _عطیه بیمارستانه...بلند شو حاضر شو بریم ! از روی تخت بلند شدم: _بیمارستان برای چی‌؟ نگاه معنا داری بهم انداخت و کتم رو به دستم داد. حیرت زده گفتم: _نکنه بچه... کلافه و سریع گفت: _آره بدو حاضر شو. عزیز و آقا محمد تنهان ! سریع حاضر شدیم و به طرف بیمارستان راه افتادیم. بعد از چند دقیقه به بیمارستان رسیدیم ! محمد و مادرش روی صندلی های بیمارستان نشسته بودن. عزیز قرآن به دست دعا میکرد و محمد پریشون بود. از ضرب هایی که با کفش روی زمین وارد میکرد میشد فهمید چقدر نگرانه. به سمتشون رفتیم و سلام کردیم. بعد از اینکه جواب سلاممونو دادن کنارشون نشستیم. اسرا از عزیز پرسید: _از کِی اینجایین؟ _یه ساعتی میشه ! دکتر به سمتمون اومد. محمد نگران بلند شد: _خانم دکتر چیشد؟ دکتر لبخندی زد و گفت: _مبارکه ! دیگه اثری از نگرانی روی هیچکدوممون نبود فقط لبخند بود که روی صورتها جا خشک کرد ! با حالت شوخ گفتم: _مبارکه آقا محمد! مثل لحن خودم جواب داد: _از شماهم مبارکه آقا رسول ! بلاخره دایی شدی. _نگران نباش آقا محمد شماهم یه روز شوهرعمه میشین! همگی زدیم زیر خنده. بعد از چندساعت بلاخره هم عطیه رو دیدیم هم دخترش! بعد از تبریک و کلی خنده و شوخی رو به بچه ای که تو دستم خوابیده بود گفتم: _دایی جون ! تو چرا انقدر عجله داشتی؟ خب میزاشتی صبح به دنیا می اومدی...الان یه نگاه به قیافه ی ما بنداز. همه از خستگی نا نداریم ! دوباره همه زدن زیر خنده . عزیز گفت: _آقا رسول اذیت نکن نوه ام رو...خب دوست داشته شمارو ببینه دیگه ! _آها از اون لحاظ! خب خوب کاری کردی دایی جون اصلا هم اشکال نداره . حاج‌آقا با یااللهی وارد شد و بعد از تبریک به هممون زیر گوش نوزاد اذان و اقامه میخواند! محمد به نیت اسم دخترشون قرآن رو باز کرد. همگی منتظر به محمد چشم دوخته بودیم. حلقه ی اشک و چهره ی خوشحالش همه رو کنجکاو تر کرد. _زینب! عطیه با شوخی گفت: _هیچی دیگه این دختر بابایی میشه... اسرا زیر گوشم گفت _زینت پدر! معنی اسم زینبه؛چرا گُنگ نگاهشون میکنی؟ زیر چشمی نگآهی به اسرا انداختم و با همون تن صدای آروم گفتم: _میدونم! _باش فهمیدم میدونی...حالا بیا بریم بیرون حالم بده ! لا اله الا اللهی گفتم که همه ی نگاه ها به سمت من چرخید. لبخند زورکی روی لبهام نشوندم و گفتم: _یه لحظه ما از حضورتون مرخص بشیم. بدون اینکه جوابی بشنویم از اتاق خارج شدیم. قدم های تند اسرا منو وادار کرد دنبالش بدو بدو راه بی افتم. سریع خودش رو به محوطه ی بیمارستان رسوند و روی نیمکت چوبی نشست. عصبی گفتم‌: _اسرا تو چرا نمیخوای واقعیتو باور کنی‌؟ من فهمیدم تو حامله ای خودت نفهمیدی؟ همونطور که سعی داشت آب و هوای بیمارستان از سرش بپره نفس نفس زنان گفت: _من از دیشب...تو بیمارستان بودم...صبحانه هم نخوردم؛طبیعیه...طبیعیه که حالم بد بشه! گوشیم زنگ خورد. دستم رو روی گزینه ی لغو کشیدم و تلفنمو اشغال کردم. _آب و هوای خونه هم مثل بیمارستانه که دم به دقیقه حالت بد میشه؟ دوباره تلفنم زنگ خورد. برای اینکه دست برداره تماس رو وصل کردم و عصبی و کلافه گفت: _بله‌؟ صدای داوود از پشت خط نشون میداد از صدای عصبیم جا خورده. _امم..رسول جان سلام؛میتونی یه سر بیای اداره.؟ نفس سنگینی کشیدم و گفتم: _باشه نیم ساعت دیگه اونجام. تلفن رو قطع کردم و روبه اسرا گفتم: _میخوام برم اداره کاری نداری‌؟ سرش رو به بالا تکون داد. _نه،ولی بزار یه چیزی بهت بگم. منتظر نگاهش کردم. از روی نیمکت بلند شد و با بغض گفت: _آره میترسم واقعیتو باور کنم... الان یه نگاه به وضعیتمون بنداز معلوم نیست تا پنج دقیقه ی دیگه کجایی و چیکار میکنی! نمیخوام بچمونو بدون تو بزرگ کنم میفهمی؟! خودمم تو این کار هستم،میترسم بچمون بدون پدر و مادر واسه ی خودش قد بکشه و بزرگ بشه! اشکی که از چشمهاش سرازیر شده بود رو پاک کرد؛باهمون بغض خداحافظی کرد و رفت. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee
'💚 -هرچھ داࢪیم زِ آقاے خراسان داریم . . :) @roomanzibaee'➣
بدلیل‌اهانت‌به‌نام‌حضرت‌زینب(س) توسط‌امیرتتلومادوست‌داران‌اهل‌بیت‌ وظیفه‌داریم‌که‌پرچم‌حضرت‌زینب‌را بالانگهداریم...!🙂✌🏼 لطفاًنشردهیدوهمگان‌عکس‌ پروفایلشان‌رازینبی‌کنند، تاتتلووامسال‌اوبدانندکه‌ اهل‌بیت‌خط‌قرمز‌ماست...!👊🏻😏` ...!✊🏼 (س)✊🏼 اجبارے
.چهآرشنبھ سوری !'
• . عکاسیِ خودمآن . . ♥️ مبآرک😍🍃 @Roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-برآی‌ طرفدارانِ گآندو😁🌱 @roomanzibaee~~~
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ50 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• با اسما مشغول صحبت بودم که رسول با قیافه ی توهم وارد اداره شد. نگاهی به اسما انداختم که کنجکاو به در ورودی اداره خیره شده بود. متوجه ی نگاهم شد و بدون اینکه حرفی بزنم گفت: _من میرم یکم کار دارم. باشه ای گفتم و بی معطلی از پله ها بالا رفت. رسول سریع پشت سیستم نشست؛به سمتش رفتم و تک سرفه ای کردم. _علیک سلام با سردی جواب سلامم رو داد. با احتیاط پرسیدم: _چیزی شده رسول؟ زیرلب گفت: _نه؛چیزی نیست. وقتی اینجوری حرف میزنه یعنی باید تنها باشه. ازش فاصله گرفتم: _اگه کمک خواستی بگو ! چشمهاشو به علامت تایید باز و بسته کرد و مشغول به کار شد. چندساعت بعد آقا محمد با یه جعبه ی شیرینی وارد اداره شد. اقا محمد با چهره ی شاد به سمتمون میومد؛رسول هم سعی میکرد لبخندی روی صورتش جا بده. همه تعجب کرده بودیم! آقا محمد فقط توی مناسبت های خاص شیرینی میاورد ولی امروز مناسبت خاصی نیست ! آقا محمد همه رو دورش جمع کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: _میدونم چندنفری هستن که اینجا پدرن،بعضی از خانمهای اینجاهم مادرن... خواستم بگم که حس خیلی خوبیه یه نعمتیه که هرکسی نداره ! یه نعمتیه که با داشتنش خوشحال میشی ! با شوخی گفتم: _آقا محمد رسما دارین اعلام میکنین پدر شدین؟ لبخندی زد و گفت: _دقیقا همینطوره. متعجب گفتم: _واقعا؟ _آره داوود جان _آقا من به شوخی گفتما..شوخی‌شوخی جدی شد؟ همه از حرفم خندیدن؛منم از لحن متعجبم خندم گرفته بود. میون خندیدن ها رسول عذرخواهی کرد و بلند شد،رو به محمد آروم حرف میزد؛ولی چون من نزدیکشون بودم حرفهای رسول رو شنیدم: _آقا،تمام کارهارو انجام دادم. اگه بشه برم خونه محمد نگاهی به چهره ی غمگین رسول انداخت و بعد از چندثانیه مکث گفت: _باشه برو. رسول تشکری کرد و بعد ، با صدای بلند از همه خداحافظی کرد و رفت. آقا محمد هم فکرش درگیر شد؛اینو میشد از اخمهای توهمش فهمید. چند دقیقه بعد فرشید با اومدنش حواس همه رو پرت کرد. اونم یه جعبه ی شیرینی دستش بود. سلامی کرد و وارد جمع شد: _به به جمعتون که جَمعه با همون لحنی که استفاده کرده بود گفتم: _فرشید نکنه توهم بابا شدی؟ فرشید که تازه متوجه ی شیرینی که آقا محمد پخش میکرد شده بود با خوشحالی سمت آقا محمد رفت و تبریک گفت. بعد از یه تبریک گرم بین فرشید و محمد کلافه پرسیدم: _نمیخوای بگی قضیه ی شیرینی تو چیه؟ فرشید رو به آقا محمد کرد و گفت: _خوشحالم که به حرفتون عمل کردم! دست چپش رو آورد بالا و حلقه‌ی‌ازدواجش رو نشون داد. با خوشحالی گفتم: _به به؛چه روز خوبیه امروز! آقا فرشید تبریک میگم قاطی ما متاهلا شدی! فرشید با خنده گفت: _رسول رفت تو شروع کردی؟ _مگه رسول رو دیدی؟ لبخند از روی لبهاش محو شد: _آره دیدم؛بهش شرینی هم تعارف کردم اما گفت نمیخوره و یه تبریک گرمی بهم گفت و رفت. احساس میکنم ناراحت بود. به آقامحمد نگاه کردم؛فرشید متوجه ی جو سنگین شد و گفت: _آقایون میل دارین یه شیرینی دیگه بخورین یا نه؟ سعید شرینی رو از دست فرشید گرفت و گفت: _چرا که نه؛بلاخره این شیرینی خوردن داره دیگه ! نگران نگاهم روی آقا محمد ثابت مونده بود؛نکنه اتفاقی افتاده باشه... محمد لبخند ریزی زد و شیرینی رو از جعبه برداشت ولی همچنان توی فکر بود! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ51 #ᴊᴇʟᴅ4 ••سعید•• با کلید در رو باز کردم؛نهایت سعیم رو کردم تاسرو صدایی ایجاد نشه. خونه تاریک بود و نور شمع های روی میز غذاخوری جلب توجه میکرد. مثل همیشه سارا انقدر منتظرم نشسته بود روی صندلی خوابش برده بود. کلید رو روی میز گذاشتم که صداش باعث شد از خواب بیدار بشه. با صدای آرومی گفتم: _ببخشید بیدارت کردم! چشمهاشو مالید و لبخندی از خستگی روی لبهاش نشست. _نه عیب نداره! شام نخوردی نه؟ _تو چی شام خوردی؟ با دست به میز اشاره کرد: _وضعیتو که میبینی! کاپشنم رو درآوردم و رو به روش نشستم. _خب بیا الان شام بخوریم؛میدونم ساعت دوازدهم و نیم وقت شام خوردن نیست ولی خیلی گرسنمه! بلند شد و غذا هارو از سر میز برداشت: _خب پس حداقل اینارو گرم کنم. یکم صبر کن! لبخندی زدم و با صدای بلند گفتم: _راستی... _همسایه ها خوابنا آقا سعید؛جانم بگو؟ به گفته ی سارا صدامو آرومتر کردم و گفتم: _یه خبر خوب دارم! همونطور که غذا های گرم شده رو میاورد سرمیز ذوق زده گفت: _چی؟ گوشی رو از جیبم درآوردم و عکس زینب رو باز کردم: _یه فرشته ی کوچولو به دنیا اومده! گوشی رو از دستم گرفت و با حیرت گفت‌: _دختر عطیه و آقا محمدِ؟ با سر تایید کردم. با ذوق گفت: _الهی چقدر نازه عزیزم‌! اسمش چیه؟ از ذوقش خندیدم : _زینب! با همون لحن گفت: _وای خدایا! اسمشم مثل خودش قشنگ و نازه! _بچه دوست داری نه؟ با چشمهایی که از ذوق برق میزد نگاهم کرد: _خیلی خیلی دوست دارم. _خیلی خب غذاتو بخور سرد شد! با ناراحتی گوشی رو خاموش کرد و چشم از عکس زینب برداشت!. قاشق رو برداشت و یکم ازش خورد. بی مقدمه گفتم: _میخوای از نزدیک ببینیش؟ چشمهاش دوباره برق زد. _واقعا؟ همونطور که قاشق رو از غذا پر میکردم گفتم: _آره چرا که نه. _کِی؟ _فردا _فردارو که میدونم؛چه ساعتی؟ _یکم صبر کن ببینم شیفت آقا محمد چندتاچنده. از ذوقی که برای دیدن بچه داشت اشتهاش باز شد و تمام غذاشو خورد. باهم ظرفهارو جمع کردیم. سریع به طرف هال رفت و شمع هارو خاموش کرد. با صدای بلند گفت: _شب‌بخیر. _صبر کن صبر کن. به سمتم برگشت. طلبکار گفتم: _نکنه اون همه ظرفو من باید بشورم؟ دست به سینه شد و گفت: _کی گفت تو میخوای بشوری؟ دستی به چونه‌ام کشیدم و کمی ملایم تر گفتم: _منظورم اینه که دوتایی باهم بشوریم. اول یکم تعجب کرد؛بعد از چندثانیه زد زیر خنده. ناراحت گفتم: _عه خب چرا میخندی؟ خندشو کنترل کرد ولی هنوز اثرات خنده روی صورتش بود. _سعید برقارو خاموش کن بریم بخوابیم؛خودم فردا میشورم! و بعد با همون خنده به سمت اتاق رفت. _من که نفهمیدم واسه چی خندیدیا! با خنده گفت: _اشکال نداره خودتو درگیر نکن. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee
یآ صاحبِ الزمآن 😍♥️ کآش همین‌فردآ ظهورت باشد . .🌱 -ادیتِ خودمآن . . 🌱 @roomanzibaee|💚
.یآ‌ صاحب الزمآن !'♥️ -عکآسی‌ و هنرِ خودمآن . . @roomanzibaee~~~