eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝47 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 اسرا:✍🏻💛 _اصلا انگار نه انگار ماشینی تو دره افتاده! هیچی اونجا نبود. _خب شاید آوردنش بیرون. _آقا اگه میاوردن بیرون خب تو دوربینا معلوم بود. آقا محمد با ناامیدی به داوود نگاه کرد: _یعنی هیچی از چهرش معلوم نبود؟ شماره پلاک چی؟ سرش رو به علامت نه بالا برد. همه سکوت کرده بودن یهو از اون مغازه ی طلا فروشی که داوود میخواست از اونجا چیزی بخره یادم اومد و با خنده به دلسا نگاه کردم. عطی متوجه شد و در گوشم گفت: _به چی میخندی جعبه؟ رو بهش با خنده گفتم: _امروز که داشتیم دوربینارو چک میکردیم دیدم این آقا میخواسته بره طلا فروشی! با تعجب بهم نگاه کرد: _راست میگی؟ _دروغم چیه! _دلسا متوجه شد؟ _نه انقدر با دقت داشت اون ماشینه رو دنبال میکرد اصلا به این دقت نکرد. _یه وقت بهش نگیا بزار سوپرایز بشه. _وای قیافش دیدنیه اون لحظه... _چی دارین راجب من میگین؟ هردو به سمت دلسا برگشتیم. _هیچی داریم میگیم چه حیف شد که عروسی عقب افتاد مگه نه؟ _عروسی عقب نمی افته،به فرض آراز این کارو کرده باشه خب هدفش از این کار همین بوده که عروسی رو به عقب بندازه...ولی ما همین فردا عقد میکنیم. _اممم دلسا خب درسته که نباید عقب بی افته ولی خیلی زود نیست؟ پدرت میدونه که فردا میخواین عقد کنین!؟ انگار که چیزی یادش اومده باشه از جا بلند شد و با یه ببخشید از اتاق بیرون رفت. به عطی نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: _حالا من فردا چی بپوشم؟ اونم انگار از این موضوع ناراحت بود گفت: _اگه فهمیدی چی میخوای بپوشی به منم بگو! دلسا اومد داخل و گوشی رو به دست داوود داد. با استرسی که تو صداش بود گفت: _پدرمه باهاتون کار داره اما داوود با خونسردی گوشی رو از دست دلسا گرفت و شروع به صحبت کرد. دلسا اومد کنار ما نشست و پاهاشو مرتب به زمین میکوبید. _آروم باش خواهرم ان شالله پدرت شرط سختی برای آقا داماد نمیزاره. _گلی اصلا نمیدونم این استرسم برای چیه؟ به عطیه اشاره کردم و گفتم: _نگران نباش من و این خانمم این دورانو گذروندیم ماهم همینجوری بودیم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_47 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨داوود✨ _گفتی میری یه چیزی میخوری میای بعد تو الان رفتی دو ساعته منو اینجا کاشتی؟ حیف اینهمه محبت. _من معذرت میخوام حالا ببخش تو! _باشه بیا بشین که داریم به لحظات ملکوتی نزدیک میشیم... توی دلم غوغایی بود! از نگاه های تک تکشون میشد فهمید چقدر اضطراب دارن. آقا محمد از اتاق بیرون اومد. دستشو گذاشته بود روی سرش و همین باعث قرمزی چهرش شده بود. تو اون اوضاع که فقط من و رسول میدونستیم فشارش افتاده حواسمون به آقا محمد بود! _چخبر شد؟ _آقا تا یه ربع دیگه سوژه میرسه تو موقعیت! همگی منتظر نگاه میکردیم... همون پسر اومد! اومد و شروع به راه رفتن کرد. آقا محمد به رسول گفت: _به سارا واهبی بگید کارشو شروع کنه! رسول به سعید خبر داد تا کارشونو شروع کنن. بعد از چند دقیقه سارا وارد صحنه شد! بدون هیچ ترسی با اون پسر صحبت کرد. رسول صدا رو تا ته زیاد کرد. _سلام من دختر حمید واهبی هستم...اومدم امانتی رو بگیرم. پسر نگاهی به دور و اطرافش انداخت. _برو تو. آقا محمد گفت: _تله اس... _چی آقا؟ _تله اس... دامِ! یعنی حرف های سیما واقعیت داشت؟ میخوان اون دختر رو بکشن؟ آخه مگه چه اطلاعاتی داره...؟ _سعید تو موقعیت آماده باش... هرموقع که نیروهای مسلح اومدن برو داخل نیروهای امنیتی به سعید ملحق شدن. سعید بدون اینکه کسی متوجه بشه داخل رفت. _سعید باهامون در ارتباط باش! صدای ضعیف سعید به گوشمون رسید: _چشم آقا. بعد از چند دقیقه آدم های حمید راهبی به جمع اون پسر پیوستن! _آقا چه اتفاقی افتاده؟ _نگفتم تله اس؟ اومدن دختره رو بکشن. آقا محمد گوشی رو سفت چسبید به گوشش: _سعید صدامو داری؟ مراقب باشین دار و دسته ی این مهمونمون اومدن ....الو سعید؟ رسول با نگرانی گفت: _ارتباطمون قطع شد آقا آقا محمد با عصبانیت گفت: _چرا باید ارتباط قطع بشه؟ رسول انقدر تلاش میکنی تا وصل بشیم به سعید. _تمام تلاشمو دارم میکنم ولی یه چیزی مانع از ارتباط گرفتنمون شده. _رسول باید وصل بشیم. رو به من ادامه داد: _به بچه ها بگو وارد عمل بشن _آقا الان؟ _پس کی؟ وقتی کشتنشون؟ _چشم آقا... کاری که آقا محمد گفته بود رو انجام دادم. □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻🌸 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ47 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• لقمه ای که درست کرده بودم با عجله داخل دهنم گذاشتم . صدای غرغر عطیه از پشتم بلند شد: _خب حداقل یه لقمه دیگه میخوردی! جوابی ندادم و کفشهامو از جا کفشی در آوردم. عطیه برای بدرقه تا دم در اومد. لقمه ای که درست کرده بود به دستم داد؛با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:_ان شاءالله روزی بیاد برای بچه ی خودمون لقمه درست کنیم و راهی مدرسش کنیم... خندید و بعد با آه گفت: _ انقدر این سالها زود میگذره که نمیفهمی کی بدنیا اومد،کی راه رفت، کی غذا خورد، کی دندونش دراومد... عجله نکن آقا محمد عجله نکن ! _والا من که عجله ای ندارم. ولی انگار این بچه عجله داره که لگد میزنه ها ! کمتر از یه ماه دیگه مونده تا به دنیا بیاد بازهم خندید اما چیزی نگفت. همونطور که کفشهامو میپوشیدم عزیز از خونه اومد بیرون. من و عطیه به گرمی سلام و احوالپرسی کردیم اما عزیز سرد و دلخور جوابمونو داد و زود رفت ! نگران به عطیه خیره شدم. عطیه شرمنده سرشو انداخت پایین. بدون مقدمه گفت: _ نمیتونستم ازش پنهان کنم...جای مادرمو داره، مادر خودت توئه! نتونستم بهش نگم تا مرز مرگ رفتی ! لا اله الا الله زیر لب گفتم و رو به عطیه کردم: _خیلی خب ، باهاش حرف میزنم. تو چیزی لازم نداری؟ _چرا یه چیزی میخوام _چی؟ _نمیدونم ! ابروهام بالا رفت: _عطیه مسخره کردی منو؟. _نه بخدا حوس یه چیزی کردم که خودمم نمیدونم _یکم مشخصات بده برم بگیرم، الان دیرم میشه ها! _خب...میوه باشه ولی خود میوه رو نمیخوام. با دست به پیشونیم زدم و گفتم: _ببینم این چیه که تو میخوای و خودت نمیدونی.‌ _ذهنتو درگیر نکن، مخصوصا الان که یه پرونده جدید دارین ! لبخندی زدم و گفتم: _باشه،چیز دیگه ای لازم نداری؟ قبل از اینکه حرفی بزنه ادامه دادم: _چیزی که خودت میدونی چیه!؟ _نه نه برو دیرت میشه. از عطیه خداحافظی کردم؛غمگین به در خونه ی عزیز خیره شدم و از خونه بیرون اومدم. بعد از اینکه کارهای تو اداره تموم شد،خسته کنار رسول نشستم. رسول هم که مثل من از خستگی نای حرف زدن نداشت لبخندی زد و سرش رو به صندلی تکیه داد. یاد حرف عطیه افتادم و رو به رسول گفتم: _رسول خواهرتو چقدر میشناسی؟ ! خندید و با تعجب گفت: _چطور آقا؟ _بگو تا بهت بگم. تیکه دار گفت: _بیشتر از شما ! جدی نگاهش کردم که با نگاه ترسیده ای گفت: _آقا واسه چی میخواین خب نگران شدم. کلافه گفتم:_خواهرت ویار کرده نمیدونه چی میخواد سعی کرد خندشو کنترل کنه اما نمیتونست. _خب دقیقا چی بهتون گفت؟ _گفت یه چیزی میخواد میوه باشه اما میوه نباشه هنگ کردن رسول رو میتونستم تو اجزای صورتش ببینم. بعد از چندثانیه مکث کردن گفت: _خب شاید لواشک میخواد ! با صدای داوود که بهمون نزدیک میشد بهش نگاه کردیم. _آقا اینارو استعلام گرفتم. از فکر حرفهای رسول بیرون اومدم: _خیلی خب بیار اینجا داوود داوود برگه هارو آورد و جلوی من گذاشت. رو به رسول گفتم: _دست خودتو میبوسه رسول جان...اینارو وارد کن تا من بیام. چشمی گفت و وارد سیستم شد. شماره ی عطیه رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. _الو عطیه . _جانم؟ چیشده ؟ اتفاقی افتاده؟ _نه نه نگران نشو.. به اطراف نگاهی انداختم و آروم ادامه دادم. _عطیه لواشک میخواستی؟ کمی مکث کرد و گفت: _آره..آره خنده ی ریزی کردم و گفتم: _باشه.. شب منتظرم باش، نخوابیا تا واست لواشک بیارم ! با ذوق گفت:_ایول هیچی دیگه تاثیر برادرش روی عطیه هم نشست. کلافه از ایول گفتن عطیه خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. چند ساعتی داخل اداره بودم و دوربین های مداربسته ی مغازه رو چک میکردم. از اینکه چیز مشکوکی قبل از آتیش گرفتن پاساژ پیدا نمیشد کلافه بودم. رسول و علی سایبری بدو بدو به سمتم‌اومدن . رسول با ذوق گفت: _آقا یافتیم. سریع بلند شدم. علی سایبری فیلم رو پخش کرد و گفت: _آقا همونطور که شما حدس زده بودین این اتفاق داخل پاساژ نیفتاده...گروه های تروریستی توی پارکینگ کارشونو انجام دادن _فیلمهارو از کجا پیدا کردین؟ علی سایبری نگاهی به رسول انداخت و گفت: _آقا بلاخره یه نابغه که بیشتر ندارین رسول دستشو روی سینش گذاشت و گفت:_چاکریم با رضایت گفتم: _آفرین رسول.. _آقا فیلمهارو هم از همون هاردی که توی صحنه وجود داشت پیدا کردم ،سخت بود ولی خالی از لطفم نبود...تونستیم گروهشونو شناسایی کنیم _محل سکونتشون چی؟ _آقا داریم روش کار میکنیم سری به علامت تایید تکون دادم و فیلم هارو تک به تک دیدم. نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت ۱ بود ؛ وسایلم رو جمع کردم و از اداره بیرون اومدم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee