💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝50
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_50
#جلد_2
محمد:✍🏻✨
تشنه ام شده بود.
از روی تخت بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
صدای عطیه و اسرا که باز داشتن باهم کل کل میکردن از آشپزخونه می اومد.
نا خواسته حرفاشونو شنیدم.
_یکم طول میکشه خب...ولی بین خودمون باشه اون نباشه انگار منم نیستم.
_بله معلومه چقدر داری واسش جون میکنی آب میوه و سوپ درست میکنی.
از حرف عطیه جا خوردم،واقعا داره اعتراف میکنه دوسم داره! اونم پیش کی اسرا که همه چیزو کف دست همه میزاره!
با سرفه ای وارد آشپزخونه شدم.
اسرا گفت:
_عه سلام شما چقدر حلال زاده اید اتفاقا الان ذکر خیر شما بود.
عطیه با آرنج زد رو دست اسرا و نگاه چپ چپی بهش انداخت.
_بیا این آبمیوه رو بخور الان باز داری سرفه میکنی!
آبمیوه رو از دستش گرفتم و بیرون رفتم.
به رفتارای اسرا و عطیه میخندیدم که دیدم رسول روی مبل خوابیده!
توی دلم گفتم:
_خب برادر من الان توام مثل من سرما میخوری!
پتو رو از توی کمد بیرون آوردم و روی رسول انداختم.
همینکه خم شدم تمام آبمیوه ها خالی شد روی رسول!😂🤣
رسول که حسابی ترسیده بود از خواب پرید.
_این دیگه چی بود.
_ببخشید من از دستی این کارو نکردم اومدم روت پتو بندازم همینکه خم شدم آبمیوه ریخت روت.
حوله ای که روی بخاری بود رو برداشتم و به رسول دادم.
_هی خدا اومدم مثلا صواب کنم بجای اینکه خودم کباب بشم یکی دیگه کباب شد.
توی اون سکوت و اون وضعیت رسول خنده جایز نبود وگرنه من از شدت دلدرد الان پخش زمین بودم.
رسول صورتشو با حوله پاک کرد و نگاهی به ساعتش انداخت.
_اوه اوه بریم بیمارستان داداشتونو بگیریم آقا الان مرخص میشه.
_لازم نیست دلسا رفته دنبالش
ساعت خواب؟
تلفن رسول زنگ خورد و مجبور شدیم صحبتامونو قطع کنیم!
_بله بفرمایید؟....چی؟....پیدا شد؟!!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم🍀✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_50
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_50
#جلد_3
❤️رسول❤️
_اسرا واقعا بخواطر این گریه کردی؟
حرف عطیه باعث شد ۳۶۰ درجه بچرخم به طرفشون.
پشتشون به من بود و کلا متوجه من نشدن.
اسرا بغضش ترکید!
واقعا داشت گریه میکرد؟
_آره عطیه خیلی نگرانش میشم...
_اسرا...! یه چیزی میگم گوش کن.
به خود خدا بسپارش! به خود خود خدا باش؟
اسرا سعی کرد تا دیگه گریه نکنه.
به اطرافم نگاه کردم تا کسی نباشه
از شانسم هیچکس نبود.
طوری که عطیه متوجه ی من بشه اشاره کردم تا بره.
عطیه متوجه ی من شد و از کنار اسرا بلند شد.
دوباره به اطراف نگاهی انداختم تا کسی نباشه.
کنار اسرا نشستم! اسرا متوجه ی من شد و حالتش رو عادی جلوه داد.
میخواست اشک هاشو پاک کنه دستم رو بردم تا جلوی صورتش...اما با ابرویی که بالا انداخت فهمیدم کسی این دور و اطرافه.
به پشت برگشتم که دیدم چند نفر دارن وسایل ماموریتی رو میارن داخل اداره.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و برگشتم سمت اسرا؛ دستمالی که توی جیبم بود رو دادم بهش! کمترین کاری بود که میتونستم بکنم!
_خب توضیح؟
_هیچی دلم تنگ شده
_دلت برای کی تنگ شده؟
_مامانم،بابام،داداشم.
_میخوای مرخصی بگیری چند روزی بری پیششون؟
_نه دیگه این ماموریتم که تموم شد سارا و آقا سعید که سالم رسیدن با خیال راحت میرم پیششون.
طلبکارانه نگاهش کردم.
_بازم نمیخوای بگی چی شده؟
_گفتم که...
_مطمئنم دروغ نگفتی ولی این یه بخشش هست
دیگه؟
بلند شد و گفت:
_ای بابا رسول وقت گیر آوردیا! بیا بریم الان آقا محمد از دستمون شاکی میشه.
_باشه باشه فرار کن...همیشه کارت همینه که فرار کنی!
پشت چشمی نازک کرد و رفت.
_رسول بیا.
یاعلی گفتم و بلند شدم. سمت آقا محمد رفتم.
_بله آقا؟
_این وسایل ماموریتی رو برامون فرستادن
تجهیزات و ایناس که برای ماموریت های بعدی لازممون میشه.
ببرشون بزار دم دست باشن.
وسایل رو از دستش گرفتم.
_آقا فقط همینا؟
_آره بقیشون رو بردن جای دیگه.
باشه ای گفتم،همینکه میخواستم برم گفت:
_راستی رسول بعد از اینکه سعید اینا برگشتن مرخصی بگیر برو خونه!
مات و مبهوت به طرفش برگشتم. اقا محمدی که به هرکسی میگفت برو مرخصی و اصلا به من اجازه نمیداد الان داره پیشنهاد میده؟
با همون حالت خسته ای که از سردردش بود گفت:
_چیه چرا اینجوری من رو نگاه میکنی؟ برو دیگه
احساس کردم الان وقتِ گیرندگی دنیا نیست باید برم.
زیرلب چشمی گفتم و کاری که محمد گفته بود رو انجام دادم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🌸 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ50
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_50
#جلد_4
••داوود••
با اسما مشغول صحبت بودم که رسول با قیافه ی توهم وارد اداره شد.
نگاهی به اسما انداختم که کنجکاو به در ورودی اداره خیره شده بود. متوجه ی نگاهم شد و بدون اینکه حرفی بزنم گفت:
_من میرم یکم کار دارم.
باشه ای گفتم و بی معطلی از پله ها بالا رفت.
رسول سریع پشت سیستم نشست؛به سمتش رفتم و تک سرفه ای کردم.
_علیک سلام
با سردی جواب سلامم رو داد.
با احتیاط پرسیدم:
_چیزی شده رسول؟
زیرلب گفت:
_نه؛چیزی نیست.
وقتی اینجوری حرف میزنه یعنی باید تنها باشه.
ازش فاصله گرفتم:
_اگه کمک خواستی بگو !
چشمهاشو به علامت تایید باز و بسته کرد و مشغول به کار شد.
چندساعت بعد آقا محمد با یه جعبه ی شیرینی وارد اداره شد.
اقا محمد با چهره ی شاد به سمتمون میومد؛رسول هم سعی میکرد لبخندی روی صورتش جا بده.
همه تعجب کرده بودیم! آقا محمد فقط توی مناسبت های خاص شیرینی میاورد ولی امروز مناسبت خاصی نیست !
آقا محمد همه رو دورش جمع کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
_میدونم چندنفری هستن که اینجا پدرن،بعضی از خانمهای اینجاهم مادرن...
خواستم بگم که حس خیلی خوبیه
یه نعمتیه که هرکسی نداره !
یه نعمتیه که با داشتنش خوشحال میشی !
با شوخی گفتم:
_آقا محمد رسما دارین اعلام میکنین پدر شدین؟
لبخندی زد و گفت:
_دقیقا همینطوره.
متعجب گفتم:
_واقعا؟
_آره داوود جان
_آقا من به شوخی گفتما..شوخیشوخی جدی شد؟
همه از حرفم خندیدن؛منم از لحن متعجبم خندم گرفته بود.
میون خندیدن ها رسول عذرخواهی کرد و بلند شد،رو به محمد آروم حرف میزد؛ولی چون من نزدیکشون بودم حرفهای رسول رو شنیدم:
_آقا،تمام کارهارو انجام دادم. اگه بشه برم خونه
محمد نگاهی به چهره ی غمگین رسول انداخت و بعد از چندثانیه مکث گفت:
_باشه برو.
رسول تشکری کرد و بعد ، با صدای بلند از همه خداحافظی کرد و رفت.
آقا محمد هم فکرش درگیر شد؛اینو میشد از اخمهای توهمش فهمید.
چند دقیقه بعد فرشید با اومدنش حواس همه رو پرت کرد.
اونم یه جعبه ی شیرینی دستش بود.
سلامی کرد و وارد جمع شد:
_به به جمعتون که جَمعه
با همون لحنی که استفاده کرده بود گفتم:
_فرشید نکنه توهم بابا شدی؟
فرشید که تازه متوجه ی شیرینی که آقا محمد پخش میکرد شده بود با خوشحالی سمت آقا محمد رفت و تبریک گفت.
بعد از یه تبریک گرم بین فرشید و محمد کلافه پرسیدم:
_نمیخوای بگی قضیه ی شیرینی تو چیه؟
فرشید رو به آقا محمد کرد و گفت:
_خوشحالم که به حرفتون عمل کردم!
دست چپش رو آورد بالا و حلقهیازدواجش رو نشون داد.
با خوشحالی گفتم:
_به به؛چه روز خوبیه امروز!
آقا فرشید تبریک میگم قاطی ما متاهلا شدی!
فرشید با خنده گفت:
_رسول رفت تو شروع کردی؟
_مگه رسول رو دیدی؟
لبخند از روی لبهاش محو شد:
_آره دیدم؛بهش شرینی هم تعارف کردم اما گفت نمیخوره و یه تبریک گرمی بهم گفت و رفت.
احساس میکنم ناراحت بود.
به آقامحمد نگاه کردم؛فرشید متوجه ی جو سنگین شد و گفت:
_آقایون میل دارین یه شیرینی دیگه بخورین یا نه؟
سعید شرینی رو از دست فرشید گرفت و گفت:
_چرا که نه؛بلاخره این شیرینی خوردن داره دیگه !
نگران نگاهم روی آقا محمد ثابت مونده بود؛نکنه اتفاقی افتاده باشه...
محمد لبخند ریزی زد و شیرینی رو از جعبه برداشت ولی همچنان توی فکر بود!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee