💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝45
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_45
#جلد_2
محمد:✍🏻💕
قطره های بارون روی پنجره میریخت و صدای آرامش دهندش بعد از یه روز سخت واقعا خستگی رو از تن آدم در می آورد.
بعد از اینکه دکتر آمپول به داوود زد من و عطیه هم از اتاق رفتیم.
عطیه آروم گفت:
_محمد...
همونطور به آرومی جواب دادم:
_جانم؟
_بیا بریم بیرون هوا خیلی خوبه!
_آها فهمیدم مثل فیلما...
مثل بچه ای که از باباش پفک میخواد منو کشید دنبال خودش:
_آره آره بریم دیگه
_خیله خب؛خیله خب بریم.
از بیمارستان که اومدیم بیرون باد خنکی وزید و بوی بارون رو پخش کرد.
دستاشو باز کرد و گفت:
_وای خدا چقد هوا خوبه!
فقط نگاهش میکردم و از پشت به دنبالش میرفتم.
اصلا انقدر درگیر کار بودیم یادمون رفته نامزدیم.
عطیه به من نگاه کرد و گفت:
_ای بابا چرا هیچی نمیگی حوصلم سر رفت! اصلا رسم نامزد بازی رو بلد نیستیا...
_مطمئنی؟
کنجکاو نگاهم کرد که ادامه دادم:
_تو این بارون چی میچسبه به نظرت!؟
_نمیدونم چی میچسبه؟
روی نیمکت کنار پارک نشستیم.
با لبخند شعر سعدی رو خوندم:
_پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم🍀✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_45
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_45
#جلد_3
✨داوود✨
_داوود من رو توی این وضعیت آوردی شهربازی؟
_مگه وضعیتمون چشه؟
_چِش نیست؟ ماموریت...
_آقا محمد گفتش تا شب کسی نیاد...منم از آقای عبدی اجازه گرفتم. اسما خانم تا امشب مهمون خودمی تو شهربازی نگران هیچیم نباش
_مثلا نگران چی؟
_نگران هیجانش! بلاخره شاید از اون ترن هوایی بترسی!
_نخیر کی گفته من میترسم؟!
_هیچی حدس زدم.
_خیله خب الان میریم سوار همون میشیم می بینیم کی میترسه آقا داوود!
از کنارم با ابهت رد شد و همین باعث خندم شد.
_کجایی بریم؟
_بریم من که پایه ام.
دوتا بلیط ترن هوایی گرفتم و توی صف وایستادیم.
وقتی سوار ترن هوایی شدیم فقط رفتارای اسما رو زیر نظر داشتم.
اصلا هیچ نگرانی تو چشمهاش نبود!
وقتی بازی رو راه اندازی کردن کم مونده بود فقط غش کنم!
خدایا این دیگه چیه!؟
نمیخواستم کم بیارم پس این یعنی خبری از داد و فریاد نیست آقا داوود اشهدتو بخون!
زیرچشمی به اسما نگاه کردم!
خدایا این دیگه کیه!؟
چجوری دست به سینه نشسته بود؟
هیچ حس هیجانی هم نداشت!
با کی درافتادیم...به معنای واقعی ور افتادیم.
چند تا از خانم ها و بچه ها جیغ و داد میکردن که باعث شد صاحب ترن هوایی قطار رو نگه داره!
به زحمت گفتم:
_اسما...
_بله؟
_ماهم پیاده شیم؟ آخه بازیش به دلم ننشست!
_نخیر اتفاقا داره حال میده
_بابا تو که اصلا هیچ هیجانی نداری!! چجوری بهت حال میده!؟
_نکنه ترسیدی؟
_نه نترسیدم.
_باشه پس...
رو به آقایی که مسئول بازی بود گفت:
_آقا دوباره راهش بنداز ما آماده ایم.
با ترس به اسما نگاه کردم:
_آره آره ترسیدم تروخدا پیاده شیم.
با اصرار های مکرر من بلاخره پیاده شدیم.
_بیا این آبمیوه رو بخور حالت خوب میشه!
آبمیوه رو از دستش گرفتم.
با خنده گفت:
_تو که از در و دیوار میری بالا چرا ترسیدی؟
البته این ترس نبودا حالت بد شد!
_اینکه دلگرمی میدی خوبه ولی بهم تیکه ننداز!
_تیکه چیه! راست میگم دیگه
نفسم رو فوت بار بیرون دادم.
_بله بله همیشه حق باشماست.
با لبخند گفت:
_خیله خب آبمیوه رو که خوردی بریم ماشین سواری کنیم...ساده و بی خطر! باشه؟
باشه ای زیر لب گفتم.
بعد از چند دقیقه حالم جا اومد و آماده برای بازی ماشین شدیم.
اسما با حالت شیطنت باری گفت:
_فقط با تو تصادف میکنم!
_از خدامه که تو با من تصادف کنی.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🌸 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ45
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_45
#جلد_4
••اسرا••
_الهی دورت بگردم چیشد یهو؟
صورتم رو شستم و دستم رو به شونه ی رسول تکیه دادم تا تعادلم رو از دست ندم.
_چند روزه حالم بده..
من رو نشوند روی صندلی و خودش جلوم زانو زد و پرسید:
_از کی؟
_از خیلی وقته
چشمهاش برق زد و با ذوق گفت:
_اسرا نکنه...
میدونم چی تو سرشه.
_نه حامله نیستم !
_رفتی آزمایش دادی؟
_نه. میدونم حامله نیستم..
_از کجا میدونی؟ خب بیا بریم آزمایش بدیم شاید بچه ای در کار بودا
کلافه ایستادم.
_نیست رسول
همراه من ایستاد. مکثی کرد و پرسید:
_میخوای بریم خونه؟
_زشت نباشه..
_نه زشت نیست بیا بریم تبریک بگیم خداحافظی کنیم .
زیر لب باشه ای گفتم و سعی کردم خودمو سرحال نشون بدم.
بعد از خداحافظی با جمع و تبریک دوباره به سارا و سعید وسایلم رو جمع کردم و کیفم رو برداشتم .
عطیه نگران بهم نزدیک شد:
_چیشده اسرا؟
_هیچی بی حالم
_از رسول شنیدم چه اتفاقی افتاده..خب چرا نمیری آزمایش بدی؟
_ای بابا . برادره رفت خواهر اومد؛من حامله نیستم چرا گیر دادین؟
چشمکی زد و با شوخی گفت:
_ تا چندماه آینده معلوم میشه مامان اسرار میشی یا نه !
خنده ای کرد و رفت.
اینم وقت برای شوخی گیر آورده ها !..
بعد از چند دقیقه به سمت ماشین رفتیم.
با صحنه ای که دیدم دستم رو روی سینه ی رسول گذاشتم تا جلوتر نره
رسول با تعجب گفت:
_چیشده؟
_هیس!
_ای بابا خب بگو..
با صدای آرومی گفتم:
_بیا از اونور بریم.
_چرا؟
_چون من میگم.
_از اونور بریم که راه دور میشه..الانم حالت خرابه؛اسرا میگی چیشده یا نه؟
_یه زوج دارن باهم خلوت میکنن ما الان بریم مزاحمشون میشیم.
سعی کرد از پشت دیوار ببینه اونطرف چه خبره ولی من نذاشتم..مطمئنم ببینه آقا داوود رو اذیت میکنه اونم تو این موقعیت !
_خیلی نامردی اسرا ... خب بزار ببینم کیه ! میدونم آشناست که نمیزاری برم اونطرف
_ولشون کن بابا چیکارشون داری؟
از تقلا کردن خسته شد و تسلیم خواسته ی من شد.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم..!
توی راه هیچکس هیچ حرفی نمیزد و فقط به مسیر خیره بودم.
_اسرا عزیزم.
وقتی اینجوری صدا میکنه حتما یه چیزی میخواد.
_بله؟
_میگم..نمیگی کی بود؟
کشیده و حرصی گفتم:
_نــه
_ای بابا
_تو چرا دنبال کارای این و اونی؟
نگاه معنا داری بهم انداخت و فقط لبخندی کنج لبش نشست و حرفی نزد.
بعد از چند دقیقه گفت:
_اسرا.
_بله؟
_یه چی میگم جون من نه نیار
_الکی جونتو قسم نخورا
_بگو باشه دیگه
_اول خواستتو بگو
کلافه گفت:
_تو چرا لج میکنی با من؟
مثل خودش کلآفه گفتم:
_چون توهم لج میکنی.
_لا اله الا الله؛خب باش میگم..بریم آزمایش بدیم،چیزی ازت کم نمیشه که..
_راجع بهش حرف میزنیم
_الان بگو..تا خونه خیلی راهه
نفسم رو با آه بیرون دادم:
_میترسم
_از چی؟
_نمیدونم فقط؛فقط یه ترس نا آشناست.
لبخند مهربونی زد:
_خب این ترس رو باهم تقسیم میکنیم..اگه آزمایش ندی که بدتره! ممکنه اتفاقات بدی بی افته
از اینکه دلگرمی بهم داد،احساس آرامش کردم و فکر کنم اون حس ترس از وجودم رفت..
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نکنه اسرا حامله باشه😐👀
شما چی فکر میکنین؟😉
نویسنده : ارباب قلم @Roomanzibaee